سلام به همگی، یکی از بچهها یه آهنگ خیلی قشنگ برای این پارت پیشنهاد داد و به نظرم واقعا فوق العاده بود. (Jupiter(the piano guys توی دیلیم هم میزارمش میتونید دانلودش کنید و وقتی که این پارترو میخونید ازش لذت ببرید.
Daily:@tokyohorizon••••
_به نظرت ساعت چنده؟
جونگین مچ دست چپش رو بالا اورد با دیدن عقربه هایی که از عدد دوازده رد شده بودن، سرش رو از روی شونهی هیونجین بلند کرد.
_ساعت از دوازده گذشته!هیونجین چندبار از تعجب پلک زد.
_خیلی زود گذشت... اصلا نفهمیدم!جونگین دوباره سرش رو روی شونهی پسر کنارش تنظیم کرد. تشنهاش بود ولی اصلا دلش نمیخواست از موقعیتی که داره خارج بشه. قطره ی آبی که روی گونه اش افتاد باعث شد دستش رو روی صورتش بکشه.
_فکر کنم میخواد بارون بیاد!دوتاشون نگاهشون رو به آسمونی که توسط ابرهای تیره محاصره شده بود دادن. نیازی به دقت بیشتر نبود باد سردی که شروع به وزیدن کرده بود و قطرههای آبی که روی پوست صورتشون فرود میاومد کاملا این فرضیه رو ثابت میکرد.
_ داره شدیدتر میشه!
_فکر کنم بهتره بریم.حرف جونگین باعث شد دوتاشون سریعا از جاشون بلند بشن و مسیری که اومده بودن رو برگردن، اما بارون سرعتش از اون دونفر بیشتر بود و هر لحظه شدت بیشتری میگرفت در حدی که هیونجین حس میکرد زیر دوش ایستاده.
خاک زیر پاشونخیس و لغزنده شده بود و باعث میشد هر چند قدم یکبار سکندری بخورن. پسرکوچکتر آستین هیونجین رو محکم بین انگشتهاش نگه داشته بود و تمام تلاشش رو برای صاف راه رفتن بکار گرفته بود.
رعد و برق وحشتناکی که زد باعث شد لحظهای سرجاشون بایستن. جونگین پالتوش رو در اورد و روی سرش کشید و طرف دیگه اش رو سمت هیونجین نگه داشت.
_بگیرش روی سرت. اینجوری حداقل میبینیم جلومون چه خبره.هیونجین با استقبال از پیشنهاد پسر کوچیکتر سمت راستش قرار گرفت و طرف دیگهی پالتو رو روی سرش کشید.
_بیا بریم.اینبار کنار همدیگه راه رفتن و با وجود تمام مشکلات خودشون رو به پایین تپه رسوندن. هر کسی که اونجا بود درحال پیدا کردن یه سرپناه برای دور نگه داشتن خودش از بارونی بود که وحشیانه میبارید.
جونگین هرکاری میکرد نمیتونست راحت پا به پای هیونجین راه بره. سرمای هوا و خیس شدن لباس و کفشهاش باعث شده بود درد مچ پاش بدتر بشه و حس میکرد حتی کمی لنگ میزنه. البته که این مسئله از دید پسر بزرگتر دور نموند. سرجاش ایستاد و بازوی جونیگن رو نگه داشت.
_تا ماشین خیلی مونده. توی مسیر یه مسافرخونه دیدم. بیا بریم اونجا تا بارون بند بیاد... بعدش برمیگردیم سئول.پسر کوچیکتر از خدا خواسته برای اینکه بتونه به پاش کمی استراحت بده سرش رو تکون داد. هیونجین پلکی زد و با احتیاط دست آزادش رو دور کمر باریک جونگین پیچید و درحالی که به چشمهای متعجبش نگاه میکرد بدن پسر رو کمی سمت خودش کشیدش.
_فقط وزنت رو بنداز روی من.
أنت تقرأ
𝗙𝗮𝗹𝗹𝗶𝗻𝗴 𝗧𝗼𝗴𝗲𝘁𝗵𝗲𝗿 | Hyunin
أدب الهواة[تکمیل شده] کاپل:هیونین ژانر: روزمره/عاشقانه/اسمات رده سنی: +18 غیرقانونی از مرزهای ذهنم عبور کردی، پا به خیالاتم گذاشتی و حالا توی قلبم ساکن شدی... مسافر بیمجوزِ من، اخراجت نمیکنم. قلب تنهای من... حالا مستعمرهی توست.