بخششی در کار نیست

667 171 126
                                    

اول از همه میخوام کلییییی تشکر کنم. من داستانام رو جایی نمیزاشتم و فقط دو نفر از دوستام میخوندش ولی الان چند نفر میخوننش‌ و میتونم بگم با کامنتاتون خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم اصلا نمیگنجه در کلمات که چه جوری ازتون تشکر کنم. از تک تکون ممنونم💜💜💜

**

امروز روز عجیبی بود، نباید اصلا اینجوری می‌شد! جین روبه روی دو زوج پیر نشسته بود و سعی میکرد لبخندش رو حفظ کنه.

-برای تکمیل این دیوار دو متری من نیاز دارم تیمم رو بیارم نمیتونم تنهایی روش کار کنم

پیرمرد اخم می‌کنه و با تحکم میگه: هر چقدر طول بکشه و پول نیاز داشته باشی بهت میدم ولی فقط خودت! خانومم و خودم فقط به کار تو اطمینان داریم.

جین چشماش رو می‌بنده، چند بار توضیح داده بود و همین جواب رو گرفته بود؟ نفسش رو بیرون می‌فرسته.

-پس در این باره باید عذرتون رو بخوام من در روز میتونم ۷ ساعت کار کنم با توجه به دیوار و طرح کلاسیک شما احتمالا چندین ماه وقت ببره و من فقط کار شما رو ندارم که تحویل بدم تیم من کارشون خوبه پس...لطفا

هرچی التماس بود رو توی جمله آخر ریخت، چون نه میزاشتن از خونه بیرون بره و نه میزاشتن کارش رو بکنه؛ مشکلی که بیشتر آزارش می‌داد چیز دیگه ای بود.

پیرمرد میخواست حرفی بزنه که زنش به گرمی دستش رو می‌فشاره، لبخندی می‌زنه و میگه: جین...واقعا قراره اینجوری با ما پیش بری؟

جین نگاه سردش رو به سمت زن میده.

-هنوز اسمم رو بلدین؟ فکر کردم قراره ناشناس باشیم خانوم هِوون‌

هِوون‌ درحالی که سعی میکرد اشکاش نریزن‌ با لحن آرومی میگه: جین‌‌‌...لطفا ما فقط می‌خواستیم بعد چند سال ببینمت

پوزخندی میزنه از روی مبل بلند میشه.

- اگر واقعا انقدر دوستم داشتین همون روز که مامان بابا از خونه پرتم کردن بیرون یه کاری میکردی مامان بزرگ!

هِوون‌ دست شوهرش رو فشار میده و زمزمه میکنه: دوجون..

دوجون نگاهش رو به نوه‌ش میده، چقدر زیبا بود. از همون بچگی عزیز ترین نوه بود ولی توی یک چشم بهم زدن از دستش دادن. جین از اول مثل پرنده ای آزاد بود که توی اون خانواده سخت گیر گیر افتاده بود، حالا آزادانه پرواز می‌کرد. پیرمرد لبش رو گاز میگیره تا بغضش نترکه.

-بهم بگو چه کار کنم تا ببخشیمون؟ وقتی فهمیدیم یه نقاش موفق شدی میخواستیم ببینمت. می‌خواستیم وقتی برامون کار میکنی بهت نگاه کنیم فقط همین! تیمت رو نیار هر موقع خواستی بیا! فقط بیا... همین

جین نگاهش رو به اون دو زوج میده، دوستشون داشت خانوادش بودند ولی.‌‌‌..نمی‌تونست، نه نمی‌خواست ببیندشون‌ اگر دوباره هوای بابا مامانش رو میکرد نمیتونست کاری کنه. اون دیگه تنها نبود پس لزومی به التماس نمی‌دید، لبخندی می‌زنه و میگه: متاسفم...اگر از جزئیات زندگیم متوجه بشید دوباره بیرونم میکنید...پس فقط متاسفم.

Blue strawberryTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon