part 14

456 98 8
                                    

بوی نا‌آشنای الکل باعث شد اخمی بین ابروهاش بشینه. چشم‌هاش رو باز کرد اما مغز خالی‌شده‌اش نمیتونست دلیل وجود اون حجم‌ از دسته گل روبروش و سیم سرمی که به دستش میرسید رو درک کنه. محیط سرد و سفید اطرافش رو نمیشناخت و کنار هم قرار گرفتن تمام این‌ها گیج‌ترش میکرد‌.

پلکی زد و با چرخوندن گردنش به چهره‌ی غرق خواب پسری که به‌ سختی کنارش دراز کشیده بود خیره شد. شاید تنها مورد آشنای اطرافش هیونجین بود. بدنش رو جوری از جونگین فاصله داده بود که حس میکرد اگر با انگشتش فشاری به پهلوش وارد کنه از اونور تخت پخش زمین میشه، گردنش رو روی بازوی خودش گذاشته بود و حالت چهره‌اش کاملا نشون میداد که خواب راحتی نداره.

نفس عمیقی کشید و به پای گچ گرفته‌شده‌اش نگاهی انداخت و همین برای کار افتادن مغزش و یادآوری شب نحسی که گذرونده بود کافی بود. از مواجه شدن با واقعیت میترسید و در حال حاضر بنظرش برای فرار از همه‌چی پناه بردن به آغوش دوست‌پسرش بهترین راه‌حل بود. کمی تکون خورد تا خودش رو به هیونجین نزدیکتر کنه و همین حرکت برای باز شدن چشم‌های پسر بزرگتر کافی بود‌.

هیونجین پلکی زد تا تصویر گنگ پشت‌پلک‌هاش واضح‌تر بشه‌. لبخندی زد و بدون اینکه تکونی بخوره سرش رو کمی بلند کرد.
_ بیدار شدی؟

به‌ دنبال حرفش دستش رو برای زدن دکمه‌ای که کنار تخت بود دراز کرد. پرستاری که آخرین بار جونگین رو چک کرده بود ازش خواسته بود هرموقع ‌جونگین بیدار شد خبرشون کنه و مطمئنا نگرانیش اجازه نمیداد این موضوع رو فراموش کنه. به حالت قبلش برگشت و دستش رو به آرومی روی گونه‌ی جونگین گذاشت و حرکت انگشت‌هاش رو تا رسیدن به لب‌های خشکش ادامه داد.
_از اینکه اینجا خوابیدم تعجب نکن... خیلی ترسیده بودم و حس میکردم این بهترین کاره!

صداش آروم بود با همون رنگ آرامشی که جونگین عاشقش بود. لبخند محوی زد اما سوزش لب‌هاش باعث شد اخمی کنه. دستش رو بالا اورد و روی گلوش گذاشت انگار تازه متوجه تشنگی بیش از حدش شده بود.
_آ... آب.
_الان برات میارم.

صداش گنگ و نامفهوم بود و از اینکه هیونجین منظورش رو فهمیده تعجب کرد.

پسر بزرگتر به آرومی از جاش بلند شد و یکی از بطری‌های پلاستیکی روی میز رو به همراه نی برداشت. اینبار نزدیک‌تر به دوست‌پسرش نشست و بطری رو جلوی لب‌هاش نگه داشت. دلش میخواست محکم بغلش کنه از دو روز مزخرفی که پشت در اتاق و کنار تختش گذرونده بود براش تعریف کنه و در آخر با یه بوسه آرامش رو به خودشون هدیه بده.

لبخندی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی جونگین که با ولع آب میخورد زد و بطری که فقط مقدار کمی ازش کم شده بود رو روی میز برگردوند. قبل از اینکه صدایی از بین لب‌هاش خارج بشه زنگ گوشی جونگین داخل جیبش باعث شد چشم‌هاش رو از حرص ببنده.
دستش رو داخل جیبش برد و تلفنی که تمام این مدت مدام زنگ می‌خورد رو بیرون اورد و بدون اینکه تماس رو برقرار کنه صداش رو خفه کرد و به تاج تخت تکیه داد.
_چانگبین و فلیکس تا یکم پیش اینجا بودن به‌سختی راضیشون کردم تا برگردن خونه!

𝗙𝗮𝗹𝗹𝗶𝗻𝗴 𝗧𝗼𝗴𝗲𝘁𝗵𝗲𝗿 | HyuninNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ