قسمت 10

107 35 3
                                    

قلب جیمین شکست و شاید بدتر از اون...تیکه تیکه شد.اگه فقط اون یه ذره...فقط یه ذره به موقعیت یونگی بیچاره نگاه میکرد الآن وضعیتشون این نبود ولی اون این کار رو نکرده بود,اون اونقدر سرگرم کشیدن نقشه انتقامش بود که دنبال دلیل رفتارهای یونگی نرفت.
جیمین تا اونجایی که میتونست سریع رانندگی کرد تا پیش عشقش برگرده.اون دوید و یونگی رو وسط نشیمن دید که سرجاش خشکش زده و بی حرکته.
جیمین خودش رو توی بغل یونگی پرت کرد و دستش رو محکم دورش حلقه کرد,بعد صورتش رو قاب گرفت و اینچ به اینچ صورت یونگی رو بوسه بارون کرد و همزمان اشک ریخت.

"من رو ببخش یونگ...من خیلی متأسفم هیولایی بودم که تو رو درک نکرد.عاشقت بودم و هنوزم هستم و خواهم بود...با تموم وجودم.من متأسفم"
جیمین پیشونیش رو به پیشونی یونگی تکیه داد و چشمهاش رو بست تا گریه اش بند بیآد.
لحظه بعد احساس کرد روی دستهای یونگی داره حمل میشه و بعد نرمی تخت رو زیرش حس کرد.
یونگی از اتاق رفت بیرون و اون آه بلندی کشید.
مغزش از شدت فکر کردن به این قضیه که چطوری خاطرات یونگی رو بهش برگردونه درد گرفت.
بعدش یونگی با یه ماگ هات چاکلت برگشت.
اون رو به جیمین داد و اشکهاش رو با دست پاک کرد.

'اون عشق مهربون هنوزم یه جایی توی وجودت پنهون شده یونگیا'

"بیا...بگیرش"
جیمین بسته شکلات رو از توی جیبش درآورد و به یونگی داد,اون هم مثل بچه ها ذوق زده بسته رو به سرعت باز کرد.
یونگی نمیدونست چطوری هات چاکلت درست کرده فقط مغزش بهش دستور میداد که نگذاره دکتر زیباش گریه کنه پس اون فقط دستورات رو دنبال کرده بود.
اون شب جیمین کنار یونگی که مثل بچه ها بغلش کرده بود خوابش برد.صبح مثل همیشه درخشان شد اون هم وقتی که جیمین چشمهاش رو باز کرد و با چهره پسر خوشتیپ روبرو شد پس پیشونیش رو بوسید.

"امروز تو من رو به یاد خواهی آورد عزیز دلم"
با خودش زمزمه کرد و طبقه پایین رفت.
جیمین صبحونه آماده کرد,دوش گرفت,یونگی رو بیدار کرد,غذاش رو بهش خوروند,داروهای صبحش رو بهش داد,بعد بهش کمک کرد دوش بگیره و در آخر پسرک خوشتیپ رو با هودی مشکی همراه خودش بیرون از خونه کشوند.
یونگی فقط دکتر زیباش رو دنبال میکرد و هیچ ایده‌ای نداشت قراره چه اتفاقی بیافته.
ماشین نزدیک جنگل ایستاد و باز این یونگی بود که به دنبال دکتر زیباش داخل جنگل کشیده میشد.
یه سری از لحظه های شیرین از جلوی چشمهاش رد شد و انگار اونجا آشنا بود.
به محض اینکه دکتر زیباش اون رو نزدیک صخره آورد و عقب عقب رفت تا نزدیک لبه رسید ناگهانی خاطره‌ای توی مغز یونگی جرقه زد.

'یونگ...بیا دیگه,میخوام یه چیزی نشونت بدم'
جیمین نخودی خندید و همین طور که بازوی یونگی رو چسبیده بود گونه هاش گل انداخت.

'نمیتونم چیم چیم...برای کلاس زنگ بعد دیرم میشه'
یونگی غُر زد.

'اگه دوست پسرت بهت بگه حتماً میآی,مگه دوستم نداری؟ههممم...؟'
جیمین در حالی که خودش رو آویزون گردن یونگی میکرد پرسید.

The Fall of Angel(Yoonmin Ver)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon