Trust

23 10 0
                                    

حلقه نقره ای رنگی که بر گوشش میدرخشید رو به ارومی روی میز گذاشت و بعد از به تن کردن ژاکت مشکی رنگی که روی تخت افتاده بود، به سمت در حرکت کرد.
 
موهایی که به تازگی رنگ زیبایی به خودش گرفته بود، حالا زیر نور میدرخشید. استین پیرهن سفیدی که زیر کت پوشیده بود رو برای جلوگیری از کلافه شدن بالا زد. ماگی که حالا روی میز قرار گرفته بود رو به دست گرفت و بعد از روشن کردن دستگاه مشکی رنگ قهوه ساز روی صندلی نشست.
عقربه ساعت حالا برای نمایان کردن ده صبح تلاش میکرد و انتظاری که بازهم تیونگ برای باز شدن درب خونه میکشید
 روزی تنها دلیل از بین بردنش میشد.
 
 
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و سرش رو به ارومی رو میز گذاشت، دستش رو میون موهاش کشید و بعد از بلند شدن صدای دستگاه به سمتش حرکت کرد.
قهوه ای که هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمیکرد ناجی تنش باشه، حالا هرروز میون دستاش قرار داشت و با گرمای غیر قابل توصیفی که از خودش ساطع میکرد به ارامش تیونگ تبدیل شده بود.
شکلاتی که با پوسته قرمز رنگ و جعبه مستطیلی توجهش رو
جلب کرده بود، انتخاب مناسبی به نظر میرسید.
 
گرنبندی که سال ها پیش هدیه گرفته بود هنوزهم در گردنش خودنمایی میکرد و باعث بازگشت لبخندهای از دست رفتش میشد.
موزیک بی کلامی که حالا فضای اتاق رو پر میکرد، برای یاداوری خاطراتی که مدت ها در افکارش خاک خورده بود کفایت میکرد. دستش رو کنار شقیقه های دردمندش گذاشت و بعد از فشار کوچکی که بهش وارد کرد با شنیدن صدای در عقب کشید.
نگاهش رو از پنجره کوچک و سفید رنگ مقابلش گرفت و به بیرون داد.
 
گل های رنگارنگی که بر خلاف لبخندهای تیونگ مدت زیادی رو در کنارش سپری کرده بودن، حالا برای باز کردن غنچه های بسته شده و ملاقات دوباره با معشوقه افتاب امادگی خودشون رو اعلام میکردن.
اخمی که حالا بر صورتش نشسته بود برای رویارویی با فرد مقابلش امری الزامی به حساب می اومد. رو به روی اینه ایستاد و دستی به لب های خشک شدش کشید.
با حلقه شدن بازوهایی که گرمای همیشگیشون رو حفظ کرده بود، بی اهمیت راهش رو ادامه داد. لیوان شیشه ای که روی
 
 زمین قرار داشت رو به دست گرفت و بعد از خالی کردن محتوای باقی مونده در گلدان، روی میز گذاشت. کتاب قرمز رنگی که بعد از مدت ها دوباره بهش نگاهی انداخته بود تنها راه فرار از حقیقت به حساب می اومد.
با صدایی که نشان از اعتراض فرد مقابلش میداد، پوزخند دردناکی زد و درحالی که سعی میکرد به اشک های حلقه شده در چشم هاش بی توجه باشه نگاهش رو برگردوند:

-چی شده؟
 
-تنها سوالی که میتونی بعد از دو روز دور بودن از خونه بپرسی همینه؟ میتونی بری پیش استادت و بهش بگی، دو روز خونه نبودم بنظرتون علت نگرانی و اضطراب نامزدم چی میتونه باشه؟
نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از چنگ زدن به موهایی که مدت زمان زیادی برای شکل گرفتنشون صرف کرده بود سرش رو بالا اورد. زبونش رو از حرص میون لپش چرخوند و انگشت اشارش رو به سمت رو به رو نشانه گرفت:
-تو...جهیون تو...اینقدر بی اهمیت شدم که حتی حاضر نیستی جوابم رو بدی؟ حاضر نیستی بهم خبر بدی که سرت شلوغه و بر نمیگردی؟
 
قطره اشکی که از چشم چپش به سمت زمین سقوط کرد،
یک اغاز برای شکست سد تحملش بود. دستش رو با عصبانیتی که در تمامی حرکاتش نهفته بود روی صورتش کشید و رد بارانی که اینبار بدون اجازه باریده بود رو پاک کرد.
به سمت در حرکت کرد و اینبار هم فرار رو به عنوان بهترین انتخاب در نظر گرفت. دست هایی که مانع ادامه دادن به قدم
های محکم و پر از قاطعیتش میشد برای شکسته شدن سد مقاومت تیونگ بیش از هر چیزی کافی بود.
 
درحالی که سعی میکرد به نفس هایی که در گردنش خالی میشه توجهی نکنه، نگاهش رو به زمین دوخت و دم عمیقی از هوا گرفت.
-میشه ازم فاصله بگیری؟ ساعت رو نگاه کن متوجه میشی که همین الان هم خیلی دیرم شده.
در اغوشش چرخید و بعد از نگاه انداختن به چشم هایی که بیش از همیشه پشیمون به نظر میرسید به صحبتش ادامه داد. اتفاقاتی که در دو هفته اخیر به حقیقت پیوسته بود حتی در تصورات سیاه رنگش هم شکل نمیگرفت و حالا برای مقابله نیاز به تکیه
 
 گاهی داشت که حتی برای با اطمینان صحبت کردن از حضورش هم میترسید.
-نیازی نیست برای من چیزی رو توجیح کنی، یک لحظه چشماتو ببند. انتظاری که همیشه ازش صحبت میکردی خیلی وقته بین من و تو پرده بی رنگی کشیده و دستش رو به سمت گلوی من فشار میده. نفس هایی که روزی از اسودگی به تنم وارد میکردم حالا با حس ترس جدیدی از رنگ از دست دادن ترکیب شده. یک سال و نیم میگذره میشه...
 
 
سرش رو به سمت پایین اورد و نگاهش رو به زمین دوخت. کفش های مشکی رنگی که با بندهای باز رها شده بود برای هر لحظه از بین بردن لحظات شیرین و حافظه ای که برای پاک شدنش ارزو میکرد کفایت میکرد.
دستش رو میون موهای تقریبا کوتاهش کشید و بعد از کنار زدن بغضی که گلوش رو میفشرد سعی در تکمیل کردن جملش
کرد و ادامه داد:
-میشه قبل از فرار چشمای منم به رفتنت مهمون کنی؟
 
 
انگشت هایی که حالا مقابلش لباش قرار داشت مانع از کامل کردن جملش میداد. چهره جدی جهیون بیش از هر چیزی دوست داشتنی به نظر میرسید و نمیتونست لبخند شکل گرفته بر صورتش رو پنهان کنه.
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از خیره شدن در چشم هایی که هنوزهم برای قطع کردن ضربان نفس هاش کفایت میکرد به مکالمه ای که نیمه رها شده بود ادامه داد:
-یادت نمیاد؟ بهت گفتم حتی اگر فرار کنم هم انگشتات رو ول نمیکنم. فرقی نداره لبه صخره در حال سقوط باشم یا میون ابی که ازش میترسی غرق شده باشم. امروز هر چقدر میخوای میتونی با ضربات دستت من رو از بین ببری ولی؛ کلماتی که داری کنار هم میچینی من رو میکشه.
سرش رو به ارومی نزدیک گوش های تیونگ برد و در حالی که سعی میکرد با ارامش بیشتری حرف بزنه، ادامه داد:
-میدونی که دارم جلوی خودم رو برای رفع دلتنگی میگیرم پس امروز بیخیال کار شو...
دم عمیقی از هوا گرفت و کت مشکی رنگ و لی ای که به تن داشت رو بر صندلی انداخت.
 
به ارومی کنارش نشست و سرش رو به ارومی بر شونه هاش گذاشت.
باز کردن و به دست گرفتن پرونده هایی که برای مشخص کردن ادامه زندگی یک انسان کفایت میکرد با قلبی که هنوزهم نیاز به سفیدتر شدن داشت اشتباه ترین تصمیم ممکن به حساب می اومد. فریادهایی که هرروز در محیط کوچک دفترش میشنید روانش رو به بازی گرفته بود و شاید پرواز تنها راه دستیابی به ارامشی که در اعماق افکارش نیاز داشت حساب میشد.

Yugen | VkookWhere stories live. Discover now