جونگ کوک:
واو . اون واقعا فکر میکرد که من باهاش مثل یه هرزه رفتار میکنم؟
این خیلی مسخرس ما همیشه باهم دوست بودیم. چطور میتونه همچین فکری کنه؟
اگرچه که اون بهترین دوسته منه ولی در عین حال عشق اولمم هست.
من واقعا عاشقش بودم انقدر که دیگه نتونستم مقاومت کنم.
این واقعا سخت بود. بخاطر همین به این فکر افتادم که ما باید هر از گاهی باهم رابطه داشته باشیم.
من خودخواه بودم. میدونم. ولی نمیتونم کاری انجام بدم.
مسئله اینه که من فکر میکنم اون به من هیچ علاقه ای نداره.
خوب.. اون همچین چیزی بهم نگفته. چون من هیچوقت نپرسیدم. ولی واضح نیست؟
اون همیشه مثل یه دوست صمیمی باهام رفتار میکنهچطور میتونستم بهش اعتراف کنم؟ من نمیخواستم دوستی زیبامون رو خراب کنم این آخرین چیزی بود که میخواستم. من بدون جیون نمیتونم زندگی کنم.
جیون برای من همه چیز بود. دیدن اینکه اون اینجوری تو تختم و کنارم دراز کشیده همیشه آرزوم بود.
من میخواستم اولین رابطم رو آروم پیش ببرم و ازش نهایت لذت رو ببرم ولی اون انقدر شیطون بود که تموم ذهنم رو خالی کرد.
قرار بود رمانتیک باشه، اما در نهایت عجیب نیست؟ اگه دوستا رابطه داشته باشن معمولاً عشق ورزی نمی کنن.
چون فایدش چیه؟
اگه اونا میخواستن بهم عشق بورزن عاشق میشدن نه دوست. درسته؟
جیون:
"جیونا" صدای جونگ کوک بود که آروم صدام میزد.
خودمو زیر پتو کشیدم.
میخواستم چی بهش بگم؟
سلام؟
نه. این واقعا چیز جالبی نیست که بعد رابطه به دوستم بگم.
خوب.حداقل من اینطور فکر میکردم. واقعا درست نمیدونستم. چون... خوب...اولین بارم بود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.
با تعجب پرسید
"داری چیکار میکنی؟ داری خودتو مخفی میکنی؟""نه!" سعی کردم لحنم عجیب نباشه "چرا باید خودمو مخفی کنم؟"
"خوب؟"
قبل اینکه بفهمم چی گفتم دهنمو باز کردم
"دارم دنبال لنز هام میگردم"احتمالا اخم کرد "لنز؟"
"آره"
با خجالت چشمامو بستم . میدونست دارم دروغ میگم.
اون انقدر منو خوب میشناخت که میدونست هیچ لنز یا عینکی به چشمام نمیزنم.
"اوکی. اولا، تو هیچ لنز یا عینکی نداری."
وای خدا، همینطور که فکر کردم
" و دوم اینکه زیر پتو تاریکه."
سعی کرد زیر پتو رو نگاه کنه، ولی اجازه ندادم.
خنده ساختگی کردم
"هه. هه"غم رو تو صداش حس کردم "الان دیگه با من راحت نیستی؟"
"شاید"
"چرا؟"
"این یه چیز عادی نیست؟"
"نه. ما بهترین دوستای همیم باید کنار هم احساس خوبی داشته باشیم."
سرمو تکون دادم
"توقع زیادی داری"یهویی پرسید
"خوب.. امکان داره که تو به من علاقه داشته باشی؟"
"البته که نه"
"پس چرا اینطوری میکنی؟"
"نمیدونم" گفتمو پتو رو پایین تر کشیدم و به چشماش نگاه کردم.
حالت صورتش جوری بود که انگار میخواد گریه کنه. چرا؟
نگرانش شدم.
"حالت خوبه؟""متاسفم" سرشو پایین انداخت "بیا دیگه باهم نخوابیم."
"منظورت چیه؟"
شونه هاش رو بالا انداخت.
"بیا دیگه باهم رابطه نداشته باشیم. برگردیم به زمانی که باهم دوست بودیم . دوست صمیمی! بدون مزایا!"
میخواستم گریه کنم ولی جلوشو گرفتم
"من کار اشتباهی انجام دادم؟"
"نه! من مقصرم. نباید ازت میخواستم باهام بخوابی. واقعا متاسفم."
داشت از اتاق خارج میشد.
"جونگ کوک صبر کن!"
به سمتم برگشت
"بله؟"ولی فقط سرمو تکون دادم. واقعا نمیدونستم چی میخوام بهش بگم. واقعا ناراحت بودم.
اون میخواست دوباره باهم دوست باشیم. ولی من نمیخواستم. یعنی در واقع نمیتونستم.
قبل اینکه در رو ببنده فریاد زدم.
"جونگ کوک!!!"
با تعجب بهم نگاه کرد.
"من.. من ... عاشقتم"
بالاخره!!!
به احساسات واقعیم اعتراف کردم.
"معامله مون رو یادت رفته؟"
ناگهان صداشو تو سرم شنیدم.
"بیا عاشق هم نشیم."
قلبمو کامل شکست. قطره اشک کوچیکی که از گوشه چشمم چکید رو حس کردم...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بچه ها .... واقعا متاسفم که انقدر دیر شد ولی واقعا تو موقعیتی نبودم که بتونم آپ کنم البته که هنوزم تو موقعیت خوبی نیستم.
ولی از اونجایی که از نویسنده هایی که یکدفعه گم گور میشن خوشم نمیاد پس به زورم که شد امروز خودمو مجبور کردم که آپ کنم اگرچه که امروزم همه چیز دست به دست هم داد که آپ نکنم ولی من هی میومدم بین کلاسام یه جمله یه جمله ترجمه میکردم تا بالاخره این پارت تموم شد.
خیلی حرف زدم پس حرف آخر... لایک و کامنت فراموش نشه
لاو یو عال
YOU ARE READING
friends with benefits || translation ver (Compeleted)
Fanfiction[Compeleted] "چرا منو بوسیدی؟" "میخواستم طمع بستنی رو بچشی" "ولی جونگ کوک ما باهم دوستیم!"