سرزمین عجایب

79 27 17
                                    

انسان ها...اون ها دوست داشتنی ترین مخلوقاتی بودن که هیون رو به وجد میاوردن.

جسم انسانیش رو از پسر معتادی که میخواست خودکشی کنه قرض گرفته بود. اون واقعا دوست داشتنی بود و فکر نمیکرد بتونه ازش خسته بشه. اولین جسمی از همون ابتدا نگهش داشته و یه جورایی دیگه باهاش یکی شده. شاید صاحب قبلی این بدن هم به اندازه کافی شیطانی بوده که اینطور با لوسیفر همخوانی داره. چشم های ریز و معصومانه اش که میتونه تنها با تغیر حالت جزئی یا یک لبخند، به فریبندگی سیب ممنوعه ی حوا باشه. اون چشم ها رو به خودش و به خال فریبنده بالا لبش خیره میکرد. احتمالا خدا هم میخواست به امیال شیطانی دامن بزنه که اینچنین زیبایی پلیدی رو افریده بود.

شهوت رو جزو هفت گناه قرار داد هنگامی که قوس هولناک و هوس انگیر کمر بکهیون رو شکل میداد و گذاشت چندین خال به تقلید از صور فلکی تو نقاط مختلف پوستش پراکنده بشن. احتمالا اون شیطان واقعی بود با تمایل برای به چالش کشیدن موجودات پست و فرومایه ی زمینی.

و درباره ی طعمه اش؛ یکی از همون موجودات پست...بکهیون مشام قوی توی استشمام گناهان داشت. افکار منفی رو حس میکرد هرچند که شرارت انسان به هیچ عنوان کمیاب نبود. ترس، فریب، وحشت، هوس، طمع...حتی نیازی نداشت که ابلیس باشه تا حسشون کنه. وحشیگری همه جا بود انگار به جای سیب، خون خورده بودن.

هیون میتونست همه جا احساسش کنه. ولی چانیول...اون مرد لعنتی بوی گناه میداد. بک ادم های زیادی رو دیده بود که خلاف های بزرگ انجام دادن.

اما چان پرونده ی سنگینی نداشت. فوقش چند مورد دزدی های خرده پا. درواقع ذهنش چیزی بود که بک رو وسوسه میکرد. اون نمیترسید. تمام زندگیش سراسر فقر و شور بختی بود و هرگز معنای ترس برای از دست دادن رو درک نکرده چون چیزی برای این نداشته.

زندگی اجتماعی ناخوشایند تنها به شخصیتش هجوم نبرده بود. مدل موهای مجعدی که آزادانه فر های درشت خورده بودن و از زمانی که نتونست انعکاسش رو در اینه ببینه، به طور نامنظم تری کوتاهشون میکرد. چشم های درشتش تکیده و رک‌زده به نظر میرسیدن. دور از هر حس انسانی. انگار که شعور و عواطف بشری درش مرده بودن و چانیول فقط یکی از هزاران حشره ای بود که در جمعیت جنوب شهر توی کثافت خودش زندگی میکرد.

افکارش به طور دوست داشتنی عاری از حس بود و این رضایت لوسیفر رو برانگیخته میکرد.‌ یا شاید هم فقط کنجکاویش رو. مشکلی نبود که وقتش رو با سر کشیدن تو زندگی انسان های فرومایه هدر بده. هرچند بعید میدونست چیزی برای هدر دادن وجود داشته باشه. هیون به اندازه ی یک ابدیت طولانی فرصت داشت. به اندازه ی یک لیوان از جادوانگی خضر. پلیدی زوال ناپذیر بود و زمان دیگه هیچ مفهومی نداشت.

تموم روز توی واحد لجن گرفته ی پاول وقت گذرونده بود و این حوصله اش رو سر میبرد.
میخواست سراغ چان بره و باهاش بازی کنه. با طعمه ی جدیدش.

DivineWhere stories live. Discover now