داستان از نگاه مرلیا
ساعت پنج بلند شدن.هنوز سه ساعت دیگه تا وقتی که نایل بیاد دنبالم وقت دارم.من خیبلی اهل تمیز کاری نیستم برای همین بدون اینکه تختمو صاف کنم،بلند شدم.گوشیمو از تو شارژ کشیدم و رفتم تو آشپز خونه.به کایلی اس دادم:
*سلام کجایی؟*
جواب نداد.فکر کنم کلاب بود.برای همین صدای گوشیشو نشنیده.از توی کابینت یه بسته چیپس برداشتم و رفتم سمت تلویزیون.نیم ساعت دیگه میرم آماده میشم.
بعد ازینکه شبکه ها رو الکی عوض کردم،از تلویزیون دیدن منصرف شدم.قبل ازینکه برم توی اتاق گوشیمو چک کردم.کایلی جوابمو داده بود:
*کلابم.نمیتونم حرف بزنم*
حدسم درست بود.
توی اتاق موهامو باز کردم و ریختم روی شونه هام.موهام فر نیس ولی صاف هم نیست.یکمی حالت داره.برای اولین قرارم باید عالی باشم.کایلی همیشه همینو میگه.
بعد از تموم شدن آرایش،خودمو برانداز کردم.فقط یه لباس کم داشتم.رفتم سمت کمد و تموم لباسامو چک کردم.آخر سر یه لباس بنفش تنگ براق که دکلته بود رو انتخاب کردم.جلوش هم دکمه داشت.
اینو با یه شلوار سفید بلند که تا روی کفشم میومد پوشیدم.ساعت هفت و نیم شده و من تقریبا آماده ام.
رژ لبم رو پررنگ تر کردم و روی کاناپه نشستم.دقیقا راس ساعت هشت آیفون زنگ زد.(پاراگراف بعدی رو تصور کنین:-) من که مرررردم:دیییی)
رفتم پایین و نایلو دیدم که با یه تی شرت آبی آسمونی و موهای ژل زده و عینک آفتابی،زیر آفتاب به ماشینش تکیه داده بود.
رفتم سمتش.تا منو دید،دستشو برام تکون داد و لبخند زد.عینکش رو گذاشت روی موهاش و اومد سمتم.
«سلام عزیزم»
«سلام نایل»
چشمک زد و گفت:
«امروز خیلی خوشکل شدی!»
سرمو انداختم پایین و گفتم:
«مرسی»
«بریم سوار شیم»
در رو برام بازکرد.من توی ماشین نشستم و اونم سمت راننده نشست.(نه پ،میخوای بره تو صندوق بشینه؟)فرمون رو فشار داد و گفت:
«خب کجا بریم؟»
«قرار بود بریم کافه نزدیک خونه شما»
خندید و گفت:
«آره راست میگی»
ماشینو روشن کرد.اون خنده هاش خیلی قشنگه.صدای خندش خیلی بلند نیست و به دل میشینه.پرسیدم:
«تا اونجا خیلی راهه؟»
«نه الان میرسیم»
ده پقیقه بعدش جلوی یه کافه ایستادیم.سوییچ رو درآورد و گفت:
«اینجاس»
وقتی پیاده شدیم اون دستمو گرفت و باهم پشت یه میز دونفره نشستیم.گارسون اومد سر میزمون و گفت:
«خانوم چی میخورید؟»
«یه نگاه به نایل انداختم و گفتم:
«یه دونات با قهوه لطفا»
«شما چی آقای هوران؟»
نایل بهم چشمک زد و به گارسونه گفت:
«منم همینا»
«چشم حتما»
بعد ازینکه گارسونه رفت پرسیدم:
«اون تورو میشناسه؟»
دستشو گذاشت روی دستم و زمزمه کرد:
«آره.من همیشه میام اینجا»
با شک پرسیدم:
«تنها میای؟»
«آره.....یعنی معمولا...»
دستمو از زیر دستش کشیدم و گفتم:
«یعنی چی معمولا؟»
«یعنی اینکه اون مدتی که بایه دختر دوست بودم،بااون میومدم»
«اوه.الان دیگه دوست نیستی؟»
«نه،اون یه عوضی بود و من نمیدونستم.دقیقا سه ماه از عمرمو هدر دادم بخاطر اون هرزه.»
«مگه اون چیکار میکرد؟»
«اون همزمان به سه نفر دیگه به جز من رابطه داشت»(اوه اوه چه داغون بوده-__-)
بعد ازینکه اینو گفت،دستشو کشید لای موهاش و پرسید:
«توچی؟تاحالا دوست پسر داشتی؟»
داستان از نگاه نایل
مجبور شدم این دروغا رو راجع به دوست دختر قبلیم بگم.البته که من هیچوقت دوست دختر نداشتم و نخواهم داشت.یعنی شغلم بهم این اجازه رو نمیده.ازش پرسیدم:
«تو چی؟تاحالا دوست پسر داشتی؟»
سرشو انداخت پایین و با ناخوناش بازی کرد.انگار داشت فکر میکرد که یه چیزی روبهم بگه یا نه.آخرش سرشو آورد بالا و گفت:
«خب.....قضیش خیلی طولانیه...»
«من گوش میدم»
با صدای آرومی اینو گفتم.میخواستم اعتمادش رو جلب کنم.اون انگار خیلی مشتاق به توضیح دادنش نبود ولی شروع کرد به صحبت کردن.....
__________________________________
اوهوووووو
نایل چه دروغ گنده ای گفتاااا:-)
به نظرتون چرا بهش دروغ گفت؟
مرلیا چی میخواد به نایل بگه؟
وای اون تیکه ای که گفتم تصور کنین من کاملا مردم*__*
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
رای و نظر یادتون نره.
مرسیییییی
فعلا باااااااااااای
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش