Pᴀʀᴛ ₁₀

823 220 206
                                    

تعطیلات کریسمس تقریبا به پایانش رسیده بود و هیونجین مجبور بود از خانواده پر انرژی و شلوغش دل بکنه و برگرده به خونه‌ای که چند هفته‌ای میشد، صاحبخونه‌اش رو ندیده بود.

بشقاب کوکی‌هاش رو برداشت و همونطور که کامنت‌های یوتیوب اخرین اجراش رو میخوند، سمت اتاقش رفت. لباس پشمی و گشادی تنش بود که رنگ سبز و قرمزش کاملا به تم کریسمسی خونه‌شون میومد.

با گرفتن نوتیفکشن پیامکی از طرف چانگبین، پیام رو باز کرد و ظرف کوکی رو روی میز گذاشت.

[حرف بزنیم؟ شماره‌ات رو از آقای کیم گرفتم.]

هیونجین نفسش رو بیرون داد و بی حوصله روی صندلی نشست. آخرین مکالمه‌اش با چانگبین برای روز مراسم بود و نمی‌دونست که چه چیزایی بین اون و سم پیش اومده. چون هیونجین رسما تمام تماس‌های سم رو ایگنور کرده بود و به منیجر گفته بود که میخواد تعطیلات رو استراحت کنه.
زندگی کردن به‌جای یه ایدول محبوب زیادی سخت بود که هیونجین هیجده ساله بخواد به آسونی از پسش بربیاد.

[در مورد چی میخوای حرف بزنی؟]
دکمه ارسال رو لمس کرد و مثل همیشه پیش خودش فکر کرد که واقعا چطوری انقدر توی زندگیش پیشرفت کرده که بخواد با آهنگساز مطرح کشورش اینطوری حرف بزنه. ترسناک بود و باعث می‌شد موهای بدنش سیخ بشن.

[ درمورد خودمون. لوکیشنت رو بفرست میام دنبالت.]
و کلمات طوری پشت گوشی به چشم میومدن که حتی اگه هیونجین میخواست هم نميتونست بهش عمل نکنه. پس فقط کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد و سمت کمدش رفت تا لباس‌های دست دوز مامانش رو از تنش بیرون بکشه و لباس‌های مناسب‌تری بپوشه.

روی بافت کرم رنگش، کاپشن مشکیش رو پوشید و از خونه بیرون رفت. عرض کوچه تنگ و تاریک خونه رو به آرومی قدم زد تا شاید بتونه حرف‌های که قراره بینشون رد و بدل شه رو حدس بزنه. ولی حتی فکر کردن بهش هم باعث می‌شد از استرس بلرزه. نه فقط چون هوا بشدت سرد و یخبندون بود.

از کوچه که بیرون اومد تونست ماشین چانگبین که طرف دیگه‌ی خیابون پارک شده بود رو ببینه. سمتش رفت و بعد از دور زدن ماشین، روی صندلی شاگرد نشست.
بوی الکل و دود سیگار لحظه اول، مغزش رو پر کرد با اینحال نخواست که چیزی به زبون بیاره.

پسر بزرگتر هم انگار قصد نداشت که کلمه‌ای رو برای شروع مکالمه بگه. توی جو خفه کننده‌ای که به‌وجود آورده بودن، ماشین رو حرکت داد و توی ترافیک شب سال نو بی‌هدف رانندگی کرد.

"چی میخوای بهم بگی؟ دوباره میخوای درمورد اینکه چقدر ممکن بود آسیب ببینی حرف بزنی؟"
هیونجین بعد از مزه مزه کردن کلمات توی دهنش، بالاخره سمتش چرخید و پرسید.

چانگبین ماشین رو پشت چراغ قرمز نگه داشت و نگاه جدی بهش انداخت:
"چرا همچین قراردادی رو بستی؟ میدونی اگه این موضوع برملا شه کمپانی میتونه از تو و سم شکایت کنه؟"
نفسش رو با حرص بیرون داد و فرمون ماشین رو سمت چپ چرخوند و خیابون رو دور زد.

VALERIE [ ChangJinSam ] Where stories live. Discover now