I love you

1K 110 15
                                    

"درسته.... متاسفم که عاشقت شدم" اینو گفتم و بی توجه به اینکه فقط تیشرت جونگ کوک که سایزش دوبرابرمه تنمه دویدم از خونه بیرون .

تازه! بهترین دوستمم از دست دادم.

این بدترین اتفاقی بود که میتونست برام بیوفته.

با بیشترین سرعتی که میتونستم تو خیابون ها میدویدم.
با دیدن یه پارک خلوت به داخلش دویدم تا از نگاه عجیب مردم در امان باشم.

صداش رو شنیدم.
"جیون!!!صبر کن!"

چرخیدم و پشتمو نگاه کردم دیدم هنوز دنبالمه حتی یه لحظه هم مکث نمیکردم.

می خواستم وایستم و صداش رو بشنوم، اما نمیتونستم. امیدوار بودم که اونم بهم بگه که دوستم داره، اما حقیقت احتمالاً وحشیانه تر بود.

اون مطمئنا منو بخاطر اینکه عاشقش شدم سرزنش میکنه.
ولی آخرش مگه این تصمیم من نبود؟

اون نمیتونه منو مجبور کنه که دوستش نداشته باشم.

حتی اگه بخواد مجبورم کنه من دیگه نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم.

"جیون"
مچم رو گرفت و باعث شد باهاش رو به رو بشم.

سرمو پایین انداختم و سعی کردم اشکام رو پنهان کنم.
"بله؟"

"منظورم این نبود." و بعدش تن یخ زدمو به آغوش کشید.

نمیخواستم متقابل بغلش کنم پس دستامو مشت کردم و سعی کردم کنترلشون کنم.

"پس منظورت چی بود؟"

"فقط میخواستم اذیتت کنم. نمیدونستم فرار میکنی."

محکم تر بغلم کرد "تویه احمق لعنتی‌" و منو توی بغلش فشرد. جوری که حس میکردم دارم توش حل میشم.

هلش دادمو محکم بهش لگد زدم.
"شوخی؟ تو به اون میگی شوخی؟"

من اونو خیلی دوستش داشتم ولی الان واقعا دلم میخواست بیشتر کتکش بزنم.

به وضوح از درد سر تکون داد.
"باشه. حقم بود."

"معلومه که حقت بود"

"گوش کن . حق داری دیوونه بشی"

"حتی نمیتونی تصور کنی که الان چقدر عصبانیم."

و بهش نزدیک تر شدم. ناگهان منو روی چمن کنار پارک پرت کرد و روم خیمه زد.

جالب بود ولی تو اون موقع فقط خدا رو شکر میکردم که تو پارک کسی نیست.

"میدونم" موهامو نوازش کرد " متاسفم" پیشونیم رو بوسید "متاسفم" سر بینیم رو بوسید "متاسفم" و روی لب هام بوسه کوتاهی زد "متاسفم"

چشم هام رو گرد کردم
"باشه فقط متاسف نباش خیلی آزار دهنده‌ای"

نیشخند زد "نمیخوای بهم سیلی بزنی؟ نه؟"

"اینو میخوای؟"

"وقتایی که تو وحشی میشی رو دوست دارم" و بعدش گردنم رو مکید و  مارکش کرد.

"یاا تو آدم منحرف ما الان تو پارک هستیم ممکنه کسی ببینه" و سعی کردم از خودم دورش کنم ولی در واقع نمیخواستم.

"هیچ کسی اینجا نیست... بزار از لحظه لذت ببرم"

چشمامو بستم "حالا هرچی"

خیلی ناگهانی گفت "عاشقتم" و به طور خودکار چشمام به گشاد ترین حد خودش رسید

"چی؟"

اعتراف کرد "از دوران دبستان دوستت داشتم" از خوشحالی و ناراحتی میخواستم گریه کنم. زمان زیادی رو تلف کرده بودیم.

با مشت به سینش کوبوندم "چرا بهم نگفتی. منم تو رو دوست داشتم"

"توهم بهم نگفتی"

"من نمیخواستم دوستیمون رو خراب کنم"

"خوب منم همینطور"

"هیچوقت فکر نمیکردم که اول به کسی اعتراف کنم"
و گونه هام خود به خود شروع به قرمز شدن کرد. حرارتش رو حس میکردم.

"ممنون که این کارو کردی. حالا نوبت منه"

لبخند گرمی زد و دستمو تو دستش گرفت و به سینش فشار داد.
"میبینی.. برای تو تند میزنه."

"هر وقت با همیم واقعا مضطرب میشم و نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم. اجازه میدی دوست پسرت باشم؟ من دیگه نمیتونم فقط یه دوست باشم."

سرمو تکون دادم
"اوهوم" هنوز کلمه کامل عدا نشده بود که لبامو بوسید.

"من تمام تلاشم رو می‌کنم تا تو رو به شادترین دختر کل جهان تبدیل کنم."  لبخندی زد و دندونای خرگوشی بامزه‌اش رو نشون داد.

"تو مجبور نیستی کاری برای خوشحالی من انجام بدی. فقط باهام بمون . اونوقت من خوشبخت ترین دختر جهانم."

"همیشه باهاتم" جوری به چشمام نگاه میکرد که حس میکردم دارم زیر نگاهش ذوب میشم.

"حالا میتونیم بریم خونه. من سردمه"

نمیخواستم لحظه عاشقانه رو خراب کنم، ولی چه کاری میتونستم انجام بدم؟ به معنای واقعی کلمه یخ زدم

《پایان》

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حس میکنم پایانش یکم تو ذوق میزنه. ولی خوب به من چه من فقط مترجمم نویسنده کس دیگه ایه.
خوب این فیک با کلی نقص از طرف من به پایان رسید ممنون که دوستش داشتین.
لایک و کامنت فراموش نشه لاو یو عال

friends with benefits || translation ver (Compeleted)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora