جهنم اختصاصی

238 53 37
                                    

پارک چانیول سی و هفت ساله، اتاق ساده با دیوار های نمور و بدون وسایل خاصی برای رفاه. تنها یک فنجان چای و سیگار نیم سوخته و پنجره ای برای اینکه چیزی جز دود سیگار، داخل ریه های مرد بره. چیزی مثل هوای کثافت گرفته ی جنوب شهر.

قاب زیبایی نیست اما تمام زندگی چانیول همین بود. روز ها روی صندلی چوبیش کز میکرد. پنجره برای قد بلندش کوتاه بود و باید روی صندلی کمی خمیده مینشست. مهره های ستون فقراتش توی اون کز صبور و تکراری، بیرون میزدن. میتونست یک اثر هنری باشه. مادرش زن زیبایی بود و پدرش یک کثافت متحرک.

چانیول هم همینه. یک هیولای کثیف با چهره ای زیبا، حداقل در جوانیش که اینطور بود. زمانی که موقع نگاه به آینه، چشم های درشت و موهای فر خورده اش رو میدید. حالا آینه هیچ چیزی رو نشون نمیده. انعکاس چانیول از دهه ی سوم به بعد محو شده بود.

هرچند اون کیه که به زیبایی اهمیت بده.  چانیول فقط دوست داره چای بخوره و از پنجره بیرون رو نگاه کنه. توی اون کوچه به لجن کشیده شده چیز جالبی نبود. با اینحال مرد نگاهش میکرد. زمان هایی که سرکار نبود. اون نظافت‌چی شبانه شرکتی بود که چند خیابون اونطرف تر از خونه اش قرارداشت.

اقای پارک کسی رو نداشت و به همون میزان که توی واحد ساکتش بی هدف مینشست، به پنجره نگاه میکرد. برای لحظه ای فکر کرد که از لفظ آقا خوشش نمیاد. اون آقا نبود. یک جسد زنده بدون تصویر داخل آینه بود.

یه مرد مست توی کوچه تلو تلو میخورد. همسایه اش بود. بهش خیره موند و توی ذهنش فکر کرد میره و همون بطری سوجو رو توی صورتش خرد میکنه. چون نمیذاشت یول بخوابه. اون پیر عوضی موقع ارضا شدن صدای یه خوک درحال سلاخی رو میداد که گلوش با گه پر شده و نمیتونه خوب نفس بکشه. سکس های بیشمارش با فاحشه ها از دست چان در رفته بودن.
افکارش پیش میرفتن و نمیتونست کنترلشون کنه. نمیخواست که بکنه. مگه چیزی جز مغز عجیبش داشت که نخواد از همین هم استفاده کنه؟ هرچند بعید نمیدونست این یکی هم مثل انعکاسش محو بشه.
فقط جسمش بمونه و چشم های رک زده خیره به پنجره.

خودش رو میدید. یک قدبلند لاغر اندام با سری بی چهره، که موهاش چرب همسایه اش رو گرفته و صورت سرخ از مستیش رو به زمین میکوبه تا له بشه و چیزی ازش باقی نمونه.

صدای زنگ در باعث شد به خودش بیاد. فکر کشتن اون مرد شبیه یه مخدر تا اعماق وجودش رفته بود. بوی خون رو حس میکرد...بوی نامطبوعی که از جسد مرد بلند میشد. شاید هم بوی تعفن افکارش بود. طول کشید تا به خودش بیاد و بلند بشه تا در رو باز کنه. حقیقتا هیچکس هیچوقت به خونه اش نمی‌امد. از چشمی نگاه کرد. غریبه بود. دوباره صدای در امد و چانیول دلیلی ندید که باز نکنه.

یه پسر بود. یه شرقی ریز اندام با چمدون کوچیک قرمز که برق میزد. لباس های مشکی و شلوارکی که به سختی باسن و التش رو مخفی میکرد.‌ موهای صاف مشکی و لبخندی براق از لیپ گلاس البالویی.

DivineWhere stories live. Discover now