افسردگی

1.3K 267 10
                                    

به کلکسیون لیوان‌های کاغذیش نگاه کرد و لیوان هفتادوسوم رو هم بهشون اضافه کرد. هیچ ایده‌ای نداشت که چرا اون‌ها رو جمع می‌کنه؛ اما با این حال انجامش می‌داد. دستش رو توی موهاش فرو کرد. علاقهٔ چندانی برای رفتن به اون مهمونی نشون نمی‌داد؛ اما به‌شدت دلش می‌خواست توت‌فرنگی رو توی لباسی غیر از لباس‌های معمولی کارش ببینه.

[فلش‌بک، عصر روز گذشته]

درحالی‌که به هات چاکلت درست‌کردن موقرمز چشم دوخته بود، آهنگی رو زیرلب زمزمه می‌کرد. کافی‌شاپ از همیشه خلوت‌تر بود، طوری که اگر یونگی اونجا حضور نداشت، تنها می‌بود.

_صدای قشنگی داری جیمینا.

با شنیدن تعریف توت‌فرنگی، دست از خوندن برداشت و به‌عنوان تشکر به صورتش لبخند زد که موقرمز پرسید:

_رشته‌ات چیه؟ احتمالاً موسیقی یا رقص؟

جیمین تک‌خندهٔ بی‌صدایی کرد و سرش رو به نشونهٔ منفی تکون داد.

_طراحی مد؛ ولی وقتی کوچولو بودم دلم می‌خواست آیدل بشم.

کلمهٔ «کوچولو» رو به‌قدری بامزه گفت که باعث شد یونگی با صدای بلند بخنده.

_خیلی‌خب، پس باید برام یه لباس مخصوص طراحی کنی.

به شوخی گفت و منتظر واکنشی از جانب پسر روبه‌روش موند. جیمین با خندهٔ روی لب‌هاش پرسید:

_هممم... چجور لباسی می‌خوای؟

موقرمز بدون فکرکردن جواب داد:

_زیاد برام فرقی نداره؛ ولی حتماً یه عکس از خودت روش بزن.

این بار صدای خندهٔ بلند موکاراملی بود که توی فضای گرم کافی‌شاپ پیچید و تلاش کرد یونگی رو با لباسی از عکس خودش تجسم کنه. اون قطعاً به خنده‌دارترین لباس قرن تبدیل می‌شد.
احتمالاً اگر اون روز مکالمهٔ دیگه‌ای نمی‌داشتن، لبخند روی لب‌های جیمین باقی می‌موند؛ اما طبق معمول دوام لبخندش درست مثل گلی که امروز می‌شکفه و فردا خشک می‌شه، کم بود.

_بسیارخب، می‌خوام به یه مهمونی دعوتت کنم.

موکاراملی با شنیدن این حرف به‌سرعت سرش رو بالا گرفت و به یونگی که حالا هات چاکلت رو به لیوان کاغذی انتقال می‌داد، نگاه کرد. حدس زد که شاید مهمونی تولدش باشه. اون پسر ادامه داد:

_شاید مسخره به‌نظر بیاد؛ ولی خب... اون از این چیز‌ها خوشش میاد. پس‌فردا یه جورایی سالگرد آشناییم با یونه و دلم می‌خواد توئم بیای.

با تموم‌شدن جملهٔ توت‌فرنگی، سیلی از سؤالات بودن که به مغز بیچاره‌ٔ جیمین حمله کردن و اون پسر سخت تلاش کرد تا سرش رو به جایی نکوبه.
«یون اسم دوست‌دخترشه؟»
«به چیزهایی که دوست داره، اهمیت می‌ده؟»
«اونجا قراره ببوسدش؟»
«نکنه می‌خواد ازش خواستگاری کنه؟»
به لیوان کاغذی هات چاکلت که حالا جلوش قرار داشت، نگاه کرد و متوجه اعدادی که روش نوشته بودن، شد. نگاه کلافه‌اش رو به موقرمز دوخت. پسر بزرگ‌تر اون نگاه رو گذاشت پای خستگیش و با لبخند توضیح داد:

Strawberry (Minyoon)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora