با التماس و چشم هایی که از اشک برق میزد، نگاهش رو به شخص مقابلش داد. دستی میون موهای مشکی رنگش کشید و دم عمیقی از هوا گرفت.
درحالی که سعی میکرد تا قبل از رسیدن سجون، بحثی که به سرعت باز شده بود رو به پایان برسونه؛ کمی از قهوه ای که روی میز قرار داشت رو نوشید و ادامه داد:
-هیونگ...لطفا!
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و دست هایی که حالا در اسارت انگشتان جهیون قرار گرفته بود رو به ازادی رسوند و بغضی که به گلوش چنگ می انداخت رو عقب برد.
-میدونی برای چی پذیرفتم بیام اینجا؟ من خستم جهیون...خیلی خستم. من توانایی بلند کردن تن زخمی خودم رو هم ندارم چطوری قراره بهت کمک کنم؟ چطوری میتونم انسان هایی که در تاریک ترین افکارشون غرق شدن رو نجات بدم وقتی هنوز خودم راهش رو پیدا نکردم؟ جیو1 خیلی وقته برای دوباره دیدن لبخندهای من دست و پا میزنه؛ میترسه...میترسه با فرار تنهاییش رو تبدیل به اولین عنصر زندگیش کنم.
1.جیو عضو گروه دریم کچر و همسر هوسوکه.
سرش رو به ارومی روی میز گذاشت، نوازش دست هایی که بر ساعدش حس میکرد پر از اطمینان بود ولی هنوزهم برای تنهایی ادامه دادن و حرکت کردن در مسیری که مقابلش
قرار گرفته بود، ناتوان به نظر میرسید.
نگاهش رو به سمت پنجره اتاق داد. خورشید مثل همیشه اسمان توکیو رو برای گرم نگه داشتن انتخاب کرده بود، شکوفه های صورتی رنگ و کوچکی که حیاط عمارت رو زیباتر از قبل نقاشی کرده بود نشان از بهار میداد و پروانه هایی که برای خودنمایی و
نشان دادن زیبایی غیر قابل توصیف بال هاشون در اسمان پرواز میکردن حالا تبدیل به تنها امید انسان ها شده بود.
سرش رو به ارومی از روی میز برداشت و نگاهی به هوسوک انداخت.
-هیونگ؛ میشه فقط...
-تنها راهکاری که میتونی در پیش بگیری؛ نوترالیتیه2.
2.نوترالیتی یک نوع درمان روانشناسیه که پزشک شبیه بیمار رفتار میکنه تا بازخوردشو ببینه ولی در ابتدا باید شناخت خیلی خوبی از بیمارش کسب کنه که به زمان زیادی هم نیاز داره.
من نمیتونم وجهه بیمار خودم رو خاموش کنم و برای پیش بینی رفتار دیگران بهت کمک کنم ولی...
از روی صندلی چوبی اتاق بلند شد و دفتر کوچکی که کنار اینه قرار داشت رو به دست گرفت. روان نویس مشکی رنگ مورد علاقش رو از جیب لباسش خارج کرد و دستش رو کمی حرکت داد.
-اولین راهی که میتونی برای قدم برداشتن در جاده پیروزی در پیش بگیری، پیش بینیه. لیست اطلاعاتی که در اختیار داری
میتونه کمک خیلی زیادی بهت بکنه؛ علایق، عادت ها و خواسته ها! نکات کلیدی ای که شاید نیاز باشه به سختی به دستشون بیاری ولی در اخر...میشه ازش استفاده کرد.
دم عمیقی از هوا گرفت و به صندلی تکیه داد.
-چهار سال پیش؛ دقیقا شبی که مادرم تصادف کرد اخرین بیمارم رو ملاقات کردم. ماه ها طول کشید تا بتونم ارتباطی که دنبالش بودم رو تقویت کنم ولی دیر شده بود. زمان همه چیز رو عوض میکنه جه، گاهی باعث قطع شدن نفس های کسی میشه گاهی دست و پاهایی که به زور حرکت میکنه رو به
سمت نابودی میکشه. زمان...شکست میاره، شکست خستگی، خستگی انتقام و انتقام مرگ! وقتی ناخوداگاه باعث از بین رفتن یک انسان میشی، حس معلق بودن وجودت رو فرا میگیره. مثل پرنده ای که بالای درخت ایستاده ولی بال های زخمیش اجازه فرود رو صادر نمیکنن...میدونی چه راهی باقی میمونه؟
-سقوط.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد. با به صدا در اومدن درب اتاق نگاهش رو برگردوند. سجون با لباس های ابی روشنی که به تن داشت میدرخشید.
لبخندی که همیشه بر چهرش نقش بسته بود، مدت ها بود که با حضور قلبش شکل نگرفته و منحنی لب هایی که به اجبار باز میشه پایان نامشخصی رو در بر میگیره.
نگاهی به پوشه های رنگارنگ میون دست هاش انداخت و نا خوداگاه خندید. علاقه ای که به مرتب بودن و زیبایی های پنهان در تنش شکل گرفته بود هیچ وقت برای انکار شدن دست به کار نمیشد.
-اولین روز، اولین ماموریت...جهیون هیونگ برای گریه کردن امادست. میشه منم بدونم چی شده؟
لبخندی که نا خوداگاه از انرژی زیاد سجون بر لبهاش شکل گرفته بود، از دید اشخاص حاضر در اتاق پنهان نموند.
صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دم عمیقی که از هوا گرفت، به مکالمه نیمه رها شده ادامه داد:
-من نمیتونم کمکی بکنم...
-هیونگ!
-دلم میخواد تجربش کنم، اینکه اینبار من بیمار باشم و پزشک برای درمان خستگی های طاقت فرسای من دست به هرکاری بزنه. چشم های قرمز رنگش رو باز نگه میداره تا از حال من اطمنیان کسب کنه. ضربان قلبش در غیرعادی ترین حال ممکن رها بشه و من نیازی به نگران بودن در رابطه باهاش نداشته باشم. میدونم نمیتونم روانشناسی3 رو رهاش کنم، من به سفید کردن افکار خاکستری انسان ها معتاد شدم. دو سال پیش، اسمون با فریاد های خاموش و اشک هایی که بر زمین میریخت، همه چیز
3.روانشناسی و روانپزشکی باهم متفاوتن؛ روانپزشک علاوه بر درمان روانی توان تجویز دارو داره و پزشک به حساب میاد ولی روانشناس فقط درمان روانی رو زیر نظر روانپزشک انجام میده.
رو غیر قابل پیش بینی کرده بود. چشم های بی جون من به سمت پسربچه ای که در تاریک ترین کوچه برای قطع کردن نفس هاش تلاش میکرد رو تبدیل به نهایی ترین مقصد نگاهش انتخاب کرد. دست هام میلرزید ولی بازهم تیغی که میون انگشتام فشار میدادم برای شوکه شدن بیمارم کفایت میکرد. من نجاتش دادم...نجاتش دادم درست زمانی که خداحافظی رو به اولین دغدغه افکارم تبدیل کرده بودم. جیو همیشه میگفت بیخیالی برای من بی معنیه ولی...
از روی صندلی بلند شد و رو به روی جهیون ایستاد. با چشم هایی که نیاز به یک تلنگر برای بارانی شدن داشت، دستی میون موهای مشکی رنگش کشید.
-اینبار فکر کن بدون من قراره ادامه بدی. میدونی که نمیتونم خودم رو توی اتاق حبس کنم و بی توجه به فردی که قصد اسیب رسوندن به خودش داره چشم هامو روی هم بزارم! میدونی که
نمیتونم بیخیال باشم...مگه نه؟
سرش رو به معنای تایید تکون داد و نگاهش رو به زمین دوخت.
با ایده کوچکی که در افکارش جرقه زد، به سرعت از روی صندلی بلند شد و به سمت هوسوک حرکت کرد.
-هیونگ؛ نوترالیتی! میدونی که ما نمیتونیم از پسش بربیایم.
روی صندلی نشست و اه کلافه ای از دهانش خارج شد. درحالی که موهاش رو به بازی گرفته بود نگاهی به برگه های رنگارنگ روی میز انداخت.
-فکر کنم نیاز باشه برگه گزارش بهت تحویل بدم.
با صدای بسته شدن در سرش رو از روی میز برداشت و نگاهش رو به شخص مقابلش داد. با صدایی که گوش هاش رو نوازش کرد سرش رو برگردند.
گرامافون قدیمی ای که گوشه اتاق چیده شده بود، حالا برای
پخش موسیقی بی کلام پیانو از خواب زمستانی بیدار شده بود.
-برای پیش بینی رفتار...فکر کنم نیاز باشه یکبار از ابتدا همه چیز رو بررسی کنیم.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد؛ خودکاری که روی میز رها شده بود رو به دست گرفت و برای پر کردن برگه هایی که
مقابلش قرار داشت، دست به کار شد.
-جونگکوک ماسودا؛
-اختلال پارافرنیا4 داره. تقریبا نیمی از عمرش رو با این بیماری زندگی کرده ولی اعتقاد و باوری بر این موضوع نداره. قبول کردن بیماریش میتونه مشکل ساز ترین بخش پیش برنده درمان باشه.
4.پارافرنیا یک نوع اختلال روانیه که بیمار سعی میکنه خاطراتی که ازارش میده رو حذف کنه تا جایی که بهش اعتیاد پیدا میکنه و از یک زمانی به بعد بیشترشون رو فراموش میکنه.
ریشه مشکلاتش به کودکی برمیگرده و پیش بینی میشه که تا اواسط این پروژه با اعتقاد بر سالم بودن ادامه بده.
بعد از یادداشت موارد بیان شده، نگاهش رو بالا اورد.
-کانگ یوسانگ؛
-با اختلال روانی سانحه5 و به وسیله اقای جانگ شناسایی شده؛ از زمانی که دوست هفت سالش رو در تمرین تیر اندازی پاسگاه پلیس از دست داده نمیتونه با توهم بعدش کنار بیاد.
5.اختلال روانی بعد از سانحه بعد از یک حادثه شوک برانگیز اتفاق میوفته و علائمی مثل پیچیدن صدای بلند اون خاطره در سر و توهم نورهای رنگی هنگا بسته شدن چشم هاش داره.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و کمی از قهوه اش نوشید.
با صدای زنگ تلفن، خودکار رو بر زمین رها کرد و برای پاسخ دادن به نگرانی های نامزدش از اتاق خارج شد و سجون رو تنها گذاشت.
برگه گزارش رو از پوشه مقابلش خارج کرد و برای پر کردن فرم هایی که اینبار به اجبار با دروغ پر میشد دست به کار شد.
...
-بوی سیگار اذیتت نمیکنه؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و نگاهش رو به سمت پنجره برگردوند. یک ساعت گذشته رو تنها با خیره شدن به اسمان گذرونده بود و برنامه ای برای ادامه روز در پیش نداشت.
با صدایی که اینبار از فاصله ای نزدیک تر به گوش هاش میرسید، بازدمش رو با کلافگی بیرون داد.
-از دیشب که اینجا بودیم حتی یک کلمه هم صحبت نکردی...وایسا! من تا حالا صدات رو نشنیدم.
دستش رو از حصار انگشت های کشیده و بلند ایشا بیرون کشید
و از پنجره فاصله گرفت. لیوان ابی که بر میز قرار داشت رو به دست گرفت و کمی ازش نوشید.
-از من بدت میاد؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و به سمت شخص مقابلش برگشت. دستش رو میون موهاش کشید و نگاهش رو بالا اورد.
کاغذ کاهی روی میز رو برداشت و با یادداشت کردن جملاتی که میون افکارش بیان کرده بود، ورقه رو به سمت مقابلش گرفت.
زمزمه اروم و شوکه کننده آیشا6 سکوت اتاق رو شکست، با تعجب دستی میون موهای بلندش کشید و نگاهش رو به چشم های
سوهو داد.
-نمیتونی...حرف بزنی...از کی؟
نگاهش رو به برگه داد و بازهم بدون اینکه صدایی به گوش هاش برسه، اطلاعات مورد نیازش رو دریافت کرد.
6.ایشا عضو گروه اورگلوعه عکس رو توی نوتبوک میزارم.
-"یک سال پیش"
روی صندلی نشست و سرش رو به ارومی روی دست هاش گذاشت. چشم هاش رو کمی بست و درحالی که سعی میکرد با کنجکاوی شکل گرفته در تنش کنار بیاد؛ سوالی که افکارش رو به بازی گرفته بود بیان کرد.
-میخوای دلیلش رو بگی؟
لبخند دردناکی که حالا صورت سوهو رو نقاشی کرده بود، از دیدش پنهان نموند. فاصله ای که بینشون شکل گرفته بود رو به حداقل رسوند و با نگاهی پر از انتظار خیره شد.
-"اخرین روز هفته، قبل از استراحتی که مدت ها انتظارش رو میکشیدم سوار هواپیما شدم. فرمون مشکی رنگی که سال ها تبدیل به تنها همراه من شده بود بین دستام حرکت میکرد ولی بادی که همراه با رعد و برق اسمون رو تزیین کرده بود؛ همه چیز رو غیر قابل پیش بینی تر از گذشته شکل داد. کنترلی که از دست های من خارج شد برای سقوط هواپیما کفایت میکرد و تنها ده دقیقه زمان برای از بین رفتن و قطع شدن نفس های شصت و یک نفر مسافر من کافی بود. بازمانده اون سانحه، خلبانی بود که با از دست دادن دلیل تپش های قلبش صداش رو باخت. من توی میدون مسابقه شکست خوردم و از ناتوانی و شوکی که
بهم وارد شده بود؛ صدام رو هدیه دادم. تا چهارماه پیش هرروز پشت در دادگاه مینشستم و به ارزوی متهم شدن چشم هام رو روی هم میذاشتم ولی بازهم هیچ چیز طبق علایق من پیش نرفت."
-هنوزهم خودتو مقصر میدونی؟
از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره اتاق حرکت کرد.
دست هایی که از سرما و یاداوری خاطرات گذشته به لرزش افتاده بود رو میون جیب لباسش پنهان کرد و بعد از خیره شدن به ابرها ادامه داد:
-"من تک به تک لحظات زندگیم رو با دوباره دیدن مسافرهایی میگذرونم که شادی رو از قلب های تپندشون دزدیدم ولی...میدونی بزرگترین اشتباه من کجا بود؟ اینکه بعد از دزدیدن لبخندهای مسافرهایی که به من اطمینان داشتن، همه چیز رو به سیاه ترین افکارم باختم...حتی خنده ها و لبخندهای پسربچه نه ساله ای که ارزوی پیانیست شدن رو با تن بی جونش به سمت نابودی کشید."
دست هاش رو از حصار انگشتان ایشا بیرون کشید و نگاهش رو با بی حوصلگی بهش داد. سردرگمی ای که برای فرد مقابلش ایجاد
کرده بود برای کلافگی های همیشه و تکراری ای که باهاش سر و کار داشت کفایت میکرد.
صدایی که حالا رگه های پنهانی از عصبانیت درش دیده میشد، بازهم در کنار گوش های سوهو زمزمه میشد.
-چرا فرار میکنی؟
نگاهش رو برگردوند و کاغذی که روی میز رها کرده بود رو دوباره به دست گرفت. روان نویسی که میون دست هاش خودنمایی میکرد با سرعت بالایی درحال حرکت کردن بود و کنجکاوی فرد مقابلش رو بیش از پیش بر می انگیخت.
-"میتونی فقط بیخیال من بشی و به سیگار کشیدنت رو ادامه بدی"
دستش رو با حرص میون موهای بلندش کشید و از روی صندلی بلند شد. درحالی که سعی میکرد جملات مناسبی برای دفاع کردن از خودش پیدا کنه، با تقه ای که به در خورد برگشت.
پاک نامه سفید رنگی از زیر در وارد اتاق شد. دستش رو به سمت کاغذ مقابلش دراز کرد و بعد از باز کردن پاکت کاهی و نازک میون انگشتاش با صدایی بلند شروع به خوندن کرد.
-ماموریت اول:
"لیست وسایل مورد نیاز خود را اماده کرده و در پاکت مقابل قرار دهید. تا سه روز اینده اتاق مشترک خود را تزئین و رنگ کنید.
بازسازی فضای داخلی خانه، اولین ماموریت شما در شش ماه پیش رو است. برای کسب موفقیت از هم گروهی خود کمک
بگیرید.
در صورت نیاز، برای تهیه وسایل و مواد مورد نیاز خود اجازه خروج از عمارت به شما داده میشود."
-شوخی میکنه؟
لبخندی که به نشانه تمسخر بر لب هاش نقش بسته بود، حالا مورد توجه سوهو قرار گرفت. بی توجه به حس کنجکاوی ای که در تنش شکل گرفته، چشم هاش رو به ارومی بست.
-چطوری میتونی اینقدر بیخیال رفتار کنی؟ ندیدی چی نوشته؟
اخم هایی که بر چهرش نقش بسته بود، نشان از کلافگی بیش از حدش میداد و راه حلی برای از بین بردنش نداشت.
شونه هاش رو کمی بالا انداخت و به موقعیت قبل برگشت. صدای بلند ایشا در گوش هاش میپیچید و عصبانیتی که لحظه به لحظه
و بیش از پیش در افکارش به وجود می اومد، اینده خوبی رو در بر نمیگرفت.
-هیچ وقت فکرشو نمیکردم کارم به اینجا بکشه؛ اتاق؟ تزئین داخلی؟
از روی تخت بلند شد و برگه ای که روی میز قرار داشت رو به دست گرفت. با استفاده روان نویس مشکی رنگی که از چند دقیقه پیش روی زمین رها شده بود، شروع به نوشتن کرد.
-"تصمیم بودن یا نبودن تو در این ماموریت ها، بر عهده خودت بوده. اجباری بر دوشت نیست میشه به جای اینکه جیغ بکشی به
فکر ادامه این عملیات باشی؟ ساعت نه صبحه و من واقعا توانی برای مخالفت باهات ندارم"
موهاش رو کمی چنگ زد و نگاهش رو بالاتر اورد. سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به سمت در حرکت کرد.
سبد بزرگ و چوبی ای که مقابل در قرار داشت، وسایل مورد نیاز هردوشون رو به تامین میکرد و میتونست رضایتشون رو به دست بیاره.
سطل طوسی رنگی که روی زمین قرار داشت رو به دست گرفت.
-طوسی و زرشکی...دوستش داری؟
با یاداوری خاطراتی که بازهم به سراغش اومده بود، دستش رو روی گوش هاش گذاشت و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد. نفس هایی که به شمار افتاده بود حالا سنگین تر از همیشه شنیده میشد.
-زرشکی نه...زرش...
ترسی که حالا چشم های ایشا رو در بر گرفته بود، کنترل لرزش دست هاش رو به دست میگرفت. سرش رو به سرعت و به نشانه موافقت تکون داد و با چشم هایی که انتظار تبدیل به عنصر اصلی تشکیل دهندش شده بود، به سوهو خیره شد.
لرزش تنش متوقف نمیشد و پلک هایی که به سرعت باز و بسته میشد نشان از کلافگیش میداد. چشم های ابریش حالا به زمین خیره شده بود و برای اشک ریختن مقاومت زیادی میکرد.
با صدایی که شنیده نمیشد، لب زد:
-"زرشکی و قرمز...رنگ خون...لطفا..."
از روی زمین بلند شد و به سمت چرخ دستی گوشه اتاق حرکت کرد. نگاهی به رنگ های موجود در سبد انداخت و دست سوهو رو میون انگشتاش گرفت.
همه چیز برای کمی سفیدتر پیش رفتن اماده بود بی توجه به دوربین های ریز و درشتی که در سراسر اتاق، درحال ضبط کردن لرزش تن سوهو و نگرانی های ایشا بود.
ترس هایی که یکبار دیگه به سمت تن های خسته بیمارهاش رسیده بود و راه حلی که تبدیل به یک کاغذ کاهی پوچ شده بود.
پوچ و خالی بودن اینده ای که صدها نفر برای باور بهش، فداکاری کردن حالا باعث تصادف کوچک زندگی در جاده زمان شده بود.
حرکت غیرقابل پیش بینی ساعت شنی برای تبدیل شدن به تنها علت ادامه دادن امادگی خودش رو اعلام کرده بود بی خبر از
دست هایی که هنوزهم برای انتخاب کردن همدیگه خسته به نظر میرسید.
...
-میدونی نونا، ادم ها گاهی اوقات با رفتارهای زننده و کوچیک و بزرگشون بهت حس بی ارزش بودن میدن. همیشه از خودم پرسیدم به اجبار کنار من راه رفتن چه حسی میده؟ چرا اینقدر خوب میون نقشی که بازی میکنن فرو رفتن که همه چیز رو به دست فراموشی سپردن؟ ولی در نهایت خودم رو مقصر میدونستم. هربار که روی صندلی قرمز رنگ سینما نشستم و چشم هام رو به پرده مشکی رنگ مقابلم دادم و بی توجه به
صدای قهقهه یا اشک هایی که در کنار گوشم شنیده میشد، به هدف کارگردان فکر میکردم. شاید اشتباه از من بوده که هنوزهم نمیتونم ذات واقعی یک بازیگر رو تشخیص بدم...
سرش رو بالا اورد و نگاهی به شخص مقابلش انداخت. لبخندی که از درد بر چهرش نقش بسته بود حالا مثل یک تیر در قلب جونگکوک نمایش داده میشد.
موهای بلند و مشکی رنگش رو به پشت گوش راستش هدایت کرد و از روی صندلی چوبی مورد نظر بلند شد. صداش رو کمی صاف کرد و بعد از دم عمیقی که گرفت ادامه داد:
-وقتی بچه بودم، هرروز دست برادرم رو میگرفتم و برای فرار کردن از فضایی که ازش تنفر داشتم به دریا پناه میبردم. لباس مورد علاقه و قرمزم رو میپوشیدم و زیر طلوع خورشید میرقصیدم...میرقصیدم تا زمانی که احساس خستگی و درد
ناشی از کبودی ساق پاهام به تنم ضربه بزنه و من رو به سمت زمین هدایت کنه. کار میکردم، در کنار بچه ها بازی میکردم، سرپرستی یک سگ رو برعهده گرفتم، توی تئاتر مدرسه شرکت کردم...میدونی چرا؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و با چشم هایی که انتظار رو به نمایش میذاشت، بهش خیره شد.
-من هیچ وقت نتونستم با واقعیتی که مثل ابر رو به روی خورشید رو گرفته کنار بیام. تاریکی ای که مقابلش ایستاده من رو هر لحظه بیشتر از قبل خورد میکرد. من تکرار کردم تا فقط
حواسم رو از ازار دهنده ترین ها پرت کنم و حتی توش موفق هم نبودم.
نگاهش رو به پنجره داد و از روی زمین بلند شد. دستی میون موهای تقریبا بلند و لختش کشید و بعد از نیم نگاهی که به
شخص مقابلش انداخت، سردرگمی افکارش رو برای اولین بار به زبون اورد.
-دلم براش تنگ شده نونا...اخرین باری که دیدمش لباس صورتی رنگی تنش کرده بود و با موهای قهوه ای رنگ و روشنی که خودش به سختی بافته بود بازی میکرد. لباش از شدت فشاری
که بهشون وارد کرده بود به سفیدی میزد و بی توجه به چشم هایی که با بارانی شدن فاصله کمی داشت میرقصید؛ ولی نیستش! خیلی وقته نیستش و من هربار دلتنگی های گاه و
بی گاهم رو به سمت نابودی کشیدم.
قبل از اینکه اجازه پرسیدن سوالی رو به ایرین بده، با صدایی که حالا کمی گرفته تر به نظر میرسید ادامه داد:
-خواهرم؛ از اخرین باری که دیدمش نوزده سال میگذره.
قدمی به سمتش برداشت و دستش رو به ارومی روی شونه های جونگکوک گذاشت. سرش رو برگردوند و با خیره شدن در چشم های سرد مقابلش لبخند تلخی بر چهرش نقش بست.
-میخوای باهم بریم ببینیمش؟
تردیدی که حالا در صداش دیده میشد نشان از ترس های
کوچک و بزرگ شکل گرفته در افکارش میداد. اتفاقاتی که به احتمال میتونست تکمیل کننده داستان شنیده شده باشه در کنار سیاه بودن، پر از ترس بود.
-نمیدونم کجاست.
چشم هاش رو از کلافگی روی هم فشار داد و دستی به شقیقه هاش کشید. سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و با حس سردردی که بازهم بی دلیل به سراغش اومده بود، ناله ای کرد.
-چرا نمیدونی؟ گمش کردی؟
-ولم کن...
به سمت عقب قدم برمیداشت و بی توجه به فاصله کوتاهی که بینشون وجود داشت، حرکت میکرد.
-جونگکوک...
-ولم کن؛ نمیدونم کجاست پس دست از سرم بردار. نمیخوام بهش فکر کنم نمیتونم بهش فکر کنم یادم نمیاد حالا بیخیال شو. نیا جلو نونا...ولم کن...
بی حرکت ایستاد، دست هاش از شدت ترس میلرزید و نمیتونست متوقفش کن. پارچه شلوارش رو میون مشت هاش فشار میداد و سعی میکرد اشفتگی افکارش رو کمتر به تصویر
بکشه.
روی زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. خاطرات ناقصی که حالا ذهنش رو به بازی گرفته بود هیچ پاسخی به سوالاتش نمیداد و بیش از حد کلافش میکرد.
دست هایی که شروع به نوازش موهاش کرده بود، شباهت زیادی به مادرش داشت. دلتنگی هایی که یکی پس از دیگری به
سراغش میومد برای نابودی و از بین بردنش اعلام امادگی کرده بود.
-نونا...میترسم...من...میشه بغلم کنی؟
اغوشی که حالا اماده پذیرایی از تن خسته جونگکوک بود، با بلند شدن صدای ساعت و یاداوری ماموریت نیمه کاره ای که ابتدای صبح دریافت کرده بودن، به پایان رسید.
رد اشک هایی که بر گونه هاش سنگینی میکرد رو کنار زد و از روی زمین بلند شد. از روی میز دستمال کوچکی برداشت و بعد از تمیز کردن دست های خاکیش به سمت سطل رنگ رفت.
نگاهی به ایرین انداخت و لبخندی ساختگی رو به نمایش گذاشت. صداش رو کمی صاف کرد و به سرعت ادامه داد:
-رنگ مورد علاقت چیه نونا؟
شونه هاش رو به معنای ندونستن بالا انداخت و سرش رو به دیوار تکیه داد. موهای بلندش رو بسته بود و تار موهایی که مقابل دیدش قرار داشت از برخورد پرتوهای افتاب به صورتش جلوگیری میکرد.
-خیلی بهش فکر کردم...ولی من هیچ یک از مورد علاقه هامو به یاد ندارم. عجیبه؟
-مگه اهمیتی داره؟ گاهی اوقات تفاوت هاست که میتونه چشم گیر باشه. تمامی عاداتی که هرروز به تکرار انجام میدیم روزی القاب مختلفی رو بر تنشون حمل کردن. منم خیلی چیزا رو یادم نمیاد نونا ولی نگران نباش!
-نیمی از زندگی من پشت میله های فلزی زندانی گذشت که حتی دلیلی برای بستن دست و پاهای من نیاورد؛ شاید بازهم من فراموش کردم.
اروم مقابلش نشست و طناب های کنفی ای که روی میز قرار داشت رو به دست گرفت. درحالی که سعی میکرد با دقت اطراف
گلدون شیشه ای و ابی رنگ دوست داشتنی مقابلش رو بپوشونه صداش رو کمی صاف کرد و سوالی که ذهنش رو به بازی گرفته بود، به زبون اورد.
-چه حسی داره؟
-سرده! حتی در گرم ترین روز تابستون هم سرده چون کسی نیست که با حضور افتخاری و هرروزش تو رو وادار به ملاقات کنه. حرف های ناگفته ای که مدت هاست حتی دیوارها هم برای شنیدنش ازرده شدن، بر قلب من سنگینی میکنه. لباس های رنگارنگی که با دیوار خاکی و اجری اتاق ها هم خونی داره
میتونه نشان دهنده برنامه ریزی های دقیق برای از بین بردن انسان های بی گناه و گناه کار باشه. بعضی وقتا از خودم میپرسم باید ازش بدم بیاد؟ منی که در کودکی ارزوی به دست گرفتن نشان های پلیس رو در سر داشتم، حالا به عنوان یک انسان سیاه در افکار همکاران خیالیم جلوه میکنم. پرسیدم ولی هیچ کس نبود که علت از دست رفتن لبخندهام رو بازگو کنه، کسی نبود که بی توجه به دشواری های کوچیک و بزرگ راه مقابلش به سمتم حرکت کنه و امید واهی بازگشت و ازادی من رو بده و من...دوازده سال پشت میله های یخ زده در اتیش زندان،
خندیدم؛ خندیدم تا هیچ کس رد اشک های نامرئی و خشک شده بر گونه های من رو در افکارش ثبت نکنه.
چسب حرارتی میون دست هاش رو به پریز برق کنار دیوار متصل کرد و نگاهش رو به ایرین داد. سوالات زیادی در ذهنش شکل گرفته بود و نمیدونست موقعیت مناسبی رو برای پرسیدنشون انتخاب کرده یا نه.
-چرا کسی...
-چرا کسی برای ملاقات من نمیومد؟ نمیدونم. برادر کوچک و هشت ساله من حالا برای رفته رفته از بین بردن افکار سیاه
دیگران پشت میز قهوه ای رنگ و چوبیش میشینه و تنها با گوش دادن به حرف هایی که هیچ شنونده ای نداشته، باعث پدیدار شدن لبخندها میشه...ولی هنوزهم از من میترسه. هنوزهم کابوس دستبندهای فلزی ای که نیمه شب دور مچ من رو گرفت به سراغش میاد و من باید خیلی بی رحم باشم که برای از بین بردن تصورات غلط شخصیت گمشده خودم در کتاب زندگیش به سمتش حرکت کنم و در اخر من باشم که سردرگمی رو تجربه
میکنم.
-نونا اگر فهمیدی چی؟
دسته مشکی رنگ چسبی که حالا حرارت کافی برای ذوب کردن پلاستیک رو در وجودش کسب کرده بود به دست گرفت و برای به هم چسبوندن کنف های پیچیده شده دور شمع و گلدون های اتاق دست به کار شد.
موهایی که مقابلش دیدش رو گرفته بود، کنار زد و بی توجه به دستی که در معرض سوختگی قرار گرفته بود، دم عمیقی از هوا گرفت و بعد از صاف کردن صداش ادامه داد:
-نمیدونم؛ باید ازش شاکی باشم؟ یا دلتنگی رو به یک بهانه برای در اغوش گرفتنش تبدیل کنم؟
سرش رو به معنای مخالفت تکون داد و از روی زمین بلند شد.
-پاشو جونگکوک، میدونی که فعلا تلخ بودن داستان من و تو اهمیتی نداره مگه نه؟ گلدون ها رو باید کجا بزارم؟
-روی قفسه چوبی کنار دیوار؛ میتونه ترکیب خوبی با رنگ خنثی و شیری پشتش داشته باشه.
روی صندلی ایستاد و بعد از قراردادن شمع های رنگارنگ و گلدان های پوشیده شده با کنف بر قفسه ها نگاهش رو به فرد
مقابلش داد و لبخند کوتاهی زد.
-چرا دیوارها رو رنگ نکردی؟
-من سفید رو دوست دارم؛ خنثی! گاهی اوقات قشنگه...غیر قابل پیش بینی و بی قضاوت و هیچ کس نمیتونه برای پیدا کردن ذات واقعی پنهان شده در وجودش تلاش کنه؛ چون تبدیل میشه به جغدی که برخلاف عادت همیشه اینبار چشم هاش رو در مقابل افتاب باز کرده و اطمینانی برای حرکت کردن نداره.
دو ماگ حرارتی ای که روی میز قرار داشت رو به دست گرفت و
به سمت اتاق کوچکی که نقش اشپزخانه رو به خوبی بازی میکرد؛
حرکت کر.
قهوه ای که حالا گرمای زیادی از خودش ساطع میکرد میون حصار انگشت های جونگکوک زندانی شده بود و همراه با باد می رقصید.
شکوفه های صورتی رنگ ژاپنی در حیاط عمارت دیده میشد و خاطرات ناقصش رو یاداوری میکرد. از لبخندهایی که زیر نور افتاب و درحال یکی شدن با دریا بر چهرش نقش بسته بود تا
اشک هایی که گاه و بی گاه بر گونه های سرخ رنگش نقاشی میشد و کسی برای پاک کردن رد ازار دهندنشون دست به کار نمیشد.
چشم هاش رو به ارومی روی هم گذاشت و با تصور کمک کردن در این عملیات و بازیابی جملاتی که به دروغ گوش هاش رو پر کرده بود، بی توجه به دوربین های کوچک و پنهانی که تک به تک حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود؛ دم عمیقی از هوا گرفت.
اینبار برگه های گزارشی که زیر دست های سجون قرار گرفته بود، تا اخرین سطر پر شده بود. از نگرانی ها و علایقی که به خوبی بر پرده قرمز رنگ سینما به نمایش گذاشته شده بود.
اینبار بدون کارگردان و تنها با تمرین های روزانه و کوتاه دو بازیگری که بی توجه به فیلم نامه و افکار نوشته شده نویسنده، خودشون رو به مسابقه بزرگی دعوت کرده بودند.
ولی بازهم خط پایان قصد اشکار شدن نداشت....
•♡~
YOU ARE READING
Yugen | Vkook
Romance༺ Yugen 🎐 ┊Genre: Angst, Dram, Psychology, Romance, Smut ┊Couple: Vkook ┊Sub Couple: JaeYong (NCT) ┊Writer: Lullaby ┊Channel: @Papacita01 ┊Summary: ماموریتی که در ابتدا با یک پیشنهاد آغاز شد و افرادی که برای نجات یافتن از دریای آشفته افکارشون تصمی...