7

487 64 1
                                    

pov jane :

زخم روی گونم هنوز میسوخت. با اینکه فکر کنم سه روز ازش گذشته بود. این سه روزو عادی گذروندم. رفتم دانشگاه، برگشتم و عام..

دنبال یه شغل گشتم. چون نیاز دارم بتونم خرج خودمو بدم و مستقل شم. و موفقیت آمیز بود. قراره از امروز توی یک کافی شاپ نیمه وقت کار کنم و بعد از مدت ها یکم حس خوب دارم.

فقط یکم میترسم، چون من آدم اجتماعی ای نیستم و برای کار کردن توی جایی مثل کافه باید اجتماعی باشی. فکنم. ولی باهاش کنار میام. مجبورم کنار بیام.

لباسامو پوشیدم و سمت کافه حرکت کردم. اسمش "444" بود، نمیدونم چرا. احتمالا فقط یه رییس خیلی خرافاتی دارم که به عدد های فرشته ها و این چرت و پرتا اهمیت میده.

با صدای نوتیف گوشیم به خودم اومدم.
نیک:
- هی جین. امشب با بچه ها میریم یه بار. دوست داری بیای؟

با خودم فکر کردم و براش تایپ کردم:
+ آره چرا که نه
- خیلی خب آدرس و ساعتو بعد میگم.

بعد از رفتن به اون اسکیت پارک چندبارم با اونا توی محوطه ی دانشگاه گشتم. "اونا" از نیک، لونا، الیوت، نیکول و آه. البته جیمز تشکیل میشدن. باور کنید دلیل اینکه از جیمز بدم میاد فقط لونا نبود. اون واقعا آدم کثافتی بود. یه فاک بوی به تمام معنا.

———

بعد از فهمیدن کارایی که باید بکنم پیشبندمو پوشیدم و مشغول به کار شدم. همیشه دلم میخواست تو کافه کار کردن رو تجربه کنم. تجربه ی خوبی بود. صدای در وقتی آدما وارد میشدن، نوجوونا که با هم با اشتیاق حرف میزدن و بوی قهوه و دونات تازه، بعد از مدت کمی باعث شدن اونجا بعد از آپارتمانم تبدیل به مکان مورد علاقم شه.

رفتم خونه لباسامو عوض کردم و به سمت بار راه افتادم. اونجا شلوغ بود، همینطور که گفتم از جاهای شلوغ متنفرم ولی خب.. بدم نمیومد یکم مست کنم. روی صندلی بین الیوت و لونا نشستم. لونا و جیمز همش تو هم بودن و این واقعا آزار دهنده بود.
الیوت : جین، اونجارو باش.
+ فاک. اون خیلی هاته.

اونا میدونستن من لزبینم. اول راحت نبودم که چیزی بگم ولی خب الیوت و نیک جدی بهم احساس راحتی میدادن و تصمیم گرفتم یه نظر بقیه اهمیت ندم.

بار تندر اومد که سفارشمونو بگیره. یه شات تکیلا خواستم. اون لنتی مزه ی زهرمار میده ولی دوسش دارم.

شات اولو سر کشیدم. صورتم از تلخیش جمع شد. لونا رفت برقصه.

شات دوم. صورتم کمتر از قبل تو هم رفت. لونا قشنگ میرقصه.

شات سوم. به تلخیش عادت کردم. موهای چتری لونا خیس شده بودن و به صورتش چسبیده بودن. اون خیلی زیبا بود.

شات چهارم. دیگه چیزی از تلخی حس نکردم. جیمز به لونا ملحق شد. سرمو برگردوندم تا دیگه نبینمشون. ولی دیدم، دست جیمز روی بدن لونا حرکت میشد و من حس میکردم دارم داغ میشم. از عصبانیت.
من احتمالا فقط زیادی مست بودم.

شات پنجم. نیک منو برد خونه.

—————

سلام. اصن نمیدونم اینجا چی باید گفت به خدا 😭

the silence Where stories live. Discover now