داستان از نگاه هری:
در ماشین رو محکم کوبیدم و سوار شدم.اعصابم خورد شد چون یه گند تمیزی زدم که نگو.اونم دقیقا توی لحظه حساس که داشت راضی میشد.
سرمو گذاشتم روی فرمون و نفسمو با صدا دادم بیرون.حیف شد.اون با گریه از خونه ی من رفت بیرون....از دستش دادم....
اصلا به درک(:-\ )این همه مورد خوب.این نشد،بعدی....
با این فکر به خودم امیدواری دادمو ماشین رو روشن کردم.جلوی خونه که رسیدم،ماشین نایل و لیام توی پارکینگ نبود.ولی مال لویی و زین بود.ماشینمو که یه شاسی بلند مشکی بود پارک کردم و کلید انداختم.
توی پذیرایی کسی نبود.رفتم بالا توی اتاقم.تی شرت و شلوار جینمو دراوردم و رفتم تو حموم
آب گرم روی شونه هام ریخت و حالمو جا آورد.نایل به احتمال زیاد پیش مرلیاست.اون سیب زمینی واقعا خوش شانسه :-\
اون حوله گشاد رو روی پایین تنه ام بستم و رفتم بیرون.هیکل خوبی دارم و خیلی هم بهش افتخار میکنم.(من هیچ حرفی ندارم!)شلوار جین پوشیدم و رفتم پایین.لویی داشت با تلفن حرف میزد.منتظر شدم کارش تموم شه بعد پرسیدم:
«سلام،زین کجاست؟»
«اهه چرا هرکی میاد از من سراغ بقیه رو میگیره؟مگه من اطلاعاتیم؟»
«خیله خوب بابا.چرا جوش میاری؟فقط یه سوال پرسیدم.»
«خب نایلم صبح قبل از اینکه بره سرکارش کلی سوال پیچم کرد»
قیافه متفکرانه گرفتم و گفتم:
«پس اونم رفته سر کار....»
«اوهوم....»
بعد یه مکث کوتاه سریع گفتم:
«من میرم پیشش...»
«اول یه زنگ بزن که اگه تنها بود بری.»
ابرومو بالا انداختم و گفتم:
«اون الان تنهاست.شرط میبندم داره اونجا رومرتب میکنه»
«حالا هر چی.»
از خونه زدم بیرون.دور و برم رو نگاه کردمو سوار ماشین شدم.راه افتادم تا برم سررررکااااار نایل....
داستان از نگاه نایل:
در رو باز کردم و با کمال تعجب هری رو دیدم که با نیش باز و یه پاکت کوچیک توی دستش جلوی در ایستاده!(الهیییییی:-) از جلوی در رفتم کنار تا بیاد تو.اومد و روی کاناپه نشست.پرسیدم:
«تو اینجا چیکار میکنی؟»
«بیکار بودم گفتم بیام پیشت»
«احیانا نگفتی تنها نباشم؟اونوقت چیکار میکردی؟»
هری تی شرتشو پرت کرد سمتم و گفت:
«حالا که تنهایی.چیکار میکردی؟»
پارچه تو دستمو نشونش دادم و گفتم:
«میبینی که.اینجا رو تمیز میکردم.»
یکی از اون لبخند های کجش زد و با نیشخند گفت:
«ننه قزی.....»
«خفه بمیر»
هری سرشو برد عقب و خندید.اون خنده هاش واقعا بلنده.یادم افتاد به اون پاکت توی دستش.پرسیدم:
«این چیه؟»
و بهش اشاره کردم.
«کدوم؟هااااا.....این؟اینو برای تو آوردم»
اینو گفت و نیشخند زد.پاکتو گرفت سمتم.اونو ازش گرفتم و وقتی بازش کردم،قشنگ دلم میخواست هری رو به فاک بدم.(نایل جان پسرم.ازت بعیده هاااااا)
«این چه کوفتیه؟»
«گفتم شاید لازمت بشه»
دوباره خندید و یکی زد روی شونم و گفت:
«اگه الانم لازمت نشه،یکی دو روز دیگه که میشه!»
از عصبانیت سرخ شده بودم.خندم هم گرفته بود:
«هری.......یه کاری نکن الان با همین چیزی که آوردی کارتو بسازم...»
«آخی کوچولو»
«مرض»
پاشدم تا اون چیزی که هری آورده بود رو بزارم تو کشو.اگه یکی ببینتش آبروم میره.
وقتی برگشتم پیشش گفتم:
«من میخوام اینجا رو تمیز کنم پس بی زحمت مثل بچه آدم بشین سر جات.»
«منم میام کمک»
«تو از کی تاحالا اینقدر مهربون شدی؟»
بلند شد و دنبالم اومد توی آشپزخونه.یه پارچه خیس کردو گفت:
«من همیشه مهربون بودم.....(گوگولییییی:-)
صورتمو کج کردم و خندیدم.اونم خندید.گفتم:
«میتونی شیشه ها رو پاک کنی؟اونا خیلی بلندن.قد من نمیرسه.»
«باشه»
هر کدوممون رفتیم سراغ یه کاری.امیدوارم ارزششو داشته باشه.....
_____________________________________________
خب این قسمت هم تموم شد:-)
فکر کنم دیگه همه فهمیدین کادوی هری چی بوده!!;-)
امیدوارم خوشتون بیاد.سعی کنید شغل پسرا(البته منهای لویی!)رو حدس بزنید.
خیلی دیگه نمونده تا بگم شغلشون چیه:-) امیدوار باشید:-)
امتحانا خیی سخته ببخشید دیر دیر میزارم ولی واقعا زیادن.بعدی رو زود تر میزارم.
فقط شما ناامید نشد.مرسی از نظر ها و رای ها:-) من که راضیم بس که بچه ی گلیم:-)فعلاااااااا بااااااااای
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش