Gray World

22 8 0
                                    

دستی به موهای مشکی و تازه کوتاه شدش کشید، چشم هایی که حالا به سرعت در اطراف محوطه میچرخید، بازهم برای پیدا کردن فرد مورد نظرش کفایت نمیکرد.
 
استین لباس تیره رنگش رو بالا زد و بعد از به دست گرفتن برگه ها و پرونده هایی که هنوزهم برای صحبت کردن ازشون اطمینان کافی رو نداشت، به سمت درب شیشه ای مقابلش حرکت کرد.
پرده های سفید رنگ و کوتاهی که جلوی ورود افتاب به درون اتاق رو میگرفت، کمی کنار زده شده بود. گلدان های کوچک و
بزرگی که کنار پنجره چیده شده بود، نشانه ای از پزشک اشناش میداد.
نگاهش رو در اطراف سالن چرخوند. سکوتی که دیوارها رو میشکست حالا با صدای قدم های سجون پررنگ تر میشد.
 
با حس لمس دست هایی که شونه هاش رو هدف گرفته بود؛ به سرعت برگشت. نگاهش رو میون چشم های اشنایی که مقابلش قرار داشت چرخوند و لبخندی که صورتش رو نقاشی کرده بود، برای اطمینانی که در افکارش نیاز داشت کفایت میکرد.
-زود رسیدی! برای دیدن من مشتاق بودی؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و خیره به نگاهی که حالا با کنجکاوی بهش خیره شده بود، ادامه داد:
-هیونگ میدونی که مجبورم؛
 
 
نگاهش رو به زمین داد و درحالی که سعی میکرد از مکالمه ای که خودش اغاز کرده بود، فرار کنه؛ نگاهش رو اطراف محوطه میچرخوند.
اتاق های بزرگی که با در های سفید رنگ و گلدان های متفاوتی تزئین شده بود، به زیبایی با درخت های بلوط مقابلش هم خوانی
 داشت و صدای موسیقی بی کلامی که در فضا میپیچد، سجون رو اروم تر از همیشه نگه میداشت.
دم عمیقی از هوا گرفت و برگه هایی که میون دست هاش گرفته
 
بود رو به سمت مقابلش گرفت.
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دست کشیدن میون موهای مشکی رنگش، به مکالمه ادامه داد:
-هیونگ، این فرم هاییه که باید پر کنم و تحویل بدم فقط...حواست باشه نمیخوام به نونا اسیب بزنم.
سکوتی که بازهم گوشاش رو نوازش میکرد، برای کلافگی بیش از حدش کفایت میکرد. نگاهش رو چرخوند و با بغض ناشناخته ای که حالا به گلوش چنگ میزد، ادامه داد:
 
-میشه با جوهیون نونا صحبت کنم؟
-چی میخوای بهش بگی؟ بازم قراره برای کاری که نکردی عذرخواهی کنی؟ یا براش یاداوری کنی چند بار دستش رو به نفس دیگران الوده کرده؟ من خیلی وقته نمیشناسمش، خیلی وقته به دست هایی که روزی من رو از غرق شدن نجات داد اعتماد ندارم. شاید بعدا به تمامی حرفهایی که به چشم هات زدم
بخندی ولی میترسم؛ نه از اینکه اسیبی به من بزنه از اینکه دیگه حتی نیازی نداشته باشم تا در رابطه با در اغوش گرفتن تن خستش با خودم کلنجار برم یا نه.
 
روی نیکمت چوبی ای که در کنار اتاق قرار داشت، نشست.
نگاهش رو به اسمون داد و بعد از خیره شدن به خورشیدی که
توکیو رو هدف تابش پرتوهای پرنور خودش قرار داده بود، ادامه داد:
-میدونی هیونگ، هر بار که دستاش رو بستم، هربار که اشک های فراموش شدش رو دیدم خودم رو رها کردم. ده سال پیش
 هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم، کسی که راه رفتن رو به من یاد داد روزی جلوی پاهام زانو بزنه و برای از بین بردن حفاظش
 
 التماس کنه. اگر برگردم عقب؟ هیچ چیزی رو عوض نمیکنم، عجیبه مگه نه؟ من حتی نمیدونم بقیه جاده هایی که مقابلم قرار
داشتن من رو به چه پایانی دعوت میکنن ولی حتی از فکر کردن به سردرگمی هم میترسم.
دستی میون موهاش کشید و بعد از خیره شدن به درب سفید رنگ اتاقی که مدت ها افکارش رو در بر گرفته بود، نگاهش رو به سجون داد.
چشم هایی که حالا کمی قرمزتر از همیشه به نظر میرسید، نشان از بی خوابی های شبانه اش میداد. دست هایی که حالا با باند
 
های توری و تکراری بسته شده بود برای یاداوری اسیب هایی که به خودش میزد کفایت میکرد و صدایی که در کنار گوشاش
درحال زمزمه خواسته ها و ترس هاش بود، بیش از حد خسته به نظر میرسید.
-چرا راه جدیدی رو انتخاب نمیکنی؟
پوزخند دردناکی که حالا روی لب هاش نقش بسته بود، اسیب بزرگی به قلب جهیون میزد و حتی با گذشت سال ها صحبت
کردن در رابطه تاریکی هایی که علاقه زیادی به اغوش انسان ها داره، برای ادامه دادن میترسید.
 
-الان؟ من حتی اگر بخوام هم نمیتونم بگردم؛ نمیتونم دوباره قلم موهای کوچک و بزرگو توی دستام بگیرم و به خلق کردن رنگ
های جدید ادامه بدم. یک سال پیش تصمیم گرفتم قلبم رو رنگ کنم. هرروز با پاک کردن اشتباهات دیروز و رنگ کردن دیواره قلبم با روشن ترین ها، لبخندهامو برگردونم ولی یک روز تمامی شناخته شده ها از بین رفت. پالت شیشه ای که به دست داشتم حالا به تنها راه نجات من تبدیل شده بود. ساختم، رنگ کردم، پاک کردم ولی خیلی وقته که روشن تر از سفید بودن پیدا
 
 
نکردم. خنثی، بی رنگ، غیر قابل تصور و شاید دردناک. شاید من هم سفید شدم و تنها راه نجاتم غرق شدن در تاریکی هاییه که مدت هاست به تنم چنگ میندازه.
برگه هایی که کنار دست هاش قرار داشت رو بلند کرد، صفحه اول پوشه رنگی ای روی صندلی رو باز کرد و بعد از نمایش عکس های اشنایی که هرکدوم برای تعریف کردن داستان زندگی و پستی و بلندی هایی که تجربه کردن نیاز به دوربین و صحنه ای برای ضبط داشتن، چشم هاش رو به ارومی روی هم گذاشت.
 
 
-پیروز شدن میون میدونی که هزاران چشم بهش خیره شده، کار اسونی نیست. کسب کردن اعتماد و اطمینانی که دنبالشی سخته هیونگ مخصوصا برای انسان هایی که مدت هاست چشم هاشون رو به روی اسیب های گاه و بی گاهی که به تنشون وارد میشه بستن.
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد؛ لبخندی که حالا روی چهرش نقش بسته بود برای کنجکاوی فرد مقابلش کفایت میکرد. با چشم هایی که رنگ انتظار میداد بهش خیره شده بود و برای ادامه پیدا کردن مکالمه دردناک و تاریکی که تبدیل به مورد
 
علاقه هاش شده بود، لحظه شماری میکرد. نگاهش رو به جهیون داد و ادامه داد:
-اولین باری که تصمیم گرفتم به انتخاب های پر فراز و نشیبم فکر کنم، بعد از سال ها اشک ریختم، دست هام میلرزید و برای نفس کشیدن هم خسته بودم. من هیچ وقت تصمیمی رو بر دوش
 خودم نذاشتم، هیچ وقت بدون گرفتن دست های کسی بهش فکر نکردم و اینبار همه چیز برای از بین بردن من چیده شده. شاید به دست اوردن اعتمادی که مدت هاست در لیست گمشده
 
 
 ها نامش نوشته شده، سخت باشه ولی رها نکردن دست هایی که سال هاست برای کمک به تن تو چنگ میندازه قابل تحمل
نیست. نمیدونم باید برای راهی که انتخاب کردم چه نگهبانی انتخاب کنم ولی...کنار کشیدن شاید اخرین تصمیمی باشه که در افکارم به دنبال جای خالی میگرده.
سرش رو به نشانه تاسف نشون داد و از روی صندلی بلند شد.
 گردنش رو کمی تکون داد و نگاهش رو به سجون دوخت.
-هیونگ؛
 
با شنیدن صدایی از پشت سرش، برگشت و خیره به چشم هایی که مقابلش قرار داشت؛ انتظار رو برای یکبار دیگه تجربه کرد.
-خیلی وقته دنبال پروژست، میدونی که باید خوب باهاش کنار بیای مگه نه؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-نیم ساعت پیش باهاش صحبت کردم، امیدواری ای که نسبت به
 این عملیات داره بیشتر از اطمینان توعه. من توانایی متقاعد کردنش رو ندارم شاید بهتر باشه با ادامه دادن و شاید زودتر
 
شروع کردن به اقای چوی ثابت کنی که از پسش برمیای. میدونی که باید بهش گزارش بدم و شاید نتونم همه چیز رو از واقعیت فاصله بدم، پس...
-با احتیاط برخورد کنم و از پسش بربیام؟
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و بعد از بالا انداختن شونه هاش نگاهی به گل قرمز رنگ و مخملی مقابلش انداخت. درحالی که گلبرگ های بی نقصش رو لمس میکرد روش رو برگردوند و با اضطراب ناشناخته ای که تنش رو در بر گرفته بود ادامه داد:
 
 
-هزینه این عملیات رو به چوی سپردی پس شاید نیاز شدیدش به اطمینان از روند عملیات رو بشه درک کرد؛ ولی هیونگ بهتر نیست به تیونگ هیونگ بگی؟ خودت میدونی که از لحاظ قانون های نانوشته این کار هم غیر قانونیه. اگر تصمیمی مبنی بر کنار کشیدن و نابود کردن تو بکشه، براش تردید نمیکنه.
درحالی که به سمت اتاق حرکت میکرد، در افکار بی اغاز و پایانی
که در سرش میگشت، غرق شد.
 
 
ادامه دادن به مسیری که موفقیت رو بی ارزش میدونه، سخت به نظر میرسید ولی کنار کشیدن باعث از بین رفتن و نابودی همیشگی نفس هاش میشد.
ماشینی که حالا برای سوار شدن و حرکت دادنش، مصمم تر شده بود؛ مقابلش قرار داشت. با باز کردن تک به تک درب های سفید رنگی که در اطراف عمارت مثل یک پازل چیده شده بود، با یک حرکت میشکست.
درست مثل دومینویی که با یک حرکت تعادلش رو به دست
فراموشی میسپاره و برای دوباره بلند شدن نیاز به تکیه گاه داره.
 
شکلات قرمز رنگی که حالا در ظرف چوبی و روی میز مقابلش قرار داشت رو به دست گرفت، روی زبونش گذاشت و به تابلویی که بر دیوار نصب شده بود خیره شد.
حلقه نقره ای رنگی که بر دست هاش داشت، نشان از گذشته زیبایی میداد که با هربار یاداوری و مرور خاطراتی که گذرونده بود لبخند میزد.
کنترل کردن دست های لرزون تیونگ هر لحظه جهیون رو بیش از پیش نابود میکرد و شاید اینبار صحبت کردن در رابطه با افکار
 
 
سیاهی که روز هاش رو در بر گرفته، انتخاب اشتباهی به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشید و بعد از چنگ زدن به موهای کوتاه و تازه رنگ شدش سرش رو به نشانه تایید برای سجون تکون داد و به سرعت به سمت اتاق مورد نظرش حرکت کرد.
صداش رو کمی بالا برد و در پاسخ به سوالی که پرسیده شده بود، جواب داد:
-نمیخوام اذیتش کنم؛ شاید...شاید بعدا.
 
نفس عمیقی کشید و سرش رو به منظور دور نگه داشتن افکاری که در ذهنش شکل گرفته بود تکون داد.
مانیتور بزرگی که مقابلش قرار داشت، حالا پنج اتاق بیمارها رو به زیبایی در مقابلش قرار داده بود.
اینبار برای شروع و هیجانی که قرار بود تجربه کنه، لبخند زد. لبخندی که تکرار کردنش به سختی کشستن سنگ های مقاوم
لب دریاست.
 
 
 
...
 
-به چی خیره شدی؟
با صدایی که از کنار گوش هاش شنید، سرش رو برگردوند و نگاهی به تهیونگ انداخت. دو ساعت گذشته رو برای مرتب کردن اتاقی که درش قرار داشتن صرف کرده بودن و حالا تصمیم گرفته بود برای استراحت نگاهی به محیط اطرافش بندازه.
 
دختری که با موهای بلند مشکی و چشم های طوسی رنگ و زیباش بر زمین نشسته بود، حالا توجه ریکی1 رو به خودش جلب کرده بود.
انگشت اشارش رو به سمت یوریم2 گرفت. صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت ادامه داد:
-اجوشی، وقتی باهاش صحبت میکردم خیلی عجیب جوابمو میداد. دو ساعت گذشته رو بهش فکر کردم و بازهم نتونستم دلیل قانع کننده ای برای حضورش در اینجا داشته باشم.
1.ریکی بخشی از نام اصلی نیکی عضو گروه انهایپنه./ 2.یوریم نام اصلی ایشا عضو گروه اورگلوعه.
 
با نگاه متعجبی که تهیونگ بهش داشت، لبش رو زیر حصار
دندون هاش گرفت و با خجالتی که نمیدونست از کجا نشات میگیره، به صحبت ادامه داد.
-سال اخر دانشگاه اخراج شده، توی واحد پزشکی قانونی کار میکرده و بخاطر اشتباهی که انجام میده اطلاعات یکی از مهم ترین پرونده های سئول رو فاش میکنه. خیلی بهش فکر کردم ولی افرادی که اینجا بودن هیچ شباهتی بهش نداشتن.
-ای...وایسا! میدونستی من هنوزهم برای تلفظ کردن اسمت به مشکل برمیخورم؟
 
لبخندی که نا خوداگاه بر لب هاش شکل گرفت، تهیونگ رو در
فکر فرو برد. پسر بچه ای که مقابلش قرار داشت، منحنی لب هاش رو به هیچ کس نشون نمیداد و بازهم برای یاداوری خاطراتی که سعی در از یاد بردنش داشت شکست خورده بود.
پوستی که بیش از حد سفید به نظر میرسید با موهای مشکی رنگ و تقریبا کوتاهش تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود. نگاهی به لباس های سفید و مشکی ای که به تن داشت، انداخت و یکبار دیگه زیبایی غیر قابل توصیف شخص رو به روش رو تحسین کرد.
 
-اجوشی، نیشیمورا ریکی...تا حالا کسی ازم چنین چیزی نخواسته بود.
-شاید چون من هنوزهم به توکیو عادت نکردم.
شونه هاش رو به نشونه ندونستن بالا انداخت و بدون اینکه توجهی به تهیونگ داشته باشه، روی صندلی گوشه اتاق نشست.
دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت و با فشار های گاه و بی گاهی که به سرش وارد میکرد، کمی اروم تر از قبل میشد.
 
 
گرمایی که چند روز گذشته، ژاپن رو در خودش غرق کرده بود غیر قابل انتظار تر از پیش بینی های بی اغاز و پایانی بود که
مدت ها برای جلب اعتماد انسان ها، دست هاشون رو به تلاش وادار میکرد.
سوالاتی که حالا افکارش رو در گیر خودش کرده بود، مدام در ذهنش می چرخید و نمیدونست برای جلوگیری از ساختن رویاهای کوچک و بزرگ در سرش چه راهی رو باید در پیش بگیره.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بیرون از پنجره داد.
 
اسمون رو به تاریک شدن میرفت و غروب بی میل خورشید هم برای ساکت کردن صدای ماشین ها کفایت نمیکرد. رنگارنگی
 اسمان به دلش مینشست و ابرهایی که گاه و بی گاه با حرکت های متضاد و کوچکشون زیبایی دیگری بهش می بخشیدن، پرستیدنی به نظر میرسید.
-اجوشی...چرا اومدی توکیو؟
با سوالی که گوش هاش رو نوازش کرده بود، با تعجب برگشت.
 
 
با لرزشی که حتی در صداش هم حس میشد، به مکالمه ای که خودش اغاز کرده بود ادامه داد:
-فرار کردم؛ از خودم، از افرادی که کنارم بودن. فرار کردم تا در کنار تمامی تاریکی هایی که باید تحمل میکردم مجبور به
شنیدن حرفهای تکراری و خسته کننده کسایی که هیچ وقت برای در اغوش گرفتن تن من مشتاق نبودن، نشم.
-ولی من هیچ وقت تجربش نکردم.
 
 
با حس نگاه خیره ای که بر تنش حس میکرد، لبخند کوتاهی زد و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد. صداش رو کمی صاف کرد و دستی میون موهاش کشید و تارموهایی که جلوی دیدش رو گرفته بود کنار زد.
-من هیچ وقت تجربش نکردم. پنج سالم که بود، مادرم با صورت زخمی در اتاقم رو باز کرد و بدون اینکه به فریاد های از سر ترس
من پاسخ بده، من رو به دست دوستش سپرد. یادم نمیاد چند ماه گذشت ولی دراخر پرورشگاه بود که لقب خونه رو برای من
 
 
 گرفت. میدونم باید با حرفهایی که زدین موافقت کنم ولی انسان ها تا چیزی رو تجربه نکنن برای انکار کردنش برنامه میریزن.
دلم میخواست ادامه بدم، دلم میخواست کنار بچه هایی که بی شباهت به من نبودن زندگی کنم ولی نتونستم. من میترسیدم، از فرار کردن از خودم از ادم ها!
به سمت صندلی چوبی ای که مقابل پاهاش بود، حرکت کرد. رو به روش نشست و به عقب تکیه داد.
-چرا؟ فرار کردن...قشنگه.
 
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و درحالی که سعی میکرد با گمراه کردن مقصد نگاهش، بارانی بودن چشم هاش رو پنهان کنه ادامه داد:
-نیست! میدونی اجوشی...فرار کردن زمانی قشنگه که به خودت اطمینان داشته باشی؛ اطمینان داشته باشی که از پسش برمیای که میتونی حرکت کنی که میتونی ادامه بدی.
-گاهی اوقات بی برنامه بودن قشنگه، اینکه چشم هات رو ببندی و بدون اینکه توجهی به اطرافت داشته باشی فرار رو انتخاب کنی
 
 
 قشنگه. شاید سخت باشه، شاید غیر قابل تحمل به نظر بیاد ولی لذت بردن از لحظات زندگی ای که میون تاریکیش گیر افتادی میتونه کمک بزرگی به لبخندهات بکنه. لبخندهایی که روزی برای بازگشت و دوباره دیدنشون، اشک هات رو از دست دادی تا شاید لحظه ای بتونه بدن خسته ات رو از میون باطلاق خاطرات
بیرون بکشه و اجازه نفس کشیدن بهت ببخشه. من هیچ وقت نمیتونم احساسات و افکاری که پشت سر گذاشتی رو تجربه کنم، ولی شاید بتونم گاهی با متفاوت بودن نجاتت بدم. میلیارد ها انسان بر زمین زندگی میکنه که هر کدوم با طرز فکر و علایقی
 
متفاوت برای یک دقیقه بیشتر نفس کشیدن تلاش میکنن؛ ولی
میدونی...گاهی اوقات مکمل هاست که میتونه نجات دهنده زمان از دست رفته تو بشه.
قطره اشکی که حالا مقصدش رو به سمت زمین هدف گرفته بود، به سرعت با دست های کوچک و سردش پاک شد. جملاتی که مدت ها برای شنیدنش تلاش میکرد، حالا بارها و بارها میون
گوشاش زمزمه شده بود و برای از بین بردن سد دوری از افکارش کفایت میکرد.
 
دلخوری هایی که پشت سد گیر کرده بود، حالا راهی برای بیرون اومدن و شاید رها شدن پیدا کرده بود ولی اطمینانی که هنوزهم دست هاش رو میلرزوند برای مقابله دادن متوقفش میکرد.
چنگی به موهای مشکی و بلندش زد و بعد از بالا بردن تار موهایی که مقابلش صورتش قرار گرفته بود، سرش رو بالا گرفت.
دستش رو زیر چشم هاش کشید و از روی صندلی چوبی ای که برش نشسته بود، بلند شد. کمی از اب روی میز نوشید و به
سمت پنجره اتاق حرکت کرد.
 
چشم هاش رو به ارومی بست و خاطراتی که مدت ها برای یاداوری و دوباره دیدن تک به تک لحظات تاریکش، مقاومت میکرد رو به جلوترین قفسه کتابخانه رویاهاش گذاشت.
 
 
فلش بک؛ شش سال قبل:
 
 
 
درحالی که سعی میکرد تن زخمی و خستش رو از روی زمین بلند کنه، چشم هاش رو میون فضای اطراف چرخوند.
طعم خون به شدت زیر زبونش حس میشد و گونه هایی که با بارش اشک بر بریدگی های کوچک و بزرگش میسوخت نشان از اتفاقات چند ساعت گذشته میداد.
انگشتاش از شدت فشار رو به بی حس شدن میرفت و برای حرکت دادن دست هایی که با طناب بسته شده بود، ناتوان تر از همیشه به نظر میرسید.
 
 
سرش رو پایین انداخت و نگاهی به شلوار تقریبا پاره شدش انداخت، صداهایی که گاه و بی گاه میون گوش هاش شنیده میشد، مثل یک توهم تلخ یا شاید هم کابوس های کوچک و شبانش بود ولی اینبار توانی برای از بین بردنش نداشت.
با صدای پایی که روی زمین کشیده میشد، سرش رو چرخوند و نگاهی به شخص مقابلش انداخت. موهای بلند و مشکی رنگی که تا پایین کمرش میرسید؛ تضاد زیبایی با پوست سفید رنگش داشت.
 
 
نگاهی به چشم های روشن و ابی رنگی که زیر نور میدرخشید و انداخت و لبخند کوتاهی ناخوداگاه چهرش رو نقاشی کرد. لباس هایی که با لکه های کوچک و بزرگ خون نقاشی شده بود، با خنده ای که دندون های سفید رنگش رو به نمایش گذاشته بود تضاد عجیب و دردناکی رو به تصویر میکشید.
نفس عمیقی کشید و به سمت شخص مقابلش حرکت کرد.
دست های زیبایی که حالا بسته شده بود رو به حس ازادی دعوت کرد و پارچه سفید رنگی که روی زمین قرار داشت رو به دست گرفت.
 
به ارومی و بدون اینکه صحبتی کنه، دستش رو بر چهره زخمی پسر بچه مقابلش کشید و چشم هاش رو برای لحظه ای بست. خاطراتی که بازهم قصد یاداوری داشت به سمتش حرکت میکرد و افکار میونگ رو در بر میگرفت.
از روی زمین بلند شد و دستش رو مقابل چهرش گرفت. لبخند اطمینان بخشی که برای اعتماد کفایت میکرد حالا بر چهره خستش دیده میشد.
 
 
 
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت؛ مکالمه کوتاهی رو شروع کرد.
-نگران نباش، خانم پارک قرار نیست بیاد اینجا. میتونی بلند شی؟ اگر پاهات درد میکنه باید بهم بگی، ممکنه اسیب جدی ای دیده باشه.
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و نگاهش رو به سمت زمین داد. نفس های سنگینی که به شمار افتاده بود بیش حد ازارش میداد ولی راه حلی برای مقابله کردن باهاش نداشت.
 
 
-از کی؟
نگاه پر از تعجبش رو بالا اورد و به چشم های طوسی رنگ مقابلش خیره شد. شونه هایی که به نشانه نداستن حرکت کرده بود، بیش از هر چیزی برای پاسخ دادن به سوالی که شنیده بود ترغیبش میکرد.
-دو ماه پیش...
-سخته مگه نه؟ از اخرین باری که تجربش کردم سه هفته میگذره؛ تعجب میکردم که دیگه برای خالی کردن عصبانیت و
 
دردهاش سراغ تن من نمیاد. فکر کنم خیلی بدتر از قبل مشت میزنه و تو هم هیچ وقت جلوش رو نگرفتی.
-من جایی برای خوابیدن ندارم، حتی اگر هرروز خانم پارک من رو زیر بار مشت های کوچک و بزرگش از بین ببره بازهم باید تحملش کنم و بدون اینکه اجازه ای برای اعتراض به خودم بدم ازش بگذرم.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و زبونش رو از عادت و به ارومی روی لب هاش کشید.
 
 
-قهوه دوست نداری؟ من همیشه بعد از دیدن مانه جا روی پشت بوم کافه رو به روی پرورشگاه قهوه میخورم. تلخ ترینش رو انتخاب میکنم؛ اونقدر که تلخی خاطراتم رو از یاد ببرم. میخوای همراه من امتحانش کنی؟
جلوتر حرکت کرد و به سمت درب خروجی زیرزمین قدم برداشت. پاهای زخمیش رو به ارومی روی زمین میکشید و برای امتحان کردن کوچکترین هیجان زندگیش به سمت مقصد مورد نظرش حرکت میکرد.
 
 
سرمایی که به تنش میخورد برای به صدا در اومدن تک به تک زخم هایی که بر صورتش نشسته بود، کفایت میکرد. دستش رو به ارومی روی گونه های خیسش کشید و بعد از پاک کردن رد اشک هایی که مثل یک شیرینی تلخ بر چهرش خشک شده بود، لبخندی پر از تظاهر رو مثل همیشه به نمایش گذاشت.
 
 
پایان فلش بک.
 
-اجوشی، وقتی توی پرورشگاه بودم یکی همیشه من رو نیکی3 صدا میکرد. میگفت من شبیه پیروزیم، پیروزی برای خودم. اسم من برای شما سخته؛ میخواین نیکی صدام کنین؟
از روی صندلی بلند شد و مقابلش قرار گرفت، سرش رو به نشونه موافقت تکون داد.
گردنش رو کمی تکون داد و بعد از حرکت دادن دستی که به خواب رفته بود، ادامه داد:
 
3.نیکی در زبان ژاپنی به معنای پیروزیه.
 
-چشمات رو ببند.
پلک هاش رو به ارومی و به نشانه اعتماد روی هم فشرد و منتظر شخص مقابلش ایستاد. بعد از مشاهده چشم های بسته ای که لرزشی از استرس میون وجودش دیده میشد، لبخند کوتاهی زد.
دستش رو به ارومی لای موهاش برد و بعد از کنار زدن تک به تک تار های مشکی رنگی که بر پیشونیش خودنمایی میکرد، دستش رو روی گونه هاش حرکت داد و عقب کشید.
 
 
-مادربزرگم همیشه میگفت؛ وقتی کسی برای خالی کردن سد تحملش اشک میریزه، باید چشم هاش رو نوازش کرد تا زمانی که رنگ قرمزش رو به اسمون ببازه و پاکی سفید رنگش رو دوباره به تنش هدیه بده. به کهکشان چشم هات دستور صبر بده، باشه نیکی؟
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به سمت اتاق حرکت کرد.
امشب شاید برای مقابله با سد احساساتش بازهم مقاومت نشون داده بود ولی کلماتی که سال ها سنگینی چشم هاشون رو به تنش بخشیده بودن، حالا به مرحله رها شدن رسیده بودن.
 
رهایی مثل پرواز و باز کردن بالهایی که زخم و خراش های کوچک و بزرگشون رو به دست پنهان شدن سپرده بود.
 
...
 
ماگ سفید رنگ روی میز رو به دست گرفت و بعد از نوشیدنی مقداری از محتوای خنک و غیر قابل شناخت لیوان، نگاهش رو به سمت جهیون گرفت.
 
دستی به موهای مشکی رنگش کشید و بعد از خیره شدن به برگه هایی که مقابلش قرار گرفته بود؛ دم عمیقی از هوا گرفت.
-هیونگ...برای پروژه اول چه بخشی از درمان رو شروع میکنی؟
-اتاق هایی که هردو نفر درش مستقر شدن، حالا به لطف کارگروهی ای که باهم انجام دادن هیچ شباهتی به دید اولیه خودش نداره.
برگه زرد رنگی که روی میز خودنمایی میکرد رو به دست گرفت و مقابل سجون قرار داد. اشاره ای به عکس های مقابلش کرد و ادامه داد:
 
-تداعی ازاد4! بیشتر افرادی که این انتخاب رو پذیرفتن اعتقادی به بیماری های روانی ندارن پس شاید بدون موضوع، حرف زدن بتونه بیش از حد غیر عادی جلوه کنه پس شاید طراحی داخلی اتاقی که بهشون سپرده شده، بتونه بخشی از افکارشون رو نشون بده.
لبخند کوتاهی زد و با یاداوری موضوعی که افکارش رو در بر گرفته بود، به ادامه مکالمه نیمه رها شده پرداخت.
 
4.تداعی ازاد یک درمان روانشناسیه که بیمار بی توجه به اطراف هر چیزی که به ذهنش میاد رو به زبون میاره و در رابطه باهاش صحبت میکنه.
 
-هیونگ؛ کار دونفره...
-باعث میشه ارتباطی که بینشون شکل گرفته عمیق تر از قبل بشه.
از روی صندلی بلند شد و دستش رو با کلافگی میون موهای مشکی رنگ و کوتاهش کشید. سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و با تعجبی که در نگاهش پنهان شده بود، به شخص مقابلش خیره شد و ادامه داد:
-ترکیب، حمله ایجاد میکنه. اگر باعث بیهوشی یا شوک
 
بشه...هیونگ! بدون اسیب دیدن هم میشه همه چی رو پیش برد.
-مقاوم سازی میتونه باعث درمان باشه سجون؛ یادت نمیاد؟ باید به کی این مسئولیتو بسپارم؟ دوربین هایی که توی هر اتاق پنهان شده میتونه افکارشون رو برای من نمایان کنه؛ از علایقشون به رنگ هایی که بر دیوار میزنن تا وابستگی ها و وسواس هایی که به نمایش میذارن همه چیز پر اهمیته؛ من نمیتونم همه چیز رو رها کنم شاید درست مثل شخصی که شاید رئیس تو نامیده بشه و با شوکر های عصبی بیماراش رو درمان میکنه؟ مقاوم سازی برای افرادی که خودشون رو میون اتاق های
 
 رنگارنگ و ناشناختشون حبس کردن، راه زیادی رو باید پیاده طی کنن و من برای بلند کردن تک به تک تن هایی که روی زمین نشستن ناتوانم.
نگاهش رو به پنجره داد و درحالی که سعی میکرد بغض شکل گرفته در گلوش رو به عقب هدایت کنه، ادامه داد:
-چرا بجای بلند کردن، دست هاشون رو نمیگیری؟
-چون خیلی وقته اعتمادشون رو به زندگی سیاهی که میون قفسش گیر کردن، از دست دادن. شاید مثل پرنده ای که بعد از
 
ازادی؛ حتی از پرواز کردن و باز کردن بال های زخمیش هم میترسه.
از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد. روی نیمکت چوبی
 کنار درخت بلوط نشست و سرش رو میون دست هاش فشرد.
اضطرابی که در چند روز گذشته تن خستش رو هدف قرار داده بود، برای از دست دادن گاه و بی گاه زمانش کفایت میکرد. چشم هایی که قرمزی خورشید رو دزدیده بود، حالا به نشانه اعتراض برای بسته شدن التماس میکرد.
 
با صدای زنگ تلفن، چشم هاش رو به ارومی باز کرد.
صدای تیونگ میون گوش هاش پیچید و لبخندی که ناخوداگاه بر لبهاش نشسته بود، از دید دیوارها پنهان نموند. صداش رو
کمی صاف کرد و برای پاسخ دادن به سوالی که امروز بارها میون گوش هاش زمزمه شده بود، امادگی کسب کرد.
-شاید دو ساعت دیگه بیام؛ سجون اینجاست ولی فکر نمیکنم هنوز موقعیت مناسبی برای ترک کردن اینجا پیدا کرده باشم.
-باشه دارین مراقب خودت باش.
 
از روی نیمکت بلند شد و به سمت سالن حرکت کرد. دست هاش رو به ارومی روی میله های فلزی و سرد راه پله میکشید و
بی اهمیت به صدایی که از اطراف شنیده میشد، به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد.
بالکن بزرگی که مدت ها به عنوان تنها همدردش شناخته میشد، حالا مدت ها بود که قفل های فلزی رو با نام معشوقه پنهانش میشناخت.
 
 
باد خنکی که رقصیدن رو انتخاب کرده بود، به صورتش برخورد میکرد و چشم های قرمز رنگش رو بسته نگه میداشت. دم عمیقی از هوا گرفت و افکارش رو به رهایی اسمون سپرد.
ابرهایی که پنهان شدن رو انتخاب کرده بودن، حالا برای
هم نشینی با ستاره ها، درب خانه شب رو زده بودن و فرار رو به عنوان یک تصمیم در نظر گرفته بودن.
سرش رو روی دست هاش گذاشت و برای اغاز اولین ماموریت امادگی کسب میکرد. لرزش دست هاش به وضوح مشخص بود و
 
اینبار برخلاف هرشب تنهایی رو درمان اضطراب و احساسات ناشناخته تنش میدونست.
چندین ماه گذشته رو با تصمیم به دوری افکار سیاهش از تیونگ و اینبار تنها به یک ازمایش شباهت داشت. تستی که برای نشان دادن صبر و تحملش کفایت میکرد و جهیون درست مثل پسربچه شش ساله ای که برای اغاز مدرسه هیجان و اضطراب داره دست های لرزونش رو به پنهان کردن دعوت میکرد.
باد سردی که میوزید برای کوفته تر کردن بدن خستش کفایت میکرد، به ارومی و زیر لب زمزمه کرد:
 
-فقط یک شبه؛ دووم میاری...باید دووم بیاری و بدون اینکه با تیونگ حرف بزنی ادامه بدی؛ تو بهش قول دادی دلیل ناراحتی های گاه و بی گاهش نباشی جهیونا.
چشم هاش رو بست و گوش های خستش رو به لالایی بی صدای ستاره ها سپرد. 

....

•♡~ 

Yugen | VkookWhere stories live. Discover now