Pᴀʀᴛ ₀₆

810 229 113
                                    

گوشیش برای سومین بار داشت زنگ می‌خورد ولی هیونجین به قدر کافی برای مدرسه دیر کرده بود که نخواد با شخص پشن تلفن- که به احتمال زیادی سم بود- صحبت کنه و برای چهارمین روز متوالی مدرسه رو بپیچونه.
کاپشن مشکیش رو روی لباس فرم مدرسه اش پوشید و کاملا مطمئن شد که چیزی از اون لباس مشخص نباشه. گوشیش رو داخل کوله پشتی گذاشت و سمت پارکینگ رفت تا با پولاریسی که سم بهش داده بود، خودش رو به مدرسه برسونه.

صدای موتور توی فضای بیرون دبیرستان پیچید و چشم همه ی دانش آموزها رو سمت خودش کشوند.
کلاه کاسکت اش رو از روی سرش برداشت و نگاه معذبش رو اطراف چرخوند. هیچوقت جز وقت های که بخاطر دست و پا چلفتی بودنش یه خراب کاری بوجود می‌آورد، هدف نگاه بقیه نشده بود و این وضعیت داشت معذبش می‌کرد.
حداقل قبل ازینکه جیسونگ دست اش رو دور گردنش بندازه و با صدای بلندی سوت بکشه:
"این موجود جذابی که تورو به اینجا رسونده برای کیه؟"

هیونجین خنده کوتاهی کرد و دست دوست نچندان صمیمیش رو از دور گردنش کنار زد:
"برای من"
زیپ کاپشنش رو باز کرد و همراه جیسونگ سمت ساختمون رفت.

"باورم نمیشه که یه شوگر مامی پیدا کردی و به من نگفتی؟"
با لحن دلخوری به پسر قدبلند کنارش گفت و وارد کلاس شدن.

هیونجین خندید و به محض اینکه روی صندلیش نشست، سوها و مینجی به همراه دانش آموز جدیدی که هیونجین هنوز اسمش رو نمی‌دونست، با لبخند بزرگی که روی لب هاشون داشتن، دور میزش جمع شدن. مینجی گوشیش رو روی میز جلوی هیونجین گذاشت و سلفی که از اکانت سم توی اینستاگرام پست شده بود رو روی صفحه آورد.

"باورت میشه که آیدول مورد علاقت مدل مو هاش مثل تو ـه؟ خدایا جینی خیلی شبیه تو شده."
سوها با ذوق، جیغی کشید و کمی بالا و پایین پرید.

هیونجین نگاهش رو از سلفی خودش گرفت و بعد ازینکه به سختی آب دهنش رو قورت داد، لبخند کوچیکی زد:
"آه آره... خیلی جالبه واقعا"
معذب خنده کوتاهی کرد و با بیرون آوردن یکی از کتاب هاش، اون رو جلوی صورتش گرفت.

"بیایین یه سلفی بگیریم... میتونیم توی اینستا پستش کنیم. همه فکر میکنن اون سم هوانگ ـه"
دختر جدیدی که از الان خیلی هم روی مخ هیونجین بود، پیشنهاد داد و بقیه با خوشحالی تایید کردن و آماده شدن برای عکس گرفتن.

هیونجین توی یه حرکت، از روی صندلی بلند شد و دختر های بیچاره رو مجبور کرد از ترس عقب برن. در حالی که کتاب رو همچنان روی صورتش نگاه داشته بود، سمت در کلاس رفت:
"باید برم دستشویی... ببخشید"
با صدای بلندی گفت و دوباره توجه بقیه رو به خودش جلب کرد.

در اتاقک توالت رو بست و بهش تکیه زد. نفسش رو بیرون داد و ضربه نه چندان آرومی رو با کتابش به سرش زد که از درد، هینی کشید و روی پاهاش به پایین سر خورد.
"اینجا باید طوری رفتار کنم انگار اون، من نیستم. و اونجا طوری که انگار اون، منم"
با حالت گیج و شکننده ای گفت و با لرزش گوشیش توی جیبش، بیرون کشیدش و بالاخره جواب تماس های متعدد سم رو داد.

VALERIE [ ChangJinSam ] Where stories live. Discover now