5

527 66 1
                                    

pov jane :

اسکیت بوردمو توی دستم چرخوندمو وارد پارک شدم. چشمامو چرخوندم تا پیداشون کنم، ولی هیچکس اونجا نبود جز.. آه. لونا؟

نمیدونم چرا حس میکردم قلبم داره تند تند میزنه و هزارتا پروانه توی دلم دیوونه بار پرواز میکنن.

نمیخواستم برم سمتش، ولی دیر شده بود. اون منو دید. قدمامو تند کردم و سمتش رفتم.

+سلام
- سلام
+ فکر کنم ما زودتر از همه رسیدیم؟
- اوه. آره..
+ خب من.. یکم گرم میکنم.

روی اسکیتم رفتم و اون مکالمه رو هزار بار تو سرم تکرار کردم. من سرد بودم؟ فک نکنم. خودشم همینطوری بود.

سرم و چرخوندم و دیدم اونم روی اسکیتش رفته. چند بار دور محوطه رو زدم و سعی کردم چندتا حرکت بزنم. فاک! خیلی دلم برای اسکیت کردن تنگ شده بود.

لحظه ای سرمو برگردوندم تا لونا رو نگاه کنم و لعنتی. حتی نمیدونم ادم روبه روم از کجا پیداش شد فقط بهش خوردم و افتادم زمین. و صورتم به زمین برخورد کرد. از این بهتر نمیشه. حتی پنج دقیقه نیست که رسیدم.

- اوه فاک. تو خوبی؟
پسری که بهش خورده بودم گفت.
+ آره.. آره خوبم.
- ببخشید! من اصلا ندیدمت
+ اوکیه.

لونارو دیدم که سمتم میاد.
- اوه فاک.. گونت داره خون میاد.
دستی به گونم کشیدم و تازه تونستم سوزششو حس کنم.
+ اشکالی نداره.
- بیا. باید ضد عفونیش کنیم.
+ نه. نیازی نیست.
- جین! تو با صورت روی زمین اسکیت افتادی!!! باید ضد عفونیش کنی.

ناخودآگاه لبخندی زدم و لحظه ای سوزش گونمو فراموش کردم چون، فاک. شنیدن اسمم از زبون اون خیلی باحال بود.

از توی کوله پشتیش یه بطری (بتادین؟) و چند تا دستمال کاغذی درآورد. نزدیک صورتم شد و شروع کرد به تمیز کردن زخمم.

از درد هیسی کشیدم و سرمو عقب بردم.
- فقط یکم صبر کن.
نفساش به نفسام برخورد میکرد. به چشماش نگاه کردم که با دقت زخممو بررسی میکرد. اون دوتا آبی لنتی، فاک. خیلی خوشگل بود.

چشمام روی لباش رفت. با زبونش لباشو تر کرد و به کارش ادامه داد. هزار تا پروانه توی دلم پرواز میکردن. اون بوی خوبی میداد. بوی میوه هایی مثل توت فرنگی و شاتوت.

کارش تموم شد و دستمالا رو زمین گذاشت. سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد. اون فقط.. خیلی زیبا بود. چشمامون برای نمیدونم چند ثانیه به هم قفل بودن که با صدای نیک به خودمون اومدیم.

- شما دقیقن دارین چیکار میکنین؟😂
سمتش برگشتم و گفتم
+ اوه عام..
- جین. تو از الان افتادی؟
+ نه، یعنی اره خوردم به یکی.

_____________
لونا حس عجیبی داشت. چرا با جین اون کارو کرد؟
- هی لونا.
جیمز بود.
از جاش بلند و شد و سمت جیمز رفت.
- سلام جیمز. چطوری..

________

اولین مومنت چگونه بود ؟ =)
کست بزارم یا ترجیح میدین خودتون تصور کنین ؟

the silence Where stories live. Discover now