چشمهاش رو به سختی باز کرد وقتی که فهمید خیلی وقته که ماشین از حرکت ایستاده. اونها جلوی خونهی خودش بودن و هیونجین با تعجب تکیهاش رو از صندلی گرفت.
"چرا اینجاییم؟"
پرسید و به سم که کنارش نشسته بود، نگاه کرد."میخوام که بری خونه. لازم نیست دیگه بخاطر قرارداد پیش من بمونی. برو خونه و استراحت کن."
سم به نرمی توضیح داد و نگاهش رو روی مردمک لرزون چشمهای هیونجین نگه داشت.هیونجین ولی نميتونست از اون ماشین پیاده شه در هرحالی که این چند روز تنها چیزی که میخواست این بود که بره خونه. با اینحال بنظر میومد که شاید این خواستهی واقعیش نبود:
"ولی... میخوای قرارداد رو لغو کنی؟""اون قرارداد دیگه اهمیتی نداره جین. این تو و احساساتِ توـه که مهمه. نمیخوام آسیب ببینی ولی وقتی کنار منی یا بخاطر من مجبور به انجام کاری میشی... ممکنه صدمه ببینی."
"نه اینطور نیست سم..."
"همینطوره... مثل امروز... هیونجین-"
دستهای گرم پسرک رو گرفت و جلو کشید:
"تو نباید کسی باشی که بخاطر من و چانگبین طوری آسیب ببینی که مابقی عمرت رو نتونی به عنوان یه آدم نرمال زندگی کنی. فقط برو و بذار من و نفر سوم این رابطه تنها کسایی باشیم که شکست میخوریم."
خم شد و بوسه کوچیکی روی دستش گذاشت:
"از بار اولی که دیدمت، فکر میکردم ازت خوشم اومده چون چهرهات مثل منـه؛ احمق بودم که فکر میکردم یه نفر میتونه عاشق خودش بشه. ولی اینطور نبود... ازت خوشم اومد چون کسی بودی که من همیشه آرزو داشتم تا مثل اون زندگی کنم؛ یه زندگی مثل زندگیـه تو... یه آدم مثل تو."نا امیدی طوری توی صداش فریاد میزد که هیونجین نميتونست جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره. اون شکسته بود و هیچچیزی نميتونست تیکههاش رو بههمدیگه وصل کنه.
"تو بی نقص ترین کسی هستی که من توی کل زندگیم ملاقات کردم سم..."
هیونجین بین اشکهای که پهنای صورتش رو خیس کرده بود، گفت و لبخند کوچیکی که سم بهش زد رو به حافظه سپرد."پس باید یه روز با خودت آشنا شی هوانگ هیونجین. چون کسی که بی نقصـه درواقع تویی."
.
.
.بدون معطلی، وارد خونه شد و دستهاش رو زیر چشمهاش کشید تا خیسی اونها رو پاک کنه.
مادرش روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بود؛ قبل از اینکه متوجه وجود پسرش توی خونه بشه، هیونجین جلو رفت و کنارش نشست. بین دستهاش خزید و صورتش رو جایی بین لباسهای گرمش پنهان کرد.نوازش دستهای مادرش بین موهاش، باعث میشد تا بیشتر گریه کنه. اون حتی نمیپرسید که کجا بود و یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط داشت نوازشش میکرد و هیونجین حتی خبر نداشت که پدرش با نگرانی بالای سرش ایستاده و نگاهشون میکنه.
شاید واقعا وقتش بود که به خونه برگرده.
YOU ARE READING
VALERIE [ ChangJinSam ]
FanfictionՙCompleted - داستان، زندگیـه دانش آموز سال آخری که بخاطر شباهت چهرهاش به ایدول معروف، سم هوانگ، قراردادی رو میبنده، تعریف میکنه؛ که چطور قرارداد سادهایی با چندین قوانین مسخره میتونه رمنس پیچیده و شیرینی رو بوجود بیاره. _ Couple: ChangJinSam Gen...