«ببین لو،یا یه دختر پیدا میکنی یا من ازین مهمونی مسخره میرم»
«باشه بابا.دو دقیقه وایسا ببینم چی میشه»
اووووف.نفسمو با صدا دادم بیرون و روی کاناپه لم دادم.وقتی که احساس سرمای شدیدی کردم،فهمیدم که خیلی مستم.همش تقصیر اون هریه عوضیه.اون مجبورم کرد پنج یا شش تا لیوان بخورم.درست نمیدونم.
دور و برم رو نگاه کردم.لویی داشت با یه دختر بگو بخند می کرد.هه.اصلا ازش خوشم نیومد با اون قیافش.لباس نمی پوشید به نظرم سنگین تر بود.اون لباس تنگ و کوتاه فقط نصف سینشو میپوشوند.
وقتی متوجه شدم بهش زل زدم و اونم بهم زل زده،رومو برگردودنم و به یه ور دیگه نگاه کردم.اصلا دوست ندارم فکر کنه ازش خوشم اومده.
بعد چند دقیقه لویی اومد و خودشو چسبوند بهم.اونم مست بود.گفت:«خوب.چطور بود؟اسمش کایلیه.موهای تقریبا مشکی،چشمای کشیده و خاکستری و پوست سفید.نظر؟»
صورتم روپ کج کردم و زبونمو آوردم بیرون.گفتم:
«عقققققققققق»
«بسه.نکن زشته.داره نگاه میکنه.»
«به درک»
و دوباره دور و برم رو نگاه کردم.یه دختر اون گوشه چشمم رو گرفت.موهاش قهوه ای بود و چشماش یه رنگ خاصی داشت.ابی بود و یه هاله مشکی دورش رو گرفته بود.صورت معصومی داشت.فکر کنم این خوبه.
«لویی،اونجا رو ببین»
«کجا؟»
اوناها.اون گوشه کنار اتاق در مشکیه.نگا اون دختره رو»
«اوهوم.قیافش که خوبه.میخوای بری باهاش حرف بزنی؟»
«آره تو بشین همینجا»
رفتم سمت اون دختر.داشت با یه دختر دیگه حرف میزد و یه لیوان مشروب هم تو دستش بود.آروم گفتم:
«امممممم....ببخشید....»
برگشت و نگام کرد.یهویی چشمای آبی و خاکستریش برق زد.پرسید:
«بله؟کاری داشتین؟»
«آره.من میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟»
«اول باید باهات آشنا بشم»
«باشه.نایل هوران»
«مرلیا سامرز»
«خوشبختم.میخوای بریم تو بالکن صحبت کنیم؟اینجا شلوغه»
«باشه....»
داستان از نگاه مرلیا
به اون پسر مو بلوند با چشمای آبی که الان قرمز شده بود نگاه کردم.و قبول کردم:
«باشه»
دستمو گرفت و رفتیم سمت بالکن از این حرکتش زیاد خوشم نیومد ولی تا یادم اومد که باید از هر فرصتی استفاده کنم،دستشو گرفتم و رفتیم توی بالکن.(بچه ها توی این داستان کلمه ها یا جمله هایی رو میخونید که براتون هیچ معنی نداره ولی دقیقا قصد منم همینه پس لطفا ادامه رو بخونید تا همه چی براتون روشن شه.)چند دقیقه اول به نور های شهر خیره شده بودیم ولی بعد نایل صحبت کرد:
«خب....راستش.....چجوری بگم....من یه جورایی ازت خوشم میاد»
«چه جالب.»
«فقط همین یه کلمه؟»
«تو منو سورپرایز کردی.دیگه چی بگم؟»
«اینم حرفیه.از خودت یکم بگو»
«مرلیا سامرز،هجده سالمه و دانشگاه واشنگتون درس میخونم.تو؟»
«نایل هوران،بیست و یک منم دانشگاه واشنگتون درس میخونم.این جالبه چرا من تاحالا ندیده بودمت؟»
«نمیدونم»
«همیشه اینقدر سرد و بی احساسی؟»
خندیدم و گفتم:
«تقریبا،نه همیشه»
«تنها زندگی میکنی؟»
«آره،تو چی؟»
«من و دوستام توی یه خونه ی مشترک زندگی میکنیم.این زیادم بد نیست.اونا پسرای خوبین»
«جالبه»
داستان از نگاه نایل
خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی یهو در بالکن باز شد و هری مثل گاو اومدتو:
«نایل،لویی گفت اینجایی،اومدم بگم که.........واااااااااو ایشون کی باشن؟»
خندم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو جدی نشون بدم.گفتم:
«هری اگه بیشعور بازی در نمیاری،این دوستم مرلیاست.»
هری دوباره سوت زد.یه نگا به مرلیا کردم.بیچاره سرخ شده بود.هری دوباره گفت:
«مطمعنی فقط دوست؟؟؟»(هری هییییییز!!!)
«آره دوست.»
«باشه، اومدم بگم پیتزا رو آوردن.نمیخوای بیای؟»
«چرا تو میای مرلیا؟»
سرشو تکون داد و گفت:
«آره»
دستشو گرفتم و راه افتادیم.هری هم پشت سرمون هی سوت میزد.بیشعور.بزار برم خونه حالشو میگیرم.
دوستای گلم.میدونم خیلی زیاد ننوشتم ولی حداقل لایک رو بزنین تا من روحیه بگیرم.این داستانه خودمه و خیلی دوسش دارم.
کامنت هم یادتون نره.مرسی
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش