last part

648 116 81
                                    


یه شب دیگه هم گذشت و جونگکوک بیش از اندازه دلش برای تهیونگش تنگ شده بود.. کل اون چند روز رو که با مردای حامله و بچه های زیاد و الفاهای قویشون گذشته بود رو از نظر گذروند.. دنیای جالبی بود اما جونگکوک مال خودشون و ترجیح میداد..

یه زندگی عادی با دعواها و کش مکش های خودشون...



بی نهایت دلتنگ توله سگ قشنگش بود... همون حین که داشت به تهیونگ فکر میکرد و ارزو کرد پیش دوست پسر جذاب و کیوتش برگرده.. بیاد کل کل هاشون سر دنیای موازی افتاد..

چقدر تهیونگ و باور نکرده بود و فکر میکرد دروغ گفته و واقعا باور همچین مسئله ای آسون نبود...

عمیقا از همه ی حرفاش پشیمون شده بود و نزدیک بود گریش بگیره، تهیونگ گفته بود یه فرشته خانومی اون و به دنیای موازیش برده بود اما جونگکوک هیچ الهه، پری یا فرشته ای ندیده بود اصلا هیچ خانومی ندیده بود...



کمی توی جاش تکون خورد، آهی کشید و به پهلو خوابید... تنها کاری که ازش بر میومد دعا کردن بود و منتظر موندن..

اشکاش دونه دونه سرازیر شدن و روی گونش و چونش میریختن... دلش داشت از دوری تهیونگ میترکید و میخواست دوباره فریاد بزنه ولی بفکر هان کوچولو افتاد و لباش و بهم فشرد...



ناگهان صدای تهیونگ از بغل گوشش اومد: اوه جونگکوکاا خودتییی؟



جونگکوک به عقب برگشت توی تاریکی نمیتونست خوب تشخیص بده تهیونگ رو... نزدیکش شد و همونحور که نزدیک به زجه زدن بود با بغض گفت: توله سگ قشنگم تویی؟




و شنیدن همین جمله کافی بود تا تهیونگ محکم بسمت خودش بکشتش و بغلش کنه... بوی عطر تلخ تهیونگ که زیر بینیش پیچید، جونگکوک با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد...

دوتایی تو بغل هم نیم ساعتی گریه کردن و بعد از چندتا بوسه ی طولانی به پیشنهاد تهیونگ بیرون رفتن تا یه نوشیدنی بزنن و درباره ی اتفاقی که افتاده حرف بزنن



همینکه به روشنایی رفتن و تهیونگ نگاهش به لباس کثیف و لکه ای و شلوار خاکی جونگکوک و موهای شلختش افتاد، ازش جدا شد و با اخم و لحنی جدی گفت: تو کی هستی؟



جونگکوک با تعجب گفت: جونگکوک




تهیونگ: میدونم جونگکوکی چجوری اینجا اومدی؟ از کجا بلدی ادای دوس پسرم و در بیاری؟

جونگکوک با چشمای گشاد شده گفت: تهیونگ چی میگی من خودمم



تهیونگ عصبی گفت: خودم کیه؟



جونگکوک: دوس پسرت؟ عشقت؟ احتمالا شوهر آیندت؟

تهیونگ دوباره سر تا پای جونگکوک و بررسی کرد و با یه نیشخند گفت: دوس پسر من سر و وضعش اینجوری باشه خودش و میکشه




where am I? Where stories live. Discover now