داستان از نگاه مرلیا
صبح با صدای کایلی از خواب بلند شدم:
«پاشو....پاشو مرلیا.زود برو ببین کیه اینطوری در میزنه..»
داشت تند وتند هلم میداد.پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم:
«ولش کن.هرکی باشه میره.»
«از نیم ساعت پیش نرفته،الان بره؟»
صورتمو توی بالش فشار دادم و گفتم:
«آره میره»
البته فکرنکنم چیزی شنید.حس کردم از روی تخت بلند شد.اون اثلا حوصله ی سروصدا رو نداره.از پایین صدای حرف میومد ولی نفهمیدم کی بود و چی میگفتن.فقط یه صدای مردونه رو تشخیص دادم.
کایلی تلپ تلپ از پله ها اومد بالا.پرسیدم:
«کی بود؟»
«جیمز»
سیخ توی تخت نشستم.اسم جیز که میاد آدم باید همه ی حواسش رو جمع کنه.اون آدم خوبی نیست و من فقط تو دانشگاه چند باری باهاش صحبت کردم.پرسیدم:
«این موقع صبح جیمز چی می گفت؟»
«اونش دیگه به من مربوطه»
ابرو هامو بزدم بالا و گفتم:
«مثلا ساعت شش و نیم صبح،اونم دم درخونه ی من،تازه هیشکی هم نه،همی جیمز،باتو چیکار ممکنه داشته باشه؟»
دوباره خودشو انداخت پیش من و پتو رو کشید روش.جوابمو نداد.منم بیخیال شدم و دوباره خوابیدم.
داستان از نگاه نایل
(خدا وکیلی از اینجا به بعد رو باهاش خیلی حال میکنم.باحاله:دی)
سه ساعته دارم توی تختم می لولم.حتی همت نکردم که ساعت رو نگاه کنم.فکر کنم ظهر شده چون لیام چند بار اومده و صدام زده برای صبحونه.ولی من نرفتم.
اینقدر خسته بودم که نتونستم بلند شم.یه نگا به گوشیم انداختم تا ببینم از مرلیا زنگ یا تک زنگ ندارم.ولی هیچی نبود.لعنتی.
بعد کلی فحش دادن به زندگی و صبح بیدار شدن،بلند شدم.(اوضاع منم صبح ها همینه خخخخخ :دی)یه شلوار جین از توی کمد برداشتم و پوشیدم.رفتم توی آشپزخونه.عادت ندارم لباس بپوشم.هیچکدوممون لباس نمیپوشیم:-\
زین هم مثل من دیر بیدار شده بود واونم بی لباس نشسته بود پشت میز و کره بادوم زمینی رو روی نون تست میمالید.
«سلام»
«علیک»
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم.پرسیدم:
«چرا دیر بیدار شدی؟»
«خو خوابم میومد.اینم سواله پرسیدی؟»
«اوهوم.....»
درست جوابشو ندادم چون دهنم پر بود.زین یهو بدون هیچ مقدمه ای گفت:
«تو خیلی خوش شانسی»
ساندویچ رو گذاشتم روی میز و با دهن پر پرسیدم:
«چورا؟»
«هری راجع به همون دختره،مرلیا بهم گفت.»
«واقعا؟چی گفت؟»
«هیچی.گفت خیلی خوشکله»
«همچین مالی هم نیس (جانممممممم؟؟؟:-\ )ولی خوبه.من که هنوز نشناختمش.»
«در هر حال خوبه.پارتی خوبی بود.چون تو روی شانس بودی»
«اوهوم.....»
دوباره دهنم پر بود.شاید اون راس میگه و این یه گزینه خوبه برای من.پرسیدم:
«تو بیکاری؟»
«آره ولی یکی رو پیدا میکنم»
«پس امروز خونه ای دیگه؟»
«ها!چطور؟»
«هیچی.من باید برم بیرون.برای هزارمین بارمیگم...کسی تو اتاق من نره هااااا.»
«خب حالا.کی میاد بره توی اتاق تویه تحفه؟»
«دلتم بخواد»
«هنوزم سر حرفم هستم»
حوصله ی جر و بحث با اینو اول صبحی نداشتم.البته همچین اول صبح هم نبود.ساعت یازده فکر نمیکنم جز اول صبح باشه.(نایل جان فرمایش دیگه ای نداری؟:دی)
رفتم توی سالن.لویی نشسته بود روی صندلیش وکتاب میخوند.دیگه کسی خونه نبود.اون کاری که ما میکنیم رو انجام نمیده.اون تویه یه فروشگاه زنجیره ای کار میکنه.پرسیدم:
«امروز نمیری؟»
«نه مرخصی گرفتم»
«لیام و هری کجان؟»
لویی خندید و چشمک زد و گفت:
«سرررررررکاااااااااار!!!»
خندیدم و رفتم بالا.یه تیشرت آبی آسمونی پوشیدم و مو هامو رو به بالا ژل زدم.رفتم پایین و به لویی گفتم:
«میرم سررررررررکاااااااااااار»(یا خدا سرکار چیه؟)
خندید و گفت:
«برو»
از خونه اومدم بیرون.آفتاب چشممو اذیت کردو عینکمو زدم به چشمم.سوار ماشین شدم و سمت سررررکاااااار هری راه افتادم.فکر کنم همون جای قدیمی باشه.
حدسم درست بود چون چراغای خونه ای که سرکار هری بود،روشن بود.ما هر کدوممون یه سر کار داریم.(چقد سرکار سرکار شد:دی)
باید برم سر کارمو تمیز کنم.تا اگه یه وقت لازم شد با مرلیا برم اونجا تمیز باشه.دوباره سوار ماشین شدم و سمت سرکار خودم راه افتادم.....
خوب بچه هاااا.نظرتون چی بود؟
میدونم الان کلی ابهامات براتون بوجود اومده:-)
قبلا هم جیمز داشتیم.آیا این جیمز همون جیمز است؟؟؟؟با کایلی چیکار داشت؟
حدس بزنید قضیه سررررکااااار چیه خخخخخخ:دی
خدایی باحال بود
رای و نظر هم فراموش نشه و مرسی بخاطر اون چند نفری که بهم انرژی میدن.
مرسی دوستان
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش