پاهاش رو روی هم انداخته بود و به بچه هایی که حرکات مربیشون رو تقلید میکردن نگاه میکرد.
صحبت کردنش با جونگین کمتر از یک دقیقه طول کشیده بود چون هنوز خودش رو کامل به جونگین معرفی نکرده بود که متوجه چندتا بچهی قد و نیم قد پشت سرش شد.
به چهرهی جونگین و لبخند عمیقش نگاه کرد برعکس حرف چان اصلا آدم سردی به نظر نمیرسید. با آرامش به بچه ها باله یاد میداد و حرکاتشون رو اصلاح میکرد.
نگاه دیگهای به ساعتش انداخت و دوباره به صحنهی روبروش خیره شد. پسر مومشکی جلوتر از همه ایستاده بود و بعد توضیح دادن خودش حرکات رو اجرا میکرد. دختر و پسرای پشتسرش هم تک تک حرکاتش رو دنبال میکردن.
هیچ ایدهای راجب اینکه چرا این ساعت از روز باید اینجا میومد نداشت. درواقع اون فقط یه حرف چان گوش کرده بود و عصر روز دوشنبه خودشرو به استودیو رسونده بود و الان تنها سوالی که داشت این بود که چرا زمان و ساعت دقیق رو از چان نپرسیده بود تا به کلاسهای جونگین نخوره. البته که اون پسر ازش معذرت خواسته بود و گفت اگر که مشکلی نداره منتظرش بمونه تا اخرین کلاسش تموم بشه و خب هیونجین مطمئنا دست رد به سینهاش نزده بود.
تقریبا دیگه آخرای کلاسش بود و کل مدت رو بدون اینکه لحظهای چشمهاش رو از بدن و حرکات ظریف پسر بگیره بهش خیره شده بود.
جونگین کاملا سنگینی نگاهی که روش بود رو حس میکرد و هر ازگاهی که نگاهشون باهم تلاقی میکرد با مصنوعی ترین لبخندی که میتونست بزنه مسیر نگاهش رو عوض میکرد.
..............
کمرش رو صاف کرد با کشی که دور دستش بود قسمتی از موهاش رو پشت سرش جمع کرد به مربی جوونی که با لبخند گرمش شاگردهاش رو بدرقه میکرد نگاه کرد.
بعد از خروج آخرین نفر و بسته شدن در از جاش بلند شد و دستی به سویتشرتش کشید. پسر مومشکی حالا روبروش ايستاده بود.
_معذرت میخوام فکر نمیکردم انقدر زود برسی... برای کنسل کردن کلاسهم خیلی دیر شده بود...
دستاش رو توهم قفل کرد و سعی میکرد به هرجا جز چشمای روبروش نگاه کنه. همیشه از نگاه کسایی که رنگ نگاهشون مثل هیونجین بود فراری بود. حس میکرد اینجور نگاهها قدرت اینکه احساسات و شخصیتت رو کاملا بخونن و مجبورت کنن ساعت ها تو چشماشون نگاه کنی رو دارن. هر موقع که میخواست بره روی صحنه آرزو میکرد همچین آدمایی بین تماشاچیها نباشن چون استرسی که داشت رو چند برابر میکرد.
_درواقع اونی که باید معذرت خواهی کنه منم.
دستی به پشت گردنش کشید.
_من باید قبلش میپرسیدم که کی کلاسات تموم میشه هرچند که واقعا از تماشای رقصیدنت لذت بردم حق با چان بود تو واقعا کارت درسته!
ESTÁS LEYENDO
𝗙𝗮𝗹𝗹𝗶𝗻𝗴 𝗧𝗼𝗴𝗲𝘁𝗵𝗲𝗿 | Hyunin
Fanfic[تکمیل شده] کاپل:هیونین ژانر: روزمره/عاشقانه/اسمات رده سنی: +18 غیرقانونی از مرزهای ذهنم عبور کردی، پا به خیالاتم گذاشتی و حالا توی قلبم ساکن شدی... مسافر بیمجوزِ من، اخراجت نمیکنم. قلب تنهای من... حالا مستعمرهی توست.