نور آفتاب پلکهای بستهاش رو اذیت میکرد. با دستش پتو رو روی سرش کشید و درست مثل بچه گربه دنبال مامن امنش برای قایم شدن گشت اما برخلاف تمام تلاشش گرمایی که دنبالش بود رو پیدا نکرد.
چشمهاش رو باز کرد و بعد از خمیازهی نسبتا طولانی که کشید با وجود کوفتگی بدنش روی تخت نیمخیز شد. فضای اتاق رو از نظر گذروند. نبودن هیچ اثری از هیونجین باعث شد اخم ریزی بین ابروهاش بنشینه اما با به گوش رسیدن صدای محو پیانو که از پشت در بستهی اتاق به گوش میرسید لبخندی زد.
خمیازهی دیگهای کشید و دستش رو بین موهای موج دارش برد. درحالی که از روی تخت بلند میشد با چشمش دنبال چیزی برای کاور کردن بدن برهنهاش گشت و تیشرت کرم رنگ هیونجین روی دستهی مبل قطعا بهترین و راحتترین گزینه بود.
از اتاق بیرون رفت. بوی قهوه با صدای دلنشین پیانو... این قطعا یکی از رویاییترین صبحهایی بود که توی این چندسال عمرش تجربه میکرد.
چشمهاش رو با دستهای مشتشدهاش مالید و به پسر بزرگتر که نیمه برهنه پشت پیانو نشسته بود نگاهی انداخت. لبخند محوی زد و شونهاش رو به دیوار کنارش تکیه داد و به درگیری هیونجین با مداد توی دستش و برگهی روبروش نگاه کرد. با دست راستش نت هارو خط میزد و دوباره مینوشت و انگشت های دست چپش رو روی کلاویه حرکت میداد، ابروهای بههم گره خوردهاش مشخص میکرد که کاملا توی دنیای خودشه و متوجه حضور جونگین نشده.
با شنیدن صدای بوق دستگاه قهوهساز نگاهش رو از تندیس پشت پیانو گرفت و به آشپزخونه رفت. یکی از دوتا فنجون خالی کنار دستگاه رو پر کرد و تمام تلاشش رو برای درست کردن ساده ترین صبحانه که شامل قهوه و شکلات تلخ کنارش بود به کار گرفت.
درحالی که یه تیکه از شکلات رو توی دهنش میذاشت بشقابی که آماده کرده بود رو برداشت و پیش دوستپسرش رفت. اون حتی از پشت سر هم پرستیدنی بود... نور خورشید به پوست خوشرنگ و برهنهاش میتابید و موهای نسبتا بلندش قسمتی از شونهی پهنش رو پوشونده بود. لبخندی زد و بشقاب رو روی میز کنار پیانو گذاشت. هیونجین با تعجب سمت پسری که حالا یک قدم باهاش فاصله داشت برگشت.
_کی بیدار شدی؟!جونگین لبخندی زد و خودش رو به پسر پشت پیانو نزدیکتر کرد.
_چند دقیقهای میشه.پشت هیونجین ایستاد و دست هاش رو از پشت دور گردنش حلقه کرد، بوسهای روی لالهی گوشش گذاشت و بینیش رو توی گردنش فرو برد.
پسر بزرگتر لبخندی زد و دستش رو نوازش وار روی بازوهای حلقه شده دور گردنش کشید.
_تو کی بیدار شدی؟! اصلا نفهمیدم از تخت اومدی بیرون.
_خیلی وقت نیست. میخواستم برات صبحونه درست کنم گفتم تا قهوه آماده میشه این آهنگی که داشت دیوونهام میکرد رو بنویسم.
YOU ARE READING
𝗙𝗮𝗹𝗹𝗶𝗻𝗴 𝗧𝗼𝗴𝗲𝘁𝗵𝗲𝗿 | Hyunin
Fanfiction[تکمیل شده] کاپل:هیونین ژانر: روزمره/عاشقانه/اسمات رده سنی: +18 غیرقانونی از مرزهای ذهنم عبور کردی، پا به خیالاتم گذاشتی و حالا توی قلبم ساکن شدی... مسافر بیمجوزِ من، اخراجت نمیکنم. قلب تنهای من... حالا مستعمرهی توست.