Siren Of Fears

308 18 6
                                    

روان نویس مشکی رنگی که به دست داشت، میون انگشتاش در گردش بود. موهای تازه رنگ شده و ابی تیرش رو به سمت بالا حرکت داد و با زنگ تلفنی که روی میز بود کمی از جا پرید.
حالا صدای منشی میون گوشهاش میپیچید، با اجازه ای که صادر کرد؛ درب اتاق باز شد. خانم جوانی که پیش بینی میشد در اوایل دهه بیست سالگی به سر میبره مقابلش نشست و موهای بافته شده و بلندش رو به کنار هدایت کرد.
گلوش رو کمی صاف کرد و با به دست گرفتن برگه ای که مقابلش بود، نگاهی گذرا انداخت.
چشم های درشتش درست روی مهم ترین خط برگه ایستاد، مثل همیشه سعی میکرد غمی که در چشماش پنهان شده رو مخفی نگه داره.
 لبخندی ساختگی بر صورتش نمایان کرد و مکالمه ای تکرار و مهم رو بیمار جدیدش اغاز کرد.
 
-خانم تاناکی، میتونم دلیلتون برای انجام این ازمایش رو بدونم؟
با تاییدی که از فرد مقابلش گرفت، چشم های کنجکاوش رو کمی ریز تر کرد و بهش خیره شد.
دست هایی که از زیر میز هم میلرزید، نشان از ترس ناشناخته و سردرگمی بیمارش میداد. از روی صندلی مشکی رنگ انتهای اتاق بلند شد و مقابل زانوهاش نشست.
روپوش سفیدی که مدت زیادی بر تنش سنگینی میکرد، حالا پذیرای لکه های رنگارنگ ازمایش ها شده بود و میتونست برای نمایان کردن خستگیش کافی باشه.
-من جواب ازمایشت رو بهتر از هر کسی میدونم، نیازی نیست بترسی اتفاقی که ازش هراس داری قرار نیست به حقیقت بپیونده.
دم عمیقی از هوا گرفت و بلند شد. تلفن طوسی رنگی که روی میزش ایستاده بود حالا بین دستهاش قرار داشت. با سفارش دو عدد قهوه و لبخندی که ناخوداگاه بر لبهاش نقش بست دوباره نگاهش رو برگردوند.
-میخوای صحبت کنی؟
 
سرش رو به معنای مخالفت تکون داد، توقعاتی که از واکنش پزشک رو به روش داشت در پارادوکس عجیبی با واقعیت قرار گرفته بود و هینا رو بیش از پیش در تعجب فرو میبرد.
عوض کردن بحثی که تنها دلیل اصلی حضور فرد مقابلش در اتاق به حساب میومد، تنها نکته به جا مانده در خاطرات مطالعه کتاب
 های روانشناسی هیونگش به حساب می اومد. دلیل مراجعه هینا به ماسودا جونگکوک، پزشک ایمونولوژی معروف توکیو اگاهی از بیماری ناشناختش بود و هنوزهم اطمینانی از جانب فرد مقابلش کسب نکرده بود.
-گربه داری خانم تاناکی؟
با حس متعجبی که مقصدش رو تن خسته و خندان خودش میدونست، لبخندی زد و شونه هاش رو کمی بالا انداخت.
خودکارش رو روی میز رها کرد و خیره به چشم های طوسی رنگی که انعکاسش رو به زیبایی نشون میداد ادامه داد:
-جای چنگ ناخن های گربه روی دستته، باید کمتر از یکسال باشه. درست میگم؟
-اوتوکو ماسودا؛ جواب من در روند درمانتون تاثیر میذاره؟

-شخصی که از اعلام وجود یا عدم وجود گربش هراس داره، برای اعلام احتمال وجود سلول های سرطانی در خونش هیچ وقت پیشقدم نمیشه.
سرش رو با ترس بلند کرد، چشم هایی که تنها نیاز به یک تلنگر داشت تا اشک هاش رو به سمت زمین هدایت کنه به پزشک مقابلش خیره بود.
مکالمه با تقه ای که به در خورد و ورود منشی و دو کاپ قهوه ای که به دست داشت به پایان رسید، کمی از محتویات لیوانش رو نوشید و بعد از گرمایی که به تنش منتقل شد نفس عمیقی کشید.
 
سرمای هوا برای از بین رفتن در تلاش بود و شکوفه های سفید رنگی که همیشه کوچه مقابلش رو نقاشی میکرد با غنچه هایی که کشیده بود لبخندهای بزرگی بر لبهای جونگکوک میاورد.
 نگاهی به ساعت سفید رنگ نصب شده بر دیوار انداخت، با نمایش عدد شش و یاداوری قرار مهمی که فراموش کرده بود سری به نشانه تاسف تکون داد.
خیره به موهای بلند شخص مقابلش کمی فاصله گرفت و بعد از نوشیدن جرعه ای از قهوه تلخ و مورد علاقش ادامه داد:
 
 
-برای جلوگیری از اتفاقاتی که در اینده ای نه چندان دور به حقیقت میپیونده، باید حرف بزنی ژوسه! حواست باشه، سرنوشت
 تا انتهای مسیرت رو مشخص نکرده و شانس امتحان کردن جاده های جدید مقابلت قرار گرفته. رانندگی در بارندگی و برف شاید
سخت ترین موقعیت ممکن باشه ولی تلاش هات بی فایده نیست.
-ولی پایان راه هم مشخص نیست.
 
 
با شنیدن صدای زیبای فردی که مقابلش قرار داشت برای دومین بار، ابروهاش رو بالا انداخت و بعد از بالا دادن موهایی که بر صورتش ریخته بود و جلوی دیدش رو میگرفت به مکالمه ادامه داد:
-پایان جاده ای که درش قرار گرفتی، یک بن بست با دیوارهای بلند و غیر قابل عبوره. فرار کردن ازش تنها زمانی ممکن میشه که اسمت در قرعه کشی شانس در بیاد و تو برای رهایی از این مسیر با تمام توانت بدوی. با بدنی که خستست، با دست هایی که جونی در وجودش نداره؛ امتحان کردن یک مسیر جدید شاید
دست هاش رو به سمتت نگیره و قول اطمینان نده، ولی تو هنوزهم میتونی به بهار بودن جاده فکر کنی.
با سکوتی که بازهم در اتاق شنیده میشد، قدمی به جلو برداشت و بعد از خیره شدن در چشمهایی که تنها یک ثانیه برای از بین بردن تمرکز جونگکوک نیاز داشت؛ شونه ای بالا انداخت و بی توجه به موقعیتی که درش قرار گرفته پایان صحبت هاش رو با چندین جمله تکراری به پایان رسوند.

Yugen | VkookWhere stories live. Discover now