درحالی که از اضطراب طول اتاق رو قدم میزد، لب هاش رو اسیر حصار دندون هاش کرده بود و سعی میکرد تا کمی از نگرانی هایی که به شیوه های متفاوت در افکارش نقش بسته رو کنار بزنه.
با صدایی که از سمت چپ شنید به سرعت سرش رو تکون داد، سرفه های شدیدی که حالا در فضای سالن میپیچد تیونگ رو ازار میداد. لیوان ابی که حالا تبدیل به تنها ماده نجات بخش دختر مقابلش شده بود، ارامش از دست رفته رو برگردوند.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و نفسی از سر اسودگی کشید. دستش رو میون موهای به هم ریختش کشید و بعد از نگاه انداختن به ساعتی که عدد ده رو به نمایش گذاشته بود، سرعت ضربات وارد شده بر زمین رو رفته رفته بیشتر میکرد.
نگاهش رو میون سالن چرخوند، افراد زیادی رو در گوشه و کنار فضا میدید و میتونست برای ایده ای که اینبار افکار جهیون رو درگیر خودش کرده بود، ایستاده دست بزنه.
شجاعت و جرات باور نکردنی و شاید تا حدی غیر قابل تحملش، راه درستی رو پیش گرفته بود. ترس واژه ای که چند حرف رو بیشتر در خودش جای نداده ولی گاهی اوقات میتونه تنها دلیل زنده ماندن نفس های از دست رفته کودکی باشه که تنش رو
میون دریا و امواج خروشانش گم کرده.
شخصی که رو به روی تهیونگ نشسته بود، به شدت اشنا به نظر میرسید ولی هنوزهم برای به یاد اوردن خاطراتی که تنها گذری ازش بخاطر داشت، ناتوان بود.
موهای قهوه ای تیره و شکلاتی ای که به کمرش میرسید، حالا کمی بالاتر بسته شده بود و پوست سفید گردنش رو به نمایش میذاشت. لباس طوسی رنگی که یقه تقریبا بازی داشت حالا زیر کت نازک و ساده ای که به تن داشت؛ به خوبی مخفی شده بود.
خط چشم های سفید رنگی که تضاد زیبایی رو حفظ کرده بود،
به چشم می اومد و لبخندهایی که از ابتدا بر چهرش نقش بسته بود، همه چیز رو زیباتر از قبل جلوه میداد.
درحالی که سعی میکرد شاید عجیب ترین ها رو در اطرافش پیدا کنه، نگاهش بر شخصی که در دورترین نقطه ایستاده بود، قفل شد.
موهای لخت و قهوه ای رنگ، ماسکی مشکی ای که بر صورتش بسته بود و استایلی که به همین رنگ ست کرده بود جلوه عجیبی داشت. برق چشم هایی که از پشت کلاه نمایان بود همه چیز رو زیباتر میکرد.
با دستی که بر شونه هاش قرار گرفته بود، سرش رو برگردوند و نگاهش رو به تیونگ داد. لبخندی از سر رضایت زد و سرش رو به نشانه احترام تکون داد.
درحالی که سعی میکرد، پسری که دیروز ملاقات کرده بود رو پیدا کنه؛ در با صدای بلندی باز شد. زنگوله نقره ای رنگی که ابتدای چهارچوب نصب شده بود با تمام توان به سطح برخورد میکرد و اصوات زیادی رو به فضای ارامش بخش و غرق در سکوت سالن وارد کرد.
با لبخندی که از سر اشنایی بر چهرش نقش بسته بود، پلک هاش رو به ارومی روی هم گذاشت و سعی کرد نام شخص مقابلش رو به خاطر بیاره.
نیکی حالا انتظار جهیون رو به پایان رسونده بود. رو به روی اتاق ایستاد و درحالی که سعی میکرد لرزش دست هاش رو متوقف کنه صداش رو کمی صاف کرد و با صدای بلندی شروع به صحبت کرد.
-برگه هایی که روی میز مقابلتون قرار گرفته، تمامی اطلاعات، تعهدات و باید و نباید ها درش نوشته شده. دو ورقه اول متعلق به شماست؛ لطفا بعد از امضای پایانی ترین بند قرار داد برگه روی میز رها کنید و بیرون از سالن منتظر باشید.
سرش رو به نشانه احترام کمی خم کرد و منتظر ایستاد. ده فرد متفاوت با افکاری که هیچ شباهتی به یک دیگر نداشتن حالا برای شش ماه در کنار هم زندگی کردن تعهدات عجیبی رو روی کاغذ مینوشتن. از باید و نباید هایی که به اجبار تعیین شده بود و منطقی که هنوزهم برای درک اینده نه چندان دور مقابلش ناتوان عمل کرده بود.
اضطرابی که تمام تنش رو در بر گرفته بود، حالا با تکون دادن و وارد کردن ضربات کوچکی به دست و پاهاش نمایان شده بود. نفس های سنگینی که در هوا میکشید، تیونگ رو متوجه خودش کرده بود.
نگاهش رو، به رو به رو دوخت. اخم های غلیظی که بر چهره تهیونگ نقش بسته بود برای نمایان کردن تمرکز زیادی که بر قرارداد داشت کفایت میکرد.
درحالی که سعی میکرد به همه چیز بی توجه باشه، دم عمیقی از هوا گرفت و اینبار سرنوشت و اینده غیر قابل پیش بینی ای که جهیون رو تبدیل به کارگردان این فیلم کرده بود، به بازیگر های خسته و ناتوانش سپرد.
روان نویس مشکی رنگی که در میون انگشتانش تاب میخورد با کت هم رنگی که به تن کرده بود، یک دستی خاصی رو شکل میداد.
گوشه لبش رو به دندون گرفته بود و تمامی کلماتی که در ورقه مقابلش برای به بازی گرفتن افکار سردرگمی که به سر داشت، دست به کار شده بودند رو بررسی میکرد.
"مدت انجام عملیات شش ماه بوده و هفت ازمون برای پشت سر گذاشتن طراحی شده است. اتاق های دو نفره ای که به عنوان محلی برای استقرار برنامه ریزی شده، در انتهای این عمارت قرار داشته و برای بازدید اماده میباشد.
قبل از امضای قرار داد، از شرایط مقابل اطمینان خاطر کسب
کنید. نقض قوانین به نشانه هشدار و اخطاری در روند درمانی به حساب می اید.
برای مشاهده نکات صفحه شماره چهار را مطالعه کنید."
گردنش رو کمی تکون داد و بعد از به دست گرفتن برگه هایی که به طور حتم مورد نیاز واقع میشد، از سالن خارج شد.
روی نیمکت چوبی کنار حیاط نشست و پلک هاش رو به ارومی روی هم گذاشت. با صدای کوچکی که از کنار شنید، سرش رو به سرعت برگردوند.
شخصی که حالا کنارش نشسته بود، موهای لختی داشت. گونه های سفید رنگی که زیر نور افتاب میدرخشید مقابل چشم هاش حرکت میکرد و خیره شدن به ستاره های گیرا و لالایی خوان مقابلش حس خوبی رو به تنش منتقل میکرد.
نگاهش رو برگردوند و به حوضی که حالا درست رو به روش شکل گرفته بود، نگاه کرد. سرد تر از همیشه و بی حس تر از هرروز به اب خیره شد.
حرکات ملایمی که سعی در تشکیل موج داشت توجه تهیونگ رو به خودش جلب میکرد. ماهی سفید رنگی که در اب شناور بود به تازگی نفس هاش رو به پایان رسونده بود.
گلبرگ های از دست رفته گلدان هایی که در اطراف قرار گرفته بود، در اب شناور بود. گویی برای خداحافظی ابدی و اخرین دیدار با تنها همدم قلب های بی رنگشون کنار هم جمع شده بودن و غم شکل گرفته و غیر قابل توصیف در افکارشون رو راهی رهایی تن بی جان ماهی میکردن.
با صدای لطیفی که از نزدیک شنید، فاصله کم بین غریبه ای که چند دقیقه پیش بهش خیره شده بود، رو درک کرد.
بی اهمیت به موضوعی که حالا کنترل افکارش رو به دست گرفته بود، صداش رو کمی صاف کرد و بعد از خارج کردن دست
راستش از کت، میون موهاش کشید و ادامه داد:
-امضا کردی؟
خنده ارومی که حالا علت شکست سکوت گوش های تهیونگ بود، زیبا به نظر میرسید. سرش رو به معنای از بین بردن افکار
درست و غلطی که هم دیگه رو نقض میکردن تکون داد و برگشت.
-اگر امضا نمیکردم اینجا بودم؟
-انسان ها برای تردید ساخته شدن، شاید بهتر باشه گاهی اوقات با ترس بر لبه صخره قدم برداری.
شونه هاش رو کمی بالا انداخت و نگاهش رو به اسمون دوخت.
-من تمام زندگیم رو با شک گذروندم، ولی دلیلی که اینجا ایستادم هیچ شباهتی به تو نداره و مطمئنم حتی نمیدونی از چی صجبت میکنم.
-اهمیتی نداره.
ابروهاش رو به نشانه تعجب بالا انداخت و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. شخصی که مقابلش ایستاده بود، در نگاه جونگکوک متفاوت به نظر میرسید.
با نخ سیگاری که در دست هاش دید، لبخند دردناکی بر لبهاش
نقش بست. نگاهش رو به زمین داد و بعد از کمی بازی با پاهایی که از راه رفتن خسته و ناتوان بود، صداش رو کمی صاف کرد.
-عصبیت کردم؟
نگاهی که به نشانه تعجب بالا اومده بود، حالا رنگ کنجکاوی درش دیده میشد. ابروهایی که اینبار جهت مخالفی رو برای حرکت کردن انتخاب کرده بودن، مقابل دیدش قرار گرفته بود.
-هر وقت از کسی میپرسم چرا چنین کاری رو تکرار میکنه، عصبانیت و به دنبال ارامش بودن رو بهونه میکنه. اگر اشتباه قضاوت کردم عذرخواهی میکنم.
از روی نیمکت بلند شد و مقابل جونگکوک قرار گرفت. فاصله بین صورت هاشون به حداقل رسیده بود و بازدم نفس های گرم تهیونگ به صورتش برخورد میکرد.
سیگاری که هنوز میون انگشتانش در گردش بود و برای روشن شدن انتظار میکشید رو به ارومی روی زمین پرتاب کرد.
زبونش رو میون لپش چرخوند و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت، ادامه داد:
-میدونی اوتوکو، من از انسان هایی که بیش از حد بهانه میگیرن متنفرم و علاقه ای به تکرار کردنش هم ندارم...در ضمن!
برای چی عذرخواهی کردی؟ من هیچ واکنشی نسبت به صحبت های تو نشون ندادم، پس الکی این رو تکرار نکن.
با بهت و چشم هایی که از تعجب درشت تر از همیشه شده بود، بهش خیره نگاه میکرد. شخصیتی که حالا مقابلش ایستاده بود به راحتی برای توصیف شدن با کلمه متفاوت اماده بود.
رفتاری که نمیدونست به درستی یا به اشتباه باید برداشت کنه، بیش از حد به دلش نشسته بود. نگاهی که با تعجب و کمی شیفتگی به مقابلش میداد، شاید تنها غیر قابل پیش بینی ای بود که هیچ گاه در افکارشون شکل نمیگرفت.
رد نگاهی که به جسد ماهی میرسید رو دنبال کرد، درحالی که سعی میکرد داستان قدیمی مادرش رو بازگو کنه دم عمیقی از
هوا گرفت و به مکالمه ای که چند دقیقه پیش نیمه رها شده بود ادامه داد:
-بچه که بودم، مادرم تاخیر ماه رو علت از بین رفتن و قطع شدن تنفس ماهی ها میدونست. میگفت معشوقه ای که نیمه شب در اب رها شده، باید برای تحمل سرما و گرمایی که در اطرافش رها شده تمام توانش رو به کار بگیره. باله های زخمی ماهی، شاید اسیب های کوچکیه که به تن خستش وارد کرده تا بیش از این طعم دلتنگی رو نچشه. همیشه ازش می پرسیدم، ستاره هایی که
صدای بلندشون رو به گوش اب میرسونن و با لالایی هایی که نیمه شب از تنشون رها میکنن کجای این داستان عاشقانه قرار گرفتن، پاسخی نمیگرفتم.
-همیشه نیازی نیست، کنار اسمت نام نقش اصلی نوشته شده باشه. بازیگر هایی هم هستن که تنها با حضور در یک قسمت میتونن افکار بیننده رو به بازی بگیرن. اینکه کارگردان زندگی خودت باشی یا بازیگر نقش اول تفاوت زیادی داره، نشستن روی صندلی مشکی رنگی که مقابل صحنه قرار گرفته میتونه خستگی طاقت فرسایی به تنت وارد کنه ولی دویدن در جلوی دوربین برای لحظه ای اشک ریختن و به نمایش گذاشتنش، چشم هات
رو تبدیل به کویری میکنه که حتی بوته های خاردار اطراف جاده هم برای نزدیک شدن بهش هراس دارن.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و لبخندی که حالا بر لباش نقش بسته بود، برای نشان دادن لذتی که از مکالمه با غریبه مقابلش داشته کفایت میکرد.
کمی از نیمکت فاصله گرفت و سنگ طوسی رنگی که بر زمین نشسته بود رو به سمت دیگری پرتاب کرد، صدای برخورد های کوچک و ریزی که شنیده میشد تنها علت شکست دیوارها به حساب می اومد.
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از بازی با انگشتانی که از سرمای غیر قابل پیش بینی هوا میلرزید، سرش رو بالا اورد.
با صدایی که از گوشه سرش شنید به سرعت برگشت، حالا حیاط کمی شلوغ تر از چند دقیقه پیش به نظر میرسید و جونگکوک رو هر لحظه برای صحبت کردن دورتر نگه میداشت.
-از مادرت بپرس!
-چی؟
ابروهاش رو از تعجب بالا انداخت و نگاهی به جونگکوک انداخت.
-گفتی هیچ وقت علتش رو متوجه نشدی؛ دوباره ازش بپرس.
دست های لرزونش رو پشت سرش مخفی نگه داشت و در حالی که سعی میکرد در افکارش به دنبال حقیقت بگرده روی زمین افتاد. کف دست هاش با اسفالت سفت برروی زمین برخورد کرد و زخم کوچکی به وجود اورد.
-نمیدونم...
مقابلش زانو زد و با نگاه گیجی بهش خیره شد. دستی میون موهای مشکی رنگش کشید و بعد از اطمینان حاصل کردن از جملاتی که نیاز به بیان شدن داشت ادامه داد:
-نمیدونی؟ شایدم میترسی...
سرش رو به معنای مخالفت تکون داد و دستش رو محکم تر از قبل به سمت شقیقش فشرد. دردی که به یکباره در سرش پیچیده بود با سرگیجه های چند دقیقه پیش هم خوانی داشت و جونگکوک رو کمی نگران میکرد.
از روی زمین بلند شد و به سمت درب سالن حرکت کرد، نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد از اطمینان حاصل کردن از حال غریبه ای که به خوبی باعث به هم ریختن افکارش شده بود به سمت محل مورد نظر حرکت کرد.
بازهم فرار تنها راهی بود که میتونست انتخاب کنه. فرار از مشکلاتی که اشکار شدن حقیقت تنها شکسته تر از قبل همه چیز رو براش رقم میزد.

YOU ARE READING
Yugen | Vkook
Romance༺ Yugen 🎐 ┊Genre: Angst, Dram, Psychology, Romance, Smut ┊Couple: Vkook ┊Sub Couple: JaeYong (NCT) ┊Writer: Lullaby ┊Channel: @Papacita01 ┊Summary: ماموریتی که در ابتدا با یک پیشنهاد آغاز شد و افرادی که برای نجات یافتن از دریای آشفته افکارشون تصمی...