داستان از نگاه مرلیا
وقتی اون سوالو ازم پرسی،شوکه شدم.حالا چی بگم بهش؟من هیچوقت دوست پسر نداشتم و نخواهم داشت.یه جورایی شغلم بهم اجازه اینو نمیده(چه شباهتی۰__۰)
یکم مکث کردم تا دروغ گنده ای رو که میخواستم بگم رو توی ذهنم بچینم.نایل آروم گفت:
«من گوش میدم»
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم:
«راستش....من فقط یه دوست پسر داشتم.اون خیلی خوب بود.یعنی خیلی خوب که نه،باید بگم عالی بود.اون همیشه مهربون بود و سرم داد نمیزد.حدود دوسال از دوستیمون میگذشت که اون اتفاق بد اونو ازم گرفت»
دیگه حرف نزدم تا نفس تازه کنم.توی چشمای نایل یه چیزی مثل کنجکاوی بود.پرسید:
«چی شد؟»
صداش آروم بود.خودمو الکی ناراحت نشون دادم و گفتم:
«پارسال،توی روز تولدش،رفتیم بیرون تا من براش یه چیزی بگیرم.من رفتم توی مغازه ولی اون یادش رفته بود در ماشین رو قفل کنه.اون رفت تا ماشینو قفل کنه ولی دیگه برنگشت....ماشین زدش....»
حالت صورت نایل عوض شد.انگار ناراحتیش بیشتر شده بود.ادامه دادم:
«ازون موقع به بعد من با کسی قرار نذاشتم.(ببخشید پس الان برای پنچر گیری باد کفشاتون اومدین کافه؟؟؟0__0)
یه حسنی که من دارم و خیلی به درد کارم میخوره اینه که هروقت بخوام میتونم گریه کنم (خودمم همینطوریم^__^) الانم برای طبیعی تر شدن ماجرا ،اجازه دادم اشکام صورتمو خیس کنن.
نایل از روی صندلیش بلند شدو دستشو انداخت دور گردنم.آروم گفت:
«داری گریه میکنی؟»
یکم فین فین کردم (اه گندیده ۰__۰) بعد اشکامو پاک کردم و گفتم:
«نه.....نه......»
«اسمش چی بود؟»
وای خدا!اسم؟من الان اسم از کجام در بیارم؟فکر کن مرلیا....فکر کن....
«اسمش؟» (پ ن پ شماره پلاک ماشینش=|)
«آره اسمش»
«خب اون....یعنی اسم اون....مارکو بود..»
نایل جواب نداد.فقط آروم شونمو که دستش روش بود فشار داد و برگشت روبرو نشست.یه آه کشید و گفت:
«من واقعا متاسفم...»
«نه عیب نداره»
بعد دونات و قهوه مونو آوردن.نایل همش تیکه های خنده دار میپروند و واقعا منو میخندوند.اینقدر که دل درد گرفتم.به طور قطع میتونم بگم اون پسر شیرینیه (پس چییی؟کیا موافقن؟^__^)
بعد از کافی شاپ سوار ماشینش شدیم و یکم دور زدیم.اون بیرون خونه ایو که با دوستاش زندگی میکنه رو نشونم داد.حدس میزنم اونا زیاد نیستن چون فقط دوتا ماشین توی پارکینگ بود که با مال نایل میشد سه تا.( چه ریاضیش خوبههههه:دیییی)
ساعت نه شده بود و بعد از اون گردش،نایل منو رسوند خونه.ازش تشکر کردم و واونم گفت که اگه میشه بیشتر باهم باشیم.منم قبول کردم.نمیخوام اعتراف کنم ولی شب خوبی بود و خوش گذشت.
توی خونه کیفمو پرت کردم روی مبل و گوشیمو دراوردم.سه تا اس داشتم.همش از کی بود؟کایلی مارک:
*مرلیا با اون پسره رفتی بیرون؟*
*چرا جواب نمیدی؟*
*کسی رو تو کلاب پیدا نکردم*
برای اینکه خیالشو راحت کنم اس دادم:
*من تازه رسیدم خونه*
چند ثانیه بعدش جواب داد.انگار که منتظر نشسته بود:
*باهاش رفتی بیرون؟*
*آره منو رسوند خونه*
*وااااو چه خفن.حالا کجاها رفتین؟*
میتونستم نیشخندشو از پشت موبایل ببینم:
*کافی شاپ.تو کجایی؟*
*خونه*
*فردا بیا اینجا کلی حرف دارم*
*باشه.شب به خیر*
*شب به خیر*
گوشیمو انداختم رو کاناپه و رفتم تا مسواک بزنم.فردا دیگه باید برم دانشگاه.
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش