3. قطره ی اشک خورشید.

47 25 5
                                    

بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی Amble از andrew Stephen
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
_________________________________________

"سه روز دیگه زمستونه. "
چان به جمله ی پسر لبخندی زد و دستی به موهایش کشید.
"بیدار شدی. زوده بخواب. "
"مگه ساعت چنده؟ "
"پنج صبح "
"مثل قبلا نفهمیدم چطور کنارت خوابیدم. "
"مثل قبلا داخل بغلم جا گرفته بودی. "
بکهیون کمی کمرش را صاف کرد.
"مثل قبلا صحنه ها داره تکرار میشه و مغزم میگه باید ازت دور باشم. "
"قلبت چی میگه؟ "
حالا بکهیون کنار پنجره ایستاده بود.
"قلبم؟ قلبم زیاد حرف میزنه! مگه همیشه باید به صدای قلبت گوش کنی؟! "
"پس اگه گوش ندادی چرا الان اینجایی؟ "
بکهیون خنده ای تلخ زد.
"چون عقلمم افسارش رو داده دست قلبم. "
کاسه ی فرنی را جلوی بکهیون گرفت.
"فرنی کدو تنبل؟ "
بک با شک پرسید و پسر سری تکان داد.
اولین قاشق در دهانش بوی خاطرات می داد. چشمانش را بست و گذاشت به خاطرات سفر کند.
"یاد گذشته افتادی؟ "
پسر سری تکان داد.
"هنوز اون خونه رو دارم. "
"چرا نمیفروشی؟ "
"چون دوستش دارم. "
'الان باید بگی اتفاقا دنبال مشتری ام تا اون خونه ی نحسِ پرخاطره رو بفروشم. "
بکهیون قهقهه ای از اعماق وجودش زد.
"نه... نه اون خونه نحس نیست. اون خونه زیبا، منحصر به فرد و ایده آل منه ".
"آیده ال تو با خاطراتی از من و خودت؟ "
"بینگو دقیقا. "
"میخوایی با هم بریم به اون خونه؟ "
"امروز بارگیری نداری؟ "
"سهون میتونه جام بمونه. دو تا بارگیری بیشتر نیست. "
بکهیون کاسه را پایین گذاشت.
"نمیدونم کی رو میگی و اهمیت نمیدم اما حتما پسر خوبیه پس مشکلی ندارم. "
چان سری تکان داد.
"تو انبار میخوابه، میرم بهش بگم. "

چان از در اتاقک خارج شد. پسر با آستین لباسش شیشه ی بخار گرفته را پاک کرد. قامت بلند چان زیر آخرین باران پاییزی می درخشید.
چان ماه بود.
بک تاریکی.
چان خورشید بود.
بک ابرهای بارانی.
چان درخت سرسبز باغ بود.
بک درخت سوخته و تنهای انتهای باغ.

چان سرش را تکان داد تا خیسی موهایش کمی از بین برود.
"کی مراسم پدرته؟ "
"امروز عصر. "
پسر سری تکان داد. پالتوی مشکی رنگ بک را برداشت و به سمتش رفت.
"بپوش اگه پیاده بریم، سرما میخوری. "

بک دست هایش را باز کرد و چان با دقت پالتو را بر تن پسر کرد. دستی روی موهای بک کشید و بوسه ی ناگهانی ای روی موهایش کاشت.
به سمت در رفت.
"خب_ "
بکهیون پابرهنه وسط جمله ی پسر رفت.
"چرا مثل قبلا لب هام رو نمیبوسی؟ "
نفس های چان عمیق تر شدند. آستین پالتو اش را میان انگشتانش کشید. بکهیون سوالاتی را می پرسید که زمان زیادی را برای از یاد بردنشان تلاش کرده بود.
"چون حق بوسیدنشون ازم سلب شده. "

نیاز به چتر نداشتند. آسمان می بارید و با هر قدمی که از لنگرگاه دور می شدند کدورت اطرافشان کمتر می شد.
چان نفهمید چه شد اما به خودش که آمد دید انگشتانش میان انگشتان بکهیون ریشه دوانده است.
"وقتی عصبانی می شدم، می رفتم توی باغ یه گوشه برای خودم گل می کاشتم. کسی به کارم، کار نداشت. بیشتر ماریگولد یا همون قطره ی اشک خورشید¹ می کاشتم. این گل بهم زندگی میده. ‌یادمه یه روز از بابام خواستم گلایل بکاریم. خندید و بهم گفت اگه گلایل میخوام هر روز برام میخره چون پرورششون سخته. اما من می خواستم خودم پرورش بدم. چان می‌دونی چقدر لذت بخشه چیزی رو به دنیا بیاری و پرورشش بدی؟! "

The harbor of lies [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora