first part

964 132 39
                                    

تهیونگ: حالم ازت بهم میخوره پسره ی چلغوزِ رومخ

جونگکوک: چلغوزِ رومخ اون خواهر پتیارته

تهیونگ: یاا راجب خواهرم درست صحبت کن

جونگکوک: اوکی فرض میکنم خواهر سلیطت فرشتس و چلغوزِ رومخِ حال بهم زن هم خوده تویی

تهیونگ: همیشه همینقدر بددهن بودی؟

جونگکوک: اره مشکلی داری برو خودتو بفاک بده

تهیونگ: من چرا اصلا دارم با تو بحث میکنم؟ .. آیشش روانی وسواسی

جونگکوک با عصبانیت تهیونگ و برگردوند سمت خودش و تو چشماش زل زد: چه زری زدی؟

تهیونگ تو چشمای جونگکوک زل زد و ثانیه ی بعد بجای تکرار حرفش یا عذرخواهی فقط لباشو به لبای پسر چسبوند و با تمام وجودش مکید

جونگکوک هم دستاش و دور گردن تهیونگ گذاشت و مثل همیشه غرق دوست جذاب و هاتش شد...

بدن تهیونگ و لبای کاربلدش همیشه هوش و حواس و عقل و منطق رو ازش میگرفت و به همین خاطر نه تنها توان مخالفت نداشت بلکه خودش مشتاق تر از تهیونگ لباساشون و میکند و باهاش به تخت خواب میرفت...

تهیونگ دستش و به عضله های سفت و هات کوکی کشید و کمر باریکش و نوازش کرد...

همیشه همین بود هیکل اغواکننده و چشمای کهکشانی پسر کوچیکتر اون و به عالم دیگه ای میبرد و درست تا لحظه ی به اوج رسیدنش برنمیگردوند...

برای جونگکوک همیشه خون‌آشامی میشد که یه پارچ خون تازه و خوشمزه جلوش گذاشتن.. یا شاید یه تازه زامبی که مغز دیده..

نه نه درست مثل پسر بچه ی تازه به بلوغ رسیده ای بود که انگار تصویر خیالی ای که باهاش جق میزد واقعی شده و جلوش وایساده و حالا هرکاری که دوست داشته باشه میتونه باهاش انجام بده...

جونگکوک بوسشون و قطع کرد و این باعث شد تهیونگ از خلسه ای که داخلش رفته بود، بیرون بیاد ..

تهیونگ: چی شد؟

جونگکوک: چیزه

تهیونگ: اره اره اره محض رضای خدا انقدر نگران اینجور چیزا نباش بعد از چهار سال از خودت بدتر شدم، کل بدنم و شیو کردم تازم از حموم دراومدم اگه یادت باشه

جونگکوک: اخه بعدش رفتی دسشویی

تهیونگ چشماش و چرخوند: فقط رفتم اب بزنم به صورتم

جونگکوک: خیلی خب حالا ادامه بده

تهیونگ با لجبازی گفت: نمیخوام اصلا دیگه حسم پرید پاشو برو

جونگکوک نگاه کجکی ای به تهیونگ انداخت و گفت: اولا توله سگ اونی که رو منه تویی، دوما گه خوردی همچین چیزی میگی وقتی اون استوانه ی سنگی رو هنوزم اون پایین حس میکنم بهم دروغ نگو،

where am I? Where stories live. Discover now