Black Decision

54 9 0
                                    

دکمه کت مشکی رنگی که برتن داشت رو باز کرد، نگاهش رو در اطراف نمایشگاه چرخوند و بی اهمیت به چشم هایی که بازهم هدف قرارش داده بودن، به سمت مقصد مورد نظر حرکت کرد.
 
 
غرفه ای که حالا درست رو به روش قرار داشت، در حال اماده سازی بود. اشخاصی که به ترتیب وارد سالن بزرگ و سرد نمایشگاه میشدن از اهمیت سه روز پیش رو به خوبی با خبر بودن.
عکس هایی که روی دیوار و به زیبایی خودنمایی میکرد، با بهترین کیفیت چاپ شده بود و نظارت کوتاهی که بر روند فیلمبرداری در خاطراتش داشت میتونست دلیل محکمی
برای مقابله با افکار منفی شکل گرفته در ذهنش باشه.
 
 
لوگوی مشکی و سفید رنگی که به زیبایی در تضاد هم قرار گرفته بود، برای جلب توجه ساکنین و افرادی که تا چندین ساعت دیگه برای روشن نگه داشتن دوربیناشون اعلام امادگی میکردن کفایت میکرد.
روی صندلی چرمی و راحتی که بیرون غرفه قرار داشت، نشست. کمی شقیقش رو فشار داد و درحالی که سعی میکرد به صدای گرفته و بلند کارکنانش بی توجه باشه چشم هاش رو کمی روی هم گذاشت.
 
 
موسیقی ملایم و بی کلامی که با حرکت دست های پسربچه کوچکی بر کلاویه های پیانو در فضا میپیچد، تهیونگ رو در افکار گذشته غرق و برای بازگشت به چندین سال قبل وادار میکرد.
خنده هایی که به فراموشی سپرده بود و اشک هایی که بی توجه به مکان و زمان مشخصی، قصد خیس نگه داشتن گونه های سرخ رنگش رو داشت. دغدغه هایی که حالا شکل دیگری برای بیشتر درگیر کردنش پیدا کرده بود و کینه هایی که اینبار قلب سفید رنگش رو به خاکستری بودن دعوت میکرد.
دست هایی که همیشه از سرما پذیرایی میکرد، اینبار هم انتخاب دیگری نداشت.
 
با سینی فلزی ای که مقابل چشم هاش قرار گرفته بود، سرش رو کمی بالا اورد و رد نگاهش رو به سمت لیوان های کوچک و پلاستیکی داد.
ماده ارامش بخشی که از چندین دقیقه قبل، خبر از رسیدن داده بود حالا برای گرمای بیشتر و دعوت به دور شدن از افکارش رسیده بود.
طعم تلخی که با ذائقه تهیونگ به خوبی سازگار بود، برای ارام گرفتن سردردش کفایت میکرد و چراغ های سفید رنگی که در فاصله زیادی از سقف با شتاب زیادی بر صورتش میتابید؛ برای لحظه ای ارام گرفته بود.
 
با شنیدن اسمش، سرش رو کمی برگردوند و نگاهی به اطراف کرد.
مردی که موهای ابی و کوتاهش رو برروی پیشونیش ریخته بود، با لباس سفید رنگ و بافتنیش جعبه های کارتونی عکس ها رو در دست داشت و منتظر تاییدیه رئیس کمپانی ایستاده بود.
چهره اشنایی که بر افکار تهیونگ فشار میاورد، موفق به یاداوری نشد. سرش رو به نشانه موافقت با حرفهایی که به گوشهاش رسیده بود تکون داد و دوباره به موقعیت اولیش برگشت.
 
 
بدون اینکه متوجه گذر ساعت و حرکت زیاد عقربه ها باشه، اینبار صدای پخش شده در بلندگوی نمایشگاه بود که تهیونگ رو از دره ای که چند قدم به رها شدن درش مونده بود، دور میکرد.
سرش رو به نشانه تاسف نشون داد و از روی صندلی بلند شد. میکروفون کوچکی که روی میز شیشه ای مقابلش، در انتظار ایستاده بود حالا بر یقه کتش چسبیده بود و نشان از امادگی کامل شخص مقابلش میداد.
 
 
افراد زیادی بر صندلی های قرمز و پلاستیکی سالن نشسته بودن و خیره به صحنه نسبتا کوتاهی که مقابلشون قرار داشت، افکارشون رو یاد داشت میکردن.
دو نمونه از عکس هایی که نمایان گر صدای برخورد دریا به صخره ها بود، میون دستش جا خشک کرده بود.
لبخند ساختگی ای که بر لب داشت، ظاهرا بر دیگران تاثیر مثبتی میذاشت و تا حدودی برای جلوگیری از قضاوت های گاه و بی گاه نادرست انسان ها کفایت میکرد.
 
 
حرفهایی که مدت زیادی بر گوشهاش پیچیده بود و سنگینی میکرد حالا رو در رو و در مقابل چشم های خستش به نمایش گذاشته بود و تهیونگ گرفته تر از چیزی بود که بخواد برای اثبات اشتباهی که دیگران مرتکب شدن وقت بذاره.
پشت سکو ایستاد، دستش رو به سمت لپتاب هوشمند و کوچک مقابلش برد و بعد از نمایان شدن اسلاید هایی که از قبل اماده شده بود، نفس اسوده ای کشید.
صدای رسا و بمش رو بلند کرد و برای توضیحات بیشتر در رابطه با کاری که بهش محول شده بود، تمام تلاشش رو به کار گرفت.
 
-ویدیویی که بر پرده مشاهده میکنید، موضوع اصلی بحث امروز ماست. کیفیت بالای فیلمبرداری در زیر اب قابلیت جدید ارائه شده برای امسال بوده؛
با ویبره ای که در سمت راست پاهاش حس کرد، دم عمیقی کشید و برای لحظه ای چشم هاش رو روی هم گذاشت.
-برای ادامه این ارائه، با اوتوکو اسوکی همراه میشیم.
از روی صحنه پایین اومد و اهمیتی به نگاه های متعجب و خیره ای که بر خودش حس میکرد نداد. با حرص نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و بی وقفه تماس رو وصل کرد.
 
صدای خسته مادرش میون گوشهاش میپیچد و تهیونگ بازهم برای تظاهر و لبخند هایی که خیلی وقت بود با حضور قلبش شکل نگرفته بود، اماده بود.
انرژی باقی مونده در تنش رو جمع کرد و بعد از منتقل کردن به صداش، پاسخ سوالات متداولی که ازش پرسیده میشد رو داد.
-خوبم...
سرش رو کمی بالا اورد، نگاهش به چشم های شخص اشنایی بسته شد. بعد از خداحافظی کوتاهی که به اجبار پشت تلفن شنید شروع به قدم زدن کرد.
 
غرفه های رنگارنگی که اینبار پذیرای عکس ها و مدل های متفاوت دوربین بر خودشون بودن، روح تازه ای به ساختمان قدیمی نمایشگاه میبخشید.
بوی قهوه شنیده میشد، همهمه و صدای بلندی که نشان از اتمام ارائه ها میداد به گوش میرسید و خبرنگارهایی که برای بازگشت یکی از محبوبترین برند های دوربین و عکس هایی که به همکاری صورت گرفته بود، جمع شده بودند.
انتقاداتی که همچنان هم در حال بازگو شدن بود، به گوش تهیونگ بیش از حد اشنا میرسید. از عناصر غیر واقعی ای که مورد پسند عامه مردم نبود، انتظاری جز عدم علاقه نمیرفت.
 
مقابل درب خروجی سالن اول ایستاد، شخص اشنایی که اینبار موهای رنگ شدش رو به سمت بالا هدایت کرده بود با کت سفید رنگی که به تن داشت به میله های فلزی مقابلش تکیه داده بود.
قدمی به عقب برداشت، پردازش سلول های ذهنش به تازگی به اتمام رسیده بود و حتی توانایی فکر کردن در رابطه با حرکت بعدیش رو هم نداشت.
در اغوش گرفتن کسی که برای مدت زمان زیادی ازش فرار کرده بود، بازهم میتونست لقب دیوانه رو بهش ببخشه و علایق و سلایق متفاوتش رو به تمسخر بگیره.
 
ذهن تهیونگ خیلی وقت بود که حتی ایمانی به خودش نداشت. حرفهایی که برای سال های طولانی در گوشهاش در گردش بود برای از بین بردن اعتمادی که به خودش داشت کفایت میکرد.
توان مقابله نداشت، با قدم های اروم راهش رو به سمت پزشکی که برای مدت زمان طولانی ای جز لیست گمشده هاش قرار گرفته بود، برد.
سرش رو پایین انداخت، نگاهش رو به زمین داد و برای لحظه ای چشم هاش رو بست. تنه محکمی که به بدنش خورد، برای بیدار کردنش از خواب کوتاهی که درش غرق شده بود کفایت میکرد.
 
-باید امیدوار باشم که من رو فراموش نکردی...؟
سرش رو به سمت صدای بم و اشنایی که کنار گوشهاش شنیده بود، برگردوند. لبخندی که بر چهرش نقش بست، بازهم نشان از حافظه خوب پزشک مقابلش میداد.
ساعت هایی که برای حرف زدن باهاش صرف کرده بود، قابل شمارش نبود و شاید تنها دلیل دلگرمی تهیونگ به شمار می اومد.
مدت زمان زیادی میگذشت، صورتی که حالا لاغرتر و کشیده تر از دوسال پیش به نظر میرسید بی روح تر از همیشه بود.
 
لبخندهایی که با غلط گیر مشکلاتش از بین رفته بود، راهی برای جبران و بازگشت نگه نداشته بود و نگرانی ای که از اولین دقیقه دیدار دوبارشون در تنش شکل گرفته بود غیر قابل توصیف بود.
-خوبی اقای کیم؟
نگاهش رو به چشم های درشت و کمی کشیده مقابلش دوخت، همیشه افکار مثبت فرد مقابلش رو تحسین میکرد و مدتی همه چیز رو براش تبدیل به یک ارزوی محال کرده بود.
سکوتی که حالا بین هردوشون شکل گرفته بود نشان از بی پاسخ بودن سوال مطرح شده میداد. شونه هاش رو بالا انداخت و از
 
سالن خارج شد.
کنار گلدون های سفید رنگی که پذیرای گل های بهاری بود نشست و بدون اینکه اهمیتی به فاصله شکل گرفته بینشون بده ادامه داد:
-با فرار کردن از من، بهتر شدی؟
دستش رو میون موهای مشکی رنگش برد و کمی بهمش ریخت. سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و نگاهش رو به زمین دوخت.
 
 
سنگ های خاکستری و تیره ای که به خوبی انعکاسی از خودش رو نشون میداد حالا میون ساقه های گل شکسته روی زمین پنهان شده بود. حصار محکمی که با چوب های نازک و خار های برنده و تیز تنش دور سنگ ایجاد کرده بود؛ اسیب رسوندن بهش رو تبدیل به ارزویی محال میکرد.
رد نگاهش رو دنبال کرد و به زمین نگاهی انداخت.
-فکر میکنی بتونی سنگ رو بشکنی و با پنهان شدن از دید خورشید خودت رو نجات بدی؟
 
 
-همه تلاشم رو کردم، ولی پایان مشابهی داشت. اون سنگی که ازش حرف میزنی بارها خودش رو از ارتفاعات پرت کرد ولی بازهم نفس میکشید و قفسه سینش رو محلی برای پذیرایی از هوا میدونست. من خیلی وقته دست از پنهان کردن خودم کشیدم...
دستش رو به سمت زمین برد، سنگ مقابلش رو به دست گرفت و بی اهمیت به خونی که از انگشتانش جاری میشد مقابل چشم های تهیونگ گرفت.
-کافیه چند دقیقه دیگه میون دستام فشارش بدم تا من هم از بین برم. تو فقط باید دنبال گلی بگردی که برای محافظت از تو خارهای بی پناهش رو به کار میگیره.
 
با صدایی که میلرزید، به ارومی جواب داد:
-یادت رفته...یادت رفته من حتی برای قفل کردن دست های سالمم هم میترسم؟
-پس چرا دست های کسی رو نمیگیری که مثل تو میترسه؟
نگاهش رو با بهت بالا اورد و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد. چشم هاش رو به ارومی بست و سرش رو میون دستاش فشرد.
-بسه. تو از من خسته نشدی؟ از فرار های بی توقف من خسته نشدی؟ من برای خودم هم کافی نیستم چرا باید دست
 
های یک نفر دیگه هم به سمت سیاهی های زندگیم بکشم؟ غرق شدن قشنگ نیست حتی اگر کسی رو میون اغوشت داشته باشی...
سنگی که بر دست داشت رو به ارومی روی زمین گذاشت، دستمالی که در جیبش پنهان شده بود رو دور انگشتاش پیچید و نگاهش رو به چشم های ابری و لرزون تهیونگ دوخت.
مدت زمان زیادی از جلسات پی در پیشون میگذشت و کنترلی که بر بیمارش داشت به راحتی از بین رفته بود. ذهنی که خسته تر از همیشه بنظر میرسید حالا با چاشنی ترس به سمت نابودی حرکت میکرد.
 
-میتونی شش ماه از کارت فاصله بگیری؟
با سوال بی ربطی که به گوش هاش خورده بود، اخمی بر صورتش نقش بست. سرش رو بالا اورد و با چشم های منتظرش خیره شد.
-میخوام عامل نگاه قضاوت گر دیگران رو از بین ببرم!
با ارزوی محالی که بر ذهنش نشسته بود، خندید. صدای قهقه های پر از دردش میون فضا میپیچد و اهمیتی به مرکز توجه بودنش نداد. شاید چون تکرار عامل نابودی خستگی هاش بود.
-باشه جهیونا...موفق باشی.
 
کلافه بهش خیره شد، چهره ای که رنگ عصبانیت گرفته بود بازهم بر چشم های بی روح تهیونگ اثر نمیذاشت.
-جواب سوالمو بده ته.
شونه هاش رو بالا انداخت و سرش رو به نشانه موافقت تکون داد. با تمسخری که میدونست تاثیر بدی بر فرد مقابلش میذاره ادامه داد:
-میخوای منو ببری مسافرت؟ کنار دریا خوش میگذره میدونی که دوستش دارم. فکر کنم به عنوان نفر سوم وسط راب...
-ساکت شو.
 
دم عمیقی گرفت، درحالی که سعی میکرد خون سردیش رو حفظ کنه و مثل همیشه تند برخورد نکنه ادامه داد:
-میخوام درمانت کنم، اینبار حق فرار کردن نداری اقای کیم. میتونی بهم تعهد بدی؟
نفس عمیقی کشید و بعد از خیره شدن به چشم های گیج و متعجب تهیونگ، برای توضیح دادن همه چیز پیشقدم شد.
-برای اتمام پایان نامه نیاز به یک پروژه دارم؛ ده نفر از افرادی که باهاشون اشنایی کامل دارم و جزو بیمارانم به حساب میان رو
 
 
کنار هم جمع میکنم، بخشیش دست تیونگ بود و برای پیدا کردن یک راه درست درمان باید همه تلاشم رو به کار بگیرم.
-بهت اعتماد دارم، اگر شکست خوردی چی میشه؟ بازهم اجازه فرار کردن ندارم؟
از روی سکوی سنگی و سردی که روش نشسته بود بلند شد، نگاهش رو از بالا بهش دوخت و برای بلند شدنش التماس کرد.
دستش رو به سمت یقه خم شدش برد و بعد از نگاه گذرایی که به چشم های انداخت ادامه داد:
 
 
-اگر شکست خوردم، میتونی فرار کنی میتونی ازم متنفر بشی ولی دوباره سنگو از بین نبر اینده ای که ازش خبر نداری شاید روزی بتونه سایه بونی برای پنهان شدن تو درست کنه. ترس قشنگه تهیونگ، ترس میتونه تو رو نجات بده ولی برای کنترل کردن تو خیلی ضعیف به نظر میرسه. وقتشه خیلی چیزا رو از بین ببری از تظاهر هایی که هنوزهم ادامه داره تا چشم هایی که برای بسته شدن التماس میکنه و اجازه به خواب رفتنش رو نمیدی. مقابله با دشمنی که هیچ وقت ندیدیش میتونه تو رو برای همه چیز اماده کنه؛ کسی که لبه تیز شمشیرش رو به سمتت هدف گرفته شاید روزی تبدیل به تو و احساسات
 
سردرگمت بشه. از بین بردن و نابودی همیشه تنها گزینه درست نیست، سوال هایی که در امتحان مقابلت سفید پاسخ داده میشه گاهی تنها عامل پیروزیت به حساب میاد.
بدون اینکه اهمیتی به فرد مقابلش بده، به سمت ماشین حرکت کرد.
بازهم میون افکار و درگیری های بی اغاز و پایانش غرق شده بود.
در حالی که ضربه کوچکی به سرش میزد نگاهش رو به اسمون داد.
 
اینبار هم مثل همیشه، توکیو با تابش افتاب و مهمان همیشگیش میدرخشید. دلتنگی برای هوای بارونی سئول روز به روز بیشتر در رگ هاش جاری میشد و ناتوانی هایی که پایان مشخصی نداشت برای جلوگیری از نابودیش کافی بود.
دستش رو به ارومی بالای سرش گرفت، مثلث ابرهای کوچک و بزرگی که در حصار انگشتاش پنهان شده بود شکل خونه قدیمی مادر بزرگش رو میداد.
تنگ کوچک و ماهی های قرمز رنگی که به زودی برای خداحافظی اماده بودن، بوی خونه چوبی و قدیمی با هوای بارونی
 
و خاک خیس سئول ترکیب میشد و تن گلی تهیونگ بود که میون خاک میغلتید.
توپ فوتبال سفید رنگ و دوخته شده ای که مدتی تنها یار همیشگیش بود، گوشه اتاق و اینبار میون جعبه خاطراتش نشسته بود. شاید تنها کسی نبود که برای بازگشت به گذشته ارزو میکرد؛ از دید انسان هایی که اطرافش حلقه زده بودن همه چیز غیرممکن به نظر میرسید حتی اگر تیکه ای از حقیقت رو نمایان
میکرد.
به سمت درب نمایشگاه حرکت کرد.
 
عقربه های ساعت به سرعت میگذشت و تنها چند ساعت تا بازگشت به خونه تاریک و خالی از سکوتش باقی مونده بود.
 
...
 
برگه کاغذی که روی میز قرار داشت، حالا در دست هاش خودنمایی میکرد. خودکار مشکی رنگی که از با ارزش ترین هاش هدیه گرفته بود برای یادداشت نامه ای با مسافت های طولانی انتخاب شده بود.
 
دستش رو کمی حرکت داد و انگشتاش رو به ارومی روی رگ های قفل شده مچ دستش کشید. اه دردمندی از میون لبهاش خارج شد و شروع به نوشتن کرد.
ماموریتی که مدت زمان زیادی تنها درگیری افکارش به حساب می اومد، تنها چند پله تا حقیقت جا گذاشته بود.
کلماتی که مدام میون گوشهاش در گردش بود، تمرکزش رو دزدیده بود و اجازه درست تر فکر کردن در رابطه با اینده نه چندان دور مقابلش رو نمیداد.
 
 
پروژه ای که بر دوشش سنگینی میکرد، شامل درگیری های کوچک و بزرگ دیگران میشد. انسان هایی که حس بی اعتمادی و درک نشدن از جامعه خاکستری رنگ مقابلشون، بر افکارشون اثار منفی به جای گذاشته بود.
انتخاب هایی که به سختی موفق به نهایی کردنش شده بود، حالا روی یک برگه و درست جلوی چشم هاش قرار داشت.
ده شخصی که شناخت زیادی که ازشون داشت تنها دلیل لرزش دست های بی قرارش بود.
 
 
ضربه محکمی به مچ دستاش زد، بازهم استرس ناشی از تصمیماتش باعث اسیب های جزئی به بدنش شده بود و جهیون برای به نمایش گذاشتنش خسته بود.
نامه ای که هنوزم خالی از هیچ گونه حرفی مقابلش قرار داشت، مسافت طولانی ای برای طی کردن پیش رو داشت. اسمانی که امروز هوای افتابی رو انتخاب کرده بود، تنها گزینه مناسب پرواز به ظاهر کبوتر های نامه رسان میداد.
کمی از نوشیدنی روی میز رو نوشید و دوباره به دست گرفت.
 
 
"بیماران پروژه سی آر سون، در مرحله انتخاب هستند. مرحله اول این ماموریت هفته اینده مصادف با تاریخ 30 اپریل سال 2021 اغاز خواهد شد.
 
کد یک"
 
 
نگاهی به ساعت انداخت، عقربه های کوچک و بزرگی که به زیبایی در هم تابیده شده بودند عدد هفت رو نمایان میکردن.
 
از روی صندلی سفید رنگی که با هر بار نگاه انداختن بهش، خاطرات زیبایی در ذهنش یاداوری میشد بلند شد. کت مشکی رنگی که بر لبه میز قرار داشت رو به تن کرد و از اتاق خارج شد.
خیابون های توکیو بازهم برای پذیرایی از انسان ها اعلام امادگی کرده بودن، صدای همهمه ای که در فضا شنیده میشد برای اشخاصی که جزئی ازش به حساب می اومدن ازار دهنده نامیده میشد.
سرش رو به سمت زمین برد، نگاهی که نشان از بی خوابی شبانش میداد رو از اسمون گرفت و به منظره مقابلش داد.
 
ماشین های رنگارنگی که در ترافیک سنگینی گیر کرده بودن، با اعتراض های کوچک و بزرگشون بی خبر از اتفاقاتی که در چند ثانیه گذشته به حقیقت پیوسته بود، دیگران رو به مرز کلافگی میرسوندن.
لاته ای که حالا میون دستهاش خودنمایی میکرد، تا حدودی گرمای اصلی خودش رو باخته بود. طراحی هایی که با شابلون های پلاستیکی بر سرش دیده میشد نشان از علاقه بیش از حد فروشنده به نوشیدنی ها میداد.
 
 
درحالی که به سمت محل مورد نظرش حرکت میکرد، رو به روی گل فروشی ای که میتونست ارامش زیادی رو بهش هدیه کنه ایستاد.
دستگیره های سرد و فلزی مغازه کوچک رو به روش بود که پوست دست های پوسته پوستش رو برای لحظه کوتاهی تحمل کرد.
با ورود به مکان کوچک و خوش بویی که بر حسب انتظاراتش ارامشی وصف نشدنی داشت، دم عمیقی گرفت. گوش هاش رو به موسیقی بی کلامی که درحال پخش بود داد و برای لحظه کوتاهی چشماش رو بست.
 
لبخندی که نا خوداگاه صورتش رو لمس کرده بود، برای نابودی زود به نظر میرسید.
قدمی به سمت گل های رز سفیدی که در سطل های پلاستیکی و پر از اب، نفس میکشیدن برداشت. دستش رو برای نوازش گلبرگ های لطیف و غیرواقعی مقابلش دراز کرد که با صدای ارومی عقب کشید.
خانمی که انتظار میرفت در دهه بیست سالگی زندگیش به سر میبره، با صدای اروم و زمزمه واری بهش هشدار داده بود. نگاهش رو با تعجب به سمتش برگردوند و چشم های منتظرش رو بهش دوخت:
 
-خارهایی که به ساقشون وصل بود، هنوز جدا نشده. دستتون اسیب میبینه با احتیاط انتخاب کنید لطفا!
به ارومی خندید و سرش رو به نشونه مخالفت با حرفهایی که شنیده بود تکون داد، گلوش رو کمی صاف کرد و بازهم وجهه کاریش رو به نمایش گذاشت.
-دست های من رو میبینید؟ با خارگل هایی بریده شده که برای جدا کردنش متاسف بودید. دست های شماهم زخمیه شما باید احتیاط کنید.
 
 
-من با گلی که لمس کردید، بزرگ شدم. حتی اگه بهم اسیبی بزنه بازهم برای در اغوش گرفتنش تردید نمیکنم شما چرا بی اهمیت بودید؟
گل سفید رنگی که با قطرات اب کمی خیس شده بود رو به دست گرفت، ساقه سبز رنگی که با برگ های بلند و تیره ای تن زیبای خودش رو پنهان کرده بود کمی چیده شده بود.
روی سکوی مقابلش گذاشت، نگاهش رو به روبان های کنار دیوار داد و بعد از انتخاب رنگ مورد نظر سرش رو کمی برگردوند.
 
 
-من به در اغوش گرفتن انسان هایی که اسیب دیدن عادت دارم، ولی گلی که ازش میترسید بی ازار تر از قلب خاکستری رنگ و بی رحم من و شماست.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد، روبان ابی رنگی که به دست شخص عجیب مقابلش انتخاب شده بود با زیبایی و دقت تمام دور ساقه های گل پیچیده میشد.
برگ هایی که به سمت پژمرده شدن رفته بودن، با لبه های برنده قیچی جون خودشون رو باختن و بازهم با فداکاری هایی که جهیون رو بیش از همه چیز به یکی از بیمارانش یاداوری میکرد، به خارهایی که در اطرافش حلقه زده بود زندگی بخشید.
 
اهمیتی نداشت چه جملاتی رو به زبون می اورد، انسان هایی که هربار از تمامی موجودات زنده و غیر زنده ای که در دایره نگاهش قرار داشت قضاوت های نادرستی رو به گوش اسمون میرسوندن برای نام گذاری به "تغییر ناپذیر ترین پدیده جهان" امادگی داشتن.
لبخند هایی که پشت افکار سیاهشون رو پوشونده بود، گاهی کسی رو در اغوش میگرفت و گاهی برای به زمین خوردن شخصی کفایت میکرد.
 
 
مشت های زخمی ای که تنها نیاز به یک تلنگر داشت، اینبار بی اجازه از روی زمین بلند شده بود و برای به نمایش گذاشتن قدرت نهفته در قلبش تلاش میکرد.
لیوان پلاستیکی نوشیدنی ای که به دست داشت حالا برای تبدیل شدن به طبیعت وارد چرخه پایان ناپذیری شده بود.
دردی که مثل همیشه و به تکرار سرش رو به عنوان یک هدف نشونه گرفته بود برای مختل شدن و از بین رفتن تمامی برنامه های که برای امروز ریخته بود کفایت میکرد.
 
 
صندلی های ماشین از شدت تاپش پرتوهای خورشید، گرمای غیر قابل تحملی رو دریافت کرده بود. برگه هایی که به دست داشت رو کمی بالا گرفت و نگاه گذرایی انداخت.
ده شخصی که اینبار به اجبار برای انتخاب شدن التماس میکردن، روی برگه و به زیبایی با نمایان کردن تک به تک سنگ هایی که مقابل حرکتشون قرار گرفته در دست هاش نشسته بود.
به سمت محل مورد نظرش حرکت میکرد، کلماتی که شب گذشته توسط نامزدش به گوش هاش مهمان شده بود لحظه ای تصمیم جدا شدن و اجازه ای برای رهایی افکارش نمیداد.
 
با توقف مقابل ساختمان مورد نظرش، دم عمیقی گرفت. کت مشکی رنگی که به تن داشت رو مرتب کرد و موهای تازه رنگ شده رو کمی به سمت بالا حرکت داد.
دستی به گونه های سردش کشید، رگ قفل شده انگشتان دستش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
اینده ای که با نابودی و درد دیگران رقم میخورد، حالا میون دستهاش قرار داشت. پروژه ای که با کمی دست کاری و پنهان کاری قبول شده بود حالا به مرحله نهایی شدن و تبدیل به حقیقت رسیده بود.
 
بی توجه به استرسی که در تمام تنش حس میکرد، با اقتدار و اعتماد به نفسی که در چهره خستش نمایان بود قدم برمیداشت و تنها به امید دستیابی به ارزوهای محالی که در سرزمین رویاهاش مشاهده کرده بود، تلاش میکرد.

---------

♡~•

Yugen | VkookWhere stories live. Discover now