2022.03.13

186 61 14
                                    

_دفتر خاطرات عزیزم:

امروز یه اتفاق بد افتاد. خیلی خیلی بد. اولین بار بود که ارباب خوشحال بود ولی من ناراحت.

وقتی میخواستم برای خوردن صبحونه برم به آشپزخونه، صدای آشنایی از توی اتاق کارش شنیدم. صدایی که فکر میکردم فقط منم که دارمش. اون تنها چیزی بود که از ارباب متعلق به خودم میدونستم ولی حالا یه نفر دیگه هم داشتش. از لای در دیدم که داشت یه دختر رو می‌بوسید.

ارباب نفس نفس میزد و روی شونه‌ی لخت و سفید دختر دست میکشید. انگشتاش رو محکم روی گردن ظریفش فشار می‌داد. من همه چیز رو از پشت تاری چشمام دیدم. قلبم درد گرفت. همون قلبی که تماما به ارباب داده بودم، حالا انگار از دستش افتاده بود. نمی‌دونستم قلبم شیشه‌ایه. شکست.

سرد شدن بدنم رو حس کردم. چقدر هیچی نداشتم. حتی گرما هم با دیدن اون صحنه از بدنم فرار کرد. اشک‌هام هم طاقت دیدنش رو نداشت. همشون من رو تنها گذاشتن.

دختر اسم ارباب رو ناله کرد. بهش گفت:"دوستت دارم کوکی".
هیچ کس حق نداره اسم ارباب رو اینطوری صدا کنه ولی اون سرش داد نزد. بهش اخم نکرد. عصبانی نشد.
" منم... منم دوستت دارم سوجین"
فقط همین جمله رو با همون صدای گرفته از بین نفس‌هاش زمزمه کرد.

دیگه نایستادم اونجا و از خونه بیرون رفتم.

نمی‌خواستم جایی باشم که عطر ارباب اونجاست. ولی عطر ارباب همه جای بدنم بود. رو همه ی لباس هام. توی موهام. روی لب هام.
چجوری میتونستم از خودم فرار کنم؟
چطوری میتونم خودم رو ترک کنم؟
همه رفتن چرا من نمیتونم خودم رو تنها بذارم؟
این عادلانه نیست.

حس میکنم اشک‌هام رو الکی هدر دادم. باید میذاشتمش برای روزهای تاریک‌تر از شب. روزهایی که نه خورشید، گرما داره نه ماه روشنایی.

محکم قدم برمی‌داشتم و نمی‌دوستم کجا میخوام برم. مقصدهای بی‌مقصود همیشه درست‌ترینن و من جلوی کتابخونه بودم.
نفهمیدم چطوری رسیدم اونجا. نفهمیدم چطوری تهیونگ جلوم سبز شد. با همون لبخند و ذوق توی چشماش.
ولی من دیگه از همه چیز بدم میومد. حتی از خودم هم متنفر بودم.

پسر آشنا وقتی نزدیک‌تر شد، لبخندش محو شد. برعکس دیروز، آروم پرسید:" حالت خوبه چیمی؟"
ولی وقتی جواب ندادم چیزی نگفت. از اون پسر هم بدم میاد. از هر کس که ارباب نباشه بدم میاد.

از توی کیفش یه پیراشکی بیرون آورد و نصفش کرد و نصفش رو طرفم گرفت. من نمی‌خواستم ازش بگیرم و نگرفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی تهیونگ که حالا دیگه اثری از لبخند توی نگاهش نبود، دستش رو پایین نیاورد. تسلیم شدم و پیراشکی رو ازش گرفتم.

یه گاز کوچیک بهش زدم. شکلاتی بود ولی من شکری دوست داشتم.

انگار تهیونگ نمی‌خواست ترکم کنه. اینو توی نگاهش خوندم.

اون لحظه ذهنم از هرچیزی خالی بود. دوباره اسمش رو پرسیدم و اونم کوتاه جوابم رو داد. فهمیده بود از پرحرفی خوشم نمیاد.

تا حالا کسی به جز ارباب بلدم نبود.
هیچ کس حتی اگر هم میفهمید، هیچ اهمیتی نمیداد. منم یادگرفته بودم به پچ پچ هاشون اهمیتی ندم. هرزه ی ارباب بودن بد نیست. اونا فقط دارن حسادت میکنن.
من ارباب رو دارم. من قلبش و توجهش و چشماش رو دارم. اونا هیچی ندارن.
حداقل تا وقتی که اینطوری خودم رو گول بزنم میتونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم.

تهیونگ منو چیم چیم و چیمی صدا میزنه. یادم نمیاد اسمم رو کِی بهش گفتم. دور لب‌هاش شکلاتی شده بود و انگار گشنه‌اش بود. چشماش درشت بودن ولی نه به اندازه‌ی چشمای ارباب.

وقتی باقی مونده‌ی پیراشکی رو بهش پس دادم، با نگرانی‌ای که تاحالا از کسی ندیده بودم، ازم پرسید:" چرا نمیخوری؟"

آروم جواب دادم:" شکری دوست دارم." ناراحت نگاهش رو پایین انداخت و پیراشکی رو گرفت.

انگشتاش از سرما قرمز شده بودن و تازه اون موقع بود که سرما به تن منم برگشت. با یه تیشرت آستین بلند راه راه توی هوای زمستونی که انگار میخواست تا آخرین لحظه زهرش رو به مردم بچشونه، دوییده بودم. با لرزم، انگار تهیونگ فهمید و سوییشرت خودش رو بهم داد.

خیلی اصرار کرد ولی قبولش نکردم. ارباب فقط عطر تن خودش رو روی تنم دوست داره.

سریع برگشتم خونه و اون دختر رو با ارباب سر میز صبحانه دیدم. ارباب فهمید که من رفته بودم و حالا برگشتم ولی بازم نگاهم نکرد. تمام توجهش به استیک توی بشقابش بود و با اشتها میجوییدش.

چشم ها به چه درد میخورن اگه کسایی که دوست داریم رو نبینن؟
لب ها به چه درد میخورن اگه طعم لب های کسی که دوست داریم رو بهمون هدیه ندن؟
من و ارباب بلد نیستیم از اعضای بدنمون استفاده کنیم. با چشمامون فقط سکوت می‌کنیم و با لب‌هامون قلب همدیگه رو می‌شکنیم.

امروز بازم صدام کرد ولی نگفت آفتابگردون. گفت:" جیمین". منم جوابش رو ندادم. هنوز ازش میترسم ولی ترس هم بعضی وقتا جلوی غم سر خم میکنه. اونقدر ناراحت بودم که دیگه برام مهم نبود چیکار میکنه.
شایدم میخواستم ازم عصبانی باشه. لااقل اینطوری میفهمیدم هنوز بهم اهمیت میده. ولی فقط سکوت کرد.

یه سکوت پر از کلمه. دردناک‌تر از همه ی فریادهای پوچش. به اتاق تاریک‌تر و سردتر از همیشه‌ی خودم برگشتم.

عطر تلخ سیگارش از روی بالش پریده. انگار سالهاست رفته و برنگشته.

یه آفتابگردون چند روز بدون خورشیدش زنده میمونه؟ نمیدونم.
فقط میدونم من بدون ارباب زیاد زنده نمیمونم.
شاید نفس بکشم ولی زنده نمیمونم.


/Sunflower/Donde viven las historias. Descúbrelo ahora