Addiction To The Moon

34 9 0
                                    

بارون با شدت زیادی به پنجره برخورد میکرد، شیشه هایی که حالا پذیرای صدای خاموش فریاد اسمون بودن نگاهشون رو به روی پسری که چشم های ابریش رو به دست دلنوشته های قلبش داده بود، میپسردن.
 
دست هایی که مدام موهای مشکی رنگش رو میون خودش فشار میداد و بی توجه به موقعیتی که درش قرار گرفته بود از درد میکشید، هنوزهم برای متوقف شدن مقاومت میکرد.
کلماتی که مدام میون گوشاش میپیچید برای کلافه کردنش کفایت میکرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و انسان هایی که مثل همیشه ارزوی دیدن دوباره بارون رو به دل خریده بودن و
پشت پنجره پنهان شده بودن، خیابون ها رو به سکوت عجیبی وا میداشتن.
 
 
چشم هایی که اینبار برای جلوگیری از مجنون شدن یوسانگ بسته شده بود، با مشاهده دوباره نورهای کوچکی که به ذهن خستش اشنا میرسید باعث کلافگی های به ظاهر بچگانش میشد.
خاطراتی که زمان زیادی برای عقب راندنشون صرف کرده بود، حالا با یک روی جدید بازگشتشون رو اعلام کرده بودن.
تن خسته ای که حالا به لطف بارون خیس به نظر میرسید رو به دیوار تکیه داد. دم عمیقی از هوا گرفت و منتظر حمله بعدی ایستاد. تارموهایی که جلوی دیدش رو میگرفت کنار زد و بعد از دوباره شنیدن صدایی که میون دستاش خفه کرده بود نفس اسوده ای از اعماق وجودش کشید.
صدای برخورد تایر ماشین هایی که به سرعت از اب عبور میکردن به گوشش میرسید و دوباره دیدن چتر های رنگارنگی که در دست انسان ها خودنمایی میکرد باعث شعله ور تر شدن عصبانیت نهفته در چشماش میشد.
نامه ای که به دست گرفته بود و  حالا چیزی ازش باقی نمونده بود و برای باز شدن به چشم های بارونی یوسانگ چشمک میزد.
 
گونه هاش رو با پشت دست پاک کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از از بین رفتن رد اشک های چند دقیقه پیش، نگاهش رو به نامه میون انگشتانش داد.
رنگارنگ بودن و وجهه دوست داشتنی نویسنده غریبه ای که در اولین نگاه توجهش رو به خودش جلب کرده بود، باعث زیبا تر شدن برگه کاهی مقابلش میشد. کلماتی که اینبار در تضاد کامل هربار خنجر جدیدی بر قلبش وارد میکرد، جونش رو رفته رفته مثل موجودات افسانه ای کودکیش میگرفت و اجازه نفس کشیدن در هوایی که اطرافش وجود داشت رو نمیداد.
 
 
با حس بازگشت سردردی که به تازگی رهاش کرده بود، برگه ی میون دستاش رو روی زمین رها کرد و بی توجه به الودگی ای که کلمات دردناک هک شده برش وارد میشد، نگاهش رو به سمت بالا کشید.
ماه امشب زیباتر از همیشه و درخشان تر از هرشب تنها برای پدیدار کردن لبخندهای گم شده یوسانگ برگشته بود. وابستگی کوچکی که به مشاهده هلال ماه پیدا میکرد، در افکار بقیه بیماری ناشناخته جدیدی دیده میشد که بازهم هنگام انتخاب دست بر موهای مشکی رنگ و چشمان روشنش میذاشت.
 
 
سرش رو با ضربات کوچک و ارومی به دیوار میکوبید، دستهایی که اینبار هم برای ارام تر کردنش کافی نبود بی استفاده و در کنار بدنش برای تجربه سرمای بالای اب بارون ایستاده بود.
با صدای کفش هایی که اینبار با قاطعیت بر زمین کوبیده میشد، سرش رو به ارومی بالا اورد. نگاه خستش رو به شخص مشکی پوش مقابلش داد و بدون اینکه اهمیتی به نگاه احتمالی و قضاوت گرانش بده به سرش ضربه زد.
با حس سایه ای که بر بدنش افتاده بود، خیره به چشم هایی که در تاریکی میدرخشید با صدای بلندی خندید. شاید زمانش رسیده بود تا اینبار برخلاف همیشه و در تضاد پنهان شدن پشت دیوار قدمی به سمت جلو برمیداشت. گذشته ای که بر پایه تصمیماتش پیش نرفته بود همیشه برای از بین بردن یوسانگ کفایت میکرد و نابودی برای دلیلی که حتی بی اهمیت ترین به حساب میاد، خسته کننده ترین تصمیم ممکن بود.
-اجوشی، میشه دست از سرم برداری؟ بدون اینکه منو سرزنش کنی برو...فقط برو تا من یک شب دیگه خودم رو برای اینده قابل پیش بینیم از بین ببرم.
با سکوتی که نصیب گوشاش شد، جیغ خفه و کوتاهی کشید. دستش رو روی گیج گاهش گذاشت و با تمام توانی که در بدنش
 
باقی مونده بود فشار میداد. درد طاقت فرسایی که تنش رو هدف گرفته بود، از توان یوسانگ خارج بود و اینبار هم کسی نبود تا بتونه به دست های احتمالیش تکیه کنه.
سرش رو به نشانه مخالفت با صداهای متفاوتی که میون سرش میپیچید، تکون داد. اشک هایی که یکبار دیگه راهشون رو به سمت گونه های خسته و از بین رفتش پیدا کرده بود اینبار در سکوت برای سقوط موفقی به سمت زمین برنامه ریزی میکرد.
موهای خیسی که بر پیشونیش سنگینی میکرد رو کنار زد، قدمی به سمت پسر مقابلش برداشت و بی توجه به واکنش احتمالی و زننده ای که در اینده نصیب چشماش میشد دستش رو جلو برد.
 
درحالی که مچ دست های سردش رو میون حصار انگشتاش قفل میکرد، دم عمیقی از هوا گرفت و بعد از اطمینان حاصل کردن از ارامشی که برای تضمین سکوت چند دقیقه اینده کفایت میکرد، صداش رو کمی صاف کرد:
-چشماتو ببند، بدون اینکه به بارون و سرمایی که تنت رو هدف گرفته فکر کنی خودت رو غرق در داستانی بکن که همیشه بهش علاقه داشتی.
سرش رو با کلافگی و به نشانه مخالفت تکون داد، بدون اینکه سعی در باز کردن قفل دستاش داشته باشه نگاهش رو به زمین داد. چشمهای خستش اینبار هم خودش رو هدف گرفته بود.
 
-اجوشی...نورایی که میبینم اذیتم میکنه...چشمای من خیلی وقته بسته نمیشه...برو...فقط برو...
-میتونی منو نگاه کنی؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و از پشت به دیوار ضربه میزد. چشم هایی که بدون اجازه شروع به بارش کرده بود حالا منتظر پذیرایی از اتفاقات جدیدی بود. نامه های رنگارنگی که به دست کهکشان پنهان شده در چشم های روشن یوسانگ رسیده بود، انرژی مورد نیازش رو تامین میکرد و شاید تنها دلیل پدیدار شدن گاه و بی گاه لبخندهای پنهانش میشد.
 
ماه اینبار هم از غم پشت پرده ابرهای خاکستری رنگی که دلیل تنفر یوسانگ بود، پنهان میشد. ستاره هایی که به علت فاصله زیاد از دیدش پنهان شده بودند، برای به اغاز یک روز جدید و پیش بینی اینده نه چندان دوری که انتظارش رو میکشید کفایت میکرد.
درحالی که برای رهایی که از حصار انگشت هایی که اینبار هم اسیرش کرده بود تلاش میکرد، نگاهی به شخص مقابلش انداخت و دم عمیقی از هوا گرفت.
موهای مشکی رنگ و کتی که چند دکمه بالاییش رو به دست باد سپرده بود حالا به علت بارون، برای به نمایش گذاشتن تن
 
مرد مقابلش کفایت میکرد ولی یوسانگ در موقعیتی نبود که توانایی تیز تر کردن چشماش رو داشته باشه.
چشم هایی که حتی زیر تاریکی و پشت به نور دزدیده شده توسط ماه هم میدرخشید، هیچ دلیل منطقی و قانع کننده ای در ذهنش به وجود نمی اورد.
سرش رو به ارومی روی دست هایی که اینبار شاید تنها امید باقی موندش به حساب می اومد؛ گذاشت. سرش رو از درد تکون میداد و بدون اینکه بازهم اجازه ورود به افکار ازار دهندش بده اعتماد کوچکی بخشید.
 
صدایی که اینبار از فاصله ای نزدیک تر و تقریبا کنار لاله گوشش شنیده میشد، تن یوسانگ رو به لرزه می انداخت.
-اینکه به خودت اسیب بزنی دردت رو کاهش نمیده، دیگه تکرارش نکن باشه؟
درحالی که سعی میکرد عصبانیت شکل گرفته در تنش رو پنهان کنه، با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. سرش رو به نشانه مخالفت با کلماتی که شنیده بود تکوت داد. بغضی که به گلوش چنگ مینداخت حالا یوسانگ رو وادار به سکوت عجیبی میکرد. سکوتی که شاید باعث ترس فرد مقابلش میشد و هیچ توانی
 
برای مقابله در تنش باقی نمونده بود.
انگشت های سرد و کشیدش رو میون موهای مشکی رنگ و زیبایی که حالا از اب به زیبایی پذیرایی کرده بودن فرو برد، درحالی که سعی میکرد با نوازش های گاه و بی گاه باعث به هم خوردن اسایشش نشه نگاهش رو به ساعت مچی و خاطره انگیزی که بر دستش میدرخشید داد.
مدت زمان زیادی از تماس قبلیش میگذشت و حتی نمیدونست چه اتفاقی برای همسرش افتاده. بیمار غیر منتظره ای که امروزش رو به سمت بسته شدن پرده قرمز رنگ سینما و مشاهده کلمه پایان میبرد برای رها شدن بیش از حد معصوم به نظر
 
میرسید و هوسوک اجازه ای برای جدا کردن دست های قفل شدش نداشت. لبخندی ناخوداگاه بر چهرش نقش بست و بدون اینکه دنبال دلیلی براش بگرده به ارامی فرد مقابلش رو صدا زد.
با چشم هایی که اینبار خوشحالی رو فریاد میزد بهش خیره شد، صداش رو کمی صاف کرد و به مکالمه نیمه رها شده چند دقیقه گذشته ادامه داد:
-برای اینکه دوباره دچار حمله عصبی نشی از عامل اتفاق باید دور باشی؛ سعی کن بهش توجه نکنی و بدون اینکه به خودت و افکارت اجازه پیش روی بدی مقابلش بایست.
 
سرش رو به نشانه تایید حرفهایی که به سمت گوشاش حرکت کرده بود تکون داد. نگاه خواب الودش رو بالا اورد و درحالی که سعی میکرد ربایش عجیب بین پلکاش رو از بین ببره سرفه کوتاهی کرد.
سرمای هوا حالا یوسانگ رو متوجه خودش کرده بود، لرزش بی سابقه ای که تنش تجربه کرده بود توان مقابله با چنین چیزی رو نداشت ولی پیشگیری از اتفاقاتی که در اینده تبدیل به یک حقیقت غیر قابل انکار میشه میتونه تبدیل به مهم ترین تصمیم بشه.
 
 
سرش رو به ارومی روی شونه های مقابلش گذاشت، دستهایی که چندین لحظه پیش از حصار انگشتان غریبه ناشناسش ازاد شده بود رو بر صورتش کشید و بعد از کنار زدن قطرات بارونی که بر صورتش نشسته بود، نگاهش رو بالا اورد.
هنوزهم سوالاتی که در ذهنش شکل گرفته بود، در بی پاسخ ترین حالت ممکن رها شده بود و ظاهرا قصدی برای نابودی نداشت.
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت، به مکالمه چند دقیقه پیش ادامه داد:
-چرا؟
 
هوسوک با تعجب نگاهش رو بالا اورد و درحالی که سعی میکرد چشم هاش رو کنترل کنه سرش رو به معنای متوجه نشدن صحبت هایی که به گوش شنیده بود تکون داد.
-چرا ایستادی و باهام حرف زدی؟
-مدت ها بود از کارم فاصله گرفته بودم، فکر کنم بازگشت به چندین سال قبل جالب ترین اتفاق این هفته به حساب میاد.
درحالی که سعی میکرد خنده هایی که از روی تمسخر بر صورتش نشسته بود رو کنار بزنه، نگاهش رو برگردوند. چشم هایی که حالا مقصد جدیدی برای خیره شدن پیدا کرده بود به زیبایی به ماه چشم دوخته بود. موهای مشکی رنگی که حالت
 
گرفته بود حتی زیر نور ماه هم میدرخشید و زیبایی خیره کننده ای رو برای فرد مقابلش رقم میزد.
-اجوشی؛ دیدن ادمی که از درد میون خودش میپیچه برات جالبه؟ اگر خودت تجربش بکنی هم همینو به زبون میاری؟
-من خیلی وقته برای تجربه دردی که به تنت رسیده، علاقم رو به دست اتش سپردم. اتشی که مدت هاست برای یک تکه چوب خیس التماس میکنه و کسی حتی برای جمع کردن خاکستر جمع شده بر تنش هم نزدیکش نمیشه.
نگاهی که شرمنده تر از همیشه به نظر میرسید رو به زمین داد؛ دم عمیقی از هوا گرفت و بعد از چنگ زدن به موهایی که دلیلی
 
برای کلافگیش به حساب می اومد، ادامه داد:
-ولی من حاضر نیستم از علاقم دست بکشم!
-نیازی نیست راه اشتباهی که دیگران تجربه کردن رو تکرار کنی، ولی برای ادامه دادن در مسیری که بهش علاقه داری باید توانایی مشت کردن دست های زخمیت رو داشته باشی. ایستادن زیر بارون در سرمایی که به یکباره مهمون اسمون شده نشان از شکستگی تو میده. گاهی اوقات شاید بهتر باشه برای طی کردن قدم هایی که بر پله افکارت میذاری، نقاب مشکی رنگی به چهرت بزنی.
-میدونی اجوشی، من از پنهان ش...
 
درحالی که سعی میکرد نفس های سنگینش رو کنترل کنه، میون حرف بیمار مقابلش پرید و بدون اینکه اجازه شنیدن پایان جمله رو بهش ببخشه ادامه داد:
-انسان ها بیش از حد غیر قابل پیش بینی اند، روزی برای در دست گرفتن قلبی که سال هاست درش رو به روی کسی جز تو باز نکرده التماس میکنن و گاهی با به دست گرفتن یک چاقو و بریدن اعتمادی که با اجبار کسب کردن، همه چیز رو به تصمیمات ناگهانی تو میسپارن. پله ای که تو برای بالا رفتن انتخاب کردی سالهاست محافظانش رو از دست داده. حفظ تعادل حرکات و قدم هایی که بر روی پایه های چوبیش میزاری خیلی سخت تر از تفکرات توعه.
 
نگاهش رو به چشم هایی که حالا مقصدش رو تن خسته و ناتوانش انتخاب کرده بود، داد. نفس عمیقی کشید و بعد از احساس راحتی و سبکی که در قفسه سینش حس کرد از روی زمین بلند شد.
لباسی که به تن داشت حالا خیس از اب باران برای خشک تر شدن التماس میکرد، ماه همچنان قصدی برای اشکار شدن نداشت و یوسانگی که معتاد به نگاه های پر معنی تنها همدردش شده بود، حال بدی رو پشت سر میذاشت.
درحالی که سعی میکرد تن صداش رو از حالت عادی بالاتر ببره، به مکالمه ای که اینبار به شدت از ادامه پیدا کردنش خشنود بود
 
ادامه داد:
-من یکبار زمین خوردم، بال های شکستم خیلی وقته تبدیل به یک بار اضافه شدن و من حتی برای خداحافظی کردن هم دلتنگم. دلتنگ پروازهای بی نقصی که در کنار پروانه ها تجربه کردم، دلتنگ لبخندهایی که با لمس تن ابرها بر چهرم نشست...من دلتنگ گذشته ایم که همیشه ازش فرار کردم. کلماتی که حتی از پشت در های بسته اتاق هم شنیده میشد برای در دست گرفتن جمله ای که احساساتش رو گم کرده خسته بود. شاید اینبار همه چیز تموم بشه مگه نه؟
 
 
سرش رو به معنای مخالفت با صحبت هایی که شنیده بود تکون داد، از روی زمین بلند شد و بعد از دست کشیدن بر موهایی که بر پیشونیش سنگینی میکرد، به سمت شخص مقابلش چرخید.
-شاید اعتماد کردن به من نادرست ترین و غیر ممکن ترین تصمیم تو به شمار بیاد، ولی دلت برای تجربه لبخندهایی که از دست دادی تنگ نشده؟
-چیشده اجوشی؟ راه حلی داری؟
نگاهش رو به اسمون داد، انگشت اشارش رو به سمت ماه هدف گرفت و بدون اینکه اهمیتی به اطرافش بده شروع به صحبت کرد. داستانی که اینبار میخواست به زبون بیاره هیچ گاه برای
 
نجات خودش کافی نبود ولی انسان هایی که با میلیارد ها طرز فکر در اطرافش حلقه زدن ویژگی های متفاوتی رو به عنوان مورد علاقه ترین انتخاب کرده بودن.
با صدایی که شنید دست از برهم چیدن دوباره کلماتی که در افکارش نوشته شده بود، برداشت.
-اینقدر سخت نگیر اجوشی، شاید فکر کنی منم مثل بقیه ازت میپرسم چرا خودت در راهی که انتخاب کردی قدم برنداشتی...شاید دیوونه تر از تمامی دقایقی که امشب گذروندیم به نظر بیام ولی من تا زمانی که قدم برندارم و سردی زمین رو تجربه نکنم، قرار نیست زمانی رو به صحبت هات اختصاص بدم.
 
لبخندی که بر لبهاش شکل گرفته بود اینبار به یوسانگ هم سرایت کرد. منحنی لبهایی که مدت ها برای خم شدن التماس میکرد اینبار در یک شب بارونی و زیر اسمانی که سعی در پنهان کردن ماه داشت با به دست گرفتن انگشتان غریبه ناشناخته ای که میتونست در ایده لقب ناجی رو به خودش اختصاص بده شکل گرفت.
-بیا باهم تجربش کنیم؛ شش ماهی که قراره به سختی بگذره ولی من و تو هیچی ازش نمیدونیم. شاید پایان خوشی داشته باشه مگه نه؟
-کلمه پایان که بر پرده مشکی رنگ سینما نمایان میشه، شاید
 
اخرین تصمیم یک کارگردان برای ادامه دادن باشه. لبخندی که بعد از نمایان شدن پرده قرمز رنگ و بسته شده بر لبهاش نقش میبنده اجازه ای به درگیری افکارش نمیده، نه تنها برای اشک هایی که بازهم به چشم دیده بلکه برای پایانی که رقم خورده. انسان هایی که بارها و بارها پاشون رو به سینما میذارن و سکانس های ضبط شده یک فیلم رو به چشم های خستشون هدیه میکنن، گاهی برای رهایی از زندگی سختی که درگیرش شدن نیاز به فرار دارن و شاید برای لحظه ای شاد بودن راه حلی پیدا کردن. پایانی که ازش صحبت میکنی قراره خیلی تلخ تر از اینده ای باشه که من در سرزمین رویاهام برنامه ریزی کردم پس شاید غیر قابل پیش بینی ترین راه رو انتخاب کنم. میدونید چرا؟
 
نگاهی که پر از تعجب بود رو به مقابلش دوخت، بعد از اخمی که بر چهرش نقش بست و خم شدن پلک های خسته ای که از باران خیس شده بود، ادامه داد:
-غیر قابل پیش بینی ترین ها، هیچ وقت تصوری از اینده رو برات نمیسازن! پس شاید تنها تصمیم درست من در این جاده بن بست باشه.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت، نگاهش رو به چراغ های خاموش کوچه دوخت.
دست های سرد و بی جون یوسانگ رو میون مشتش فشرد و بی توجه به اعتراض احتمالی ای که نصیب گوشاش میشد به راه
 
و مقصد نامشخصی که در ذهن داشت ادامه داد. شاید پریدن با در اغوش گرفتن دست هایی که بیشترین شباهت رو به گذشتش داره انتخاب بهتری برای تجربه دوباره به حساب بیاد و هوسوک هیچ وقت توانایی مقابله با انسان ها رو نداشته حتی زمانی که تنها یک امید واهی برای نجات دادن از سقوط نیاز باشه.
 

Yugen | VkookWhere stories live. Discover now