chapter 3

378 38 8
                                    

داستان از نگاه مرلیا

در رو براش باز کردم.اومد و روی کاناپه نشست.گفت:

«کسی رو پیدا کردی؟»

«علیک سلام»

«سلام،حالاتو بگو کسی رو پیدا کردی؟»

«آره»

دیگه بیشتر ازین جوابشو ندادم.در عوض پرسیدم:

«تو اینجا چیکار میکنی؟»

صورتشو کج کرد و گفت:

«خیر سرم اومدم خونه ی بهترین دوستم»

«بیجا کردی نصفه شب اومدی اینجا»

«خیلیه خب بابا.ولش کن دیگه.تعریف کن ببینم چه ریختیه طرف؟»

«کی؟»

«همون یارو که پیدا کردی دیگه»

«به تو چه؟؟؟»

اصلا حوصله ی توضیح دادن بهش رو نداشتم.ناراحت شده بود.از روی کاناپه بلند شد و گفت:

«تو چت شده مرلیا؟همیشه که تا صبح بیدار میموندیم و حرف میزدیم؟»

«خسسسسته ام میفهمی؟خسسسسسته»

«اهاااا معلوم نیس چیکار کردی که خسسسسته ای!!!»(چه ملت بی شعووورنااااااا:-) )

«اه خفه شو»

«پس بگو دیگه»

لب پایینشو آورد جلو و چشماشو گرد کرد.خنده ام گرفته بود.گفتم:

«باشه حالا قیافتو شبیه ماهی رو کاشی توالت نکن.برم یه قهوه بیارم بعد»

با مشت زد توی بازوم و خندید.رفتم قهوه ساز رو روشن کردم.کایلی تلویزیون رو روشن کرده بود.با دوتا لیوان قهوه رفتم سمتش و نشستم پیشش.روش رو از تلویزیون بر نداشت فقط پرسید:

«خب؟»

«چی خب؟»(خیلی رو اعصاب شده هااااا خخخخخخخ:-) )

«اه مرلیا امشب خیلی رو اعصاب شدی.(بفرما اینم تایید کرد!!!)نمیدونم خنگی یا خودتو میزنی به خنگی»

خنده ام گرفته بود.گفتم:

«وقتی حرصت میگیره خیلی بامزه میشی!»

«ببند بابا حالا تعریف میکنی یا برم؟»

به شوخی گفتم:

«برو»

بلند شد که الکی مثلا بره.دستشو کشیدم و گفتم:

«حالا بشین بابا.»

برگشت و نشست.دستشو انداخت دور گردنم و گفت:

«خب دختر خوش شانس،تعریف کن ببینم طرف چیه؟کیه؟موجود زندست؟قیافه دارع یا نه؟»

«آره.هم موحود زندست!هم قیافه داره!هم آدمه.....»

«تو جیب جا میشه؟»

«هر هر هر خندیدم.اسمش نایله.نایل هوران.موهاش بلونده و چشمای آبی براقی داره.البته فکر کنم برقش مال ودکا بود.حالا هر چی»

«خب....من فکر کنم اول پارتی من دیدمش.داشت نگاهم می کرد»

«جدی؟باهات حرف هم زد؟لهجه ایرلندی زیادی داره»

«نه....گفتم که فقط نگاهم کرد وقتی داشتم با یه پسر حرف میزدم.فکر کنم دوستش بود»

«تو کسی رو پیدا نکردی؟»

سرشو به مبل تکیه داد و نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:

«نه،من یه مدته رو شانس نیستم.فکر کنم باید اجاره ی این ماهم هم بدی.»

«خیله خب»

کایلی هم مثل من تنها زندگی میکنه.وقتایی که بیکار میشه و پولاش تموم میشه،اجاره خونشو من میدم.تا الان خیلی بهم بدهکاره ولی من اصلا به روش نمیارم چون اینقدر دارم که برای هشتاد سال دیگه هم کافیه.

لیوان قهوه رو گذاشتم روی میز و پتو رو تا سینه ام کشیدم بالا و پرسیدم:

«قصد رفتن نداری احیانا؟من واقعا خستمه»

«میشه امشب بمونم؟»

«بهت لباس نمیدماااا»

«خودم آوردم!!!!»

چشمام گرد شد.پس از قبل برنامه ریزی کرده بود واسه اینجا تلپ شدن.

«دختره ی پر رو.باشه»

بغلم کرد و گفت:

«خیلی گلی.حالا پاشو برو چند تا پتوی دیگه آماده کن تا من شرفیاب بشم.»

زبونم رو براش در آوردم و رفتم تو اتاق.....


خب بچه هااااااا.نظرتون چی بود؟ببخشید اینقدر دیر گذاشتم.آخه خیلی سرم شلوغ بود.ولی ازین به بعد زود تر میزارم.
به جان خودم رای دادن کاری نداره.
نظر هم یادتون نره وگرنه به قول مرلیا قیافمو شبیه ماهی رو کاشی توالت میکنماااااا:-)
فعلا بااااای

love and hateWhere stories live. Discover now