22

311 48 8
                                    

ساعت تقریبا ۱۰ شب بود و کم کم داشت بارون می‌گرفت.
+ قهوه میخوری؟
- آره.

جین بعد از دیدن اولین کافی شاپ به همراه لونا وارد شد.
~ سلام خوش اومدین. میتونم سفارشتونو بگیرم.
جین به لونا نگاه کرد و منتظر شد تا اون اول انتخاب کنه.
- سلام ممنونم. من یه کارامل ماکیاتو میخورم.
+ منم یه قهوه ی سیاه ساده
~ بدون شکر؟
+ بدون شکر

بعد از رفتن ویتر لونا سمت جین خم شد و گفت:
- بعضی وقتا واقعا حس میکنم هیچ احساسی درونت نداری جین ویلیامز.
جین لبخند زد و به چشمای آبی لونا نگاه کرد.
+ عاشق وقتاییم که با فامیلی صدام میکنی لونا.
لونا متقابلا به جین نگاه کرد و با تردید گفت:
- ولی این اولین بار بود.
+ دقیقا.

بعد از گرفتن قهوه هاشون از کافی شاپ خارج شدن و جین لونا رو تا خونه همراهی کرد و آرزو کرد کاش هیچوقت این دقیقه ها نمیگذشتن. سیگاری از توی پاکت بیرون کشید و روی لبش گذاشت و با فندکش روشنش کرد.

- جین ویلیامز. اگر یه حیوون بودی چی بودی؟
+ پروانه یه حیوون حساب میشه؟
لونا خندید و گفت:
- حدس میزدم. من یه گربه بودم.
+ آره، گربه خیلی به تو نزدیکه.

وقتی به ساختمون سفید و بزرگی که انگار خونه ی لونا بود رسیدن وایسادن. جین سیگارشو دور انداخت و بعد گفت:
+ ممنونم واسه امروز لونا.
لونا لبخند شیرینی زد و گفت:
- هی، میتونی بیای بالا؟ باید یه چیزی بهت بدم.

جین با تردید قبول کرد و دنبال لونا راه افتاد. وارد لابی شدن و نگهبان با دیدن لونا از جاش بلند شد. همونطور که جین حدس میزد داخل خونه هم خیلی بزرگ بود و دوبلکس بود. دکور خونه بیشتر سفید بود و هیچکس خونه نبود.

جین و لونا وارد اتاقی شدن که جین حدس میزد اتاق لونا باشه و وقتی که جین دکور آبی اتاقو دید مطمئن شد اونجا اتاق لوناس. لونا عاشق رنگ آبی بود.

روی تخت نشست و به لونا نگاه کرد که به سمت کمد میره و چیزیو از توش در میاره که شبیه.. یه هودیه. یه هودی مشکی.. وایسا. هودی مشکی جین. همونی که وقتی اولین بار لونا رو دیده بود بهش داده بود.

- ببخشید که انقدر طول کشید تا پسش بدم.
جین هودیو از دست لونا گرفت و بعد از گذاشتنش کنارش روی تخت گفت:
+ اشکالی نداره.

لونا سمت جین اومد و کنارش روی تخت نشست و بعد از چند دقیقه سکوت بدنش رو روی تخت پرت کرد و دراز کشید. جین هم از لونا تقلید کرد، حالا هردوشون دراز کشیده بودن و به سقف خیره شده بودن.
+ تو واقعا آبیو دوس داری.
- آره. عاشقشم.
+ پس چرا اون روز وقتی رنگ آبیو روت ریختم انقدر عصبانی شدی.

لونا خندید و به جین نگاه کرد.
- اون موقع از تو خوشم نمیومد جی.
جین متقابلا به چشمای آبی لونا خیره شد و بدون لحظه ای صبر گفت:
+ الان.. ازم خوشت میاد؟
لونا پلک زد و به جین نزدیک شد، جوری که نفساش به صورت جین برخورد میکردن. لبشو آروم روی لب های گرم جین گذاشت و اونو آروم بوسید.

جین شکه شده بود ولی در عین حال حس خوبی داشت انگار هزارتا حس توی دلش بود نگاه سوالیشو به لونا دوخت. لونا لب زد:
- خیلی.

+ ف..فکنم دیگه باید برم.
از جاش بلند شد و خواست از خونه بیرون بزنه که صدای لونا که حالا مضطرب بود متوقفش کرد.
- جین؟ هودیت.
جین سمت لونا برگشت و برای آخرین بار نگاهش کرد.
+ نگهش دار لونا. توی تن تو قشنگه.
و بعد دیگه صبر نکرد و زود از اون خونه بزرگ و گرون بیرون زد. و با خودش فکر کرد " لونا میخواد باهام بازی کنه؟ یه روز از دستم فرار میکنه و روز دیگه میبوستم "

———————
ووت و کامنت؟ =)

the silence Where stories live. Discover now