4

568 62 1
                                    

تقریبا یک هفته از شروع دانشگاهش میگذشت. اون دختر رو هنوز گاهی میدید ولی هودیش رو نه! فهمیده بود اسمش لوناس و همیشه با یه گروه از بچه ها میگرده و یکیشون "احتمالا" دوس پسرشه.

اصلا نمیدونست چرا براش مهمه و بهش فک میکنه. شاید فقط دنبال هودیش بود و شایدم.. نه! بیخیال، فقط دنبال هودیش بود.

__
امروز آخرین روز هفته بود و شلوغ ترین روز هفته برای جین. اون تا ساعت ۶ عصر کلاس داشت و فرصت نمیکرد سرشو بخارونه.

توی فاصله ی ۱۵ دقیقه ای که بین کلاسا داشت رفت بیرون تا یکم هوا بخوره، هوا نه.. دود.

سیگارشو روشن کرد و به محوطه ی حیاط نگاه کرد.
- یه سیگار بهم میدی؟
+ اوه سلام نیک.
پاکت سیگارشو به سمت نیک گرفت.

بعد از چند دقیقه حرف زدن نیک گفت
- ما قراره فردا بریم پارک اسکیت، میخوای بیای؟
+ اره! از کجا فهمیدی من اسکیت بلدم؟
- اینستاگرامت؟
+ اوه.. درسته.
- باشه، آدرس و ساعتو برات میفرستم.
+ نیک
- بله ؟
+ ما دقیقا یعنی کیا
- اوه، اصن حواسم نبود. من و دوستام

به اونور اشاره کرد. لونا بود و بقیه ی دوستاش
+ باشه
- خب میبینمت!

تا چند دقیقه بعد از رفتن نیک داشت به این فکر میکرد که بره یا نه. ولی فاک، اون به چندتا دوست نیاز داشت.

سیگارشو خاموش کرد و به سمت کلاس بعدیش رفت.

————

آیا پیش بینی ای دارید؟

the silence Where stories live. Discover now