داستان از نگاه نایل
بعد از اینکه پیتزا رو کنار هم خوردیم،من بهش شمارمو دادم و یکم حرف زدیم،راجع به خانواده اش گفت.نیم ساعت بعدش کیفشو برداشت و گفت میخواد بره.منم دنبالش رفتم.جلوی خونه،رفت سمت یه زانتیای سفید.
منم رفتم سمت ماشینم که خیلی اتفاقی جلوی ماشینش پارک شده بود.
داشت سوار ماشینش می شد،سرشو بالا آورد و گفت:«خوشحال شدم از دیدنت»
«منم همینطور.بهم زنگ بزن»
از پشت فرمون چشمک زد و سرشو تکون داد.
خوبه یکی پیدا شد برای.....(هاهاها گفته بودم یه چیزایی میخونین که درکش نمیکنین.مثل این)داستان از نگاه مرلیا
از اون خونه دور شدم.توی آینه پشت سرمو نگاه کردم و وقتی دیدم کسی نبود خیالم راحت شد.
خوبه.پسر خوشگلی بود.موی بلوند.....چشای آبی.....صورت معصوم.....لبخند های شیرین....برای شروع خیلی خوبه.رسیدم خونه.به کایلی اس دادم که رسیدم.کایلی صمیمی ترین دوستمه.گفت میاد پیشم.
لباسمو عوض کردم و یه تاپ شلوارک پوشیدم.اصلا با شلوار راحت نیستم و نمیتونم توی خونه شلوار بپوشم.ساعت یک نصفه شبه.نمیدونم چرا کایلی میخواد بیاد اینجا.لابد میخواد راجع به پارتی امشب حرف بزنه.
اونم اونجا اومده بود ولی با هم حرف نزدیم.خودمو انداختم روی تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم و به لوستر خیره شدم.ذهنم مشغول بود.به نایل فکر می کردم.یکی از پسرای نمونه و تک.من خیلی خوش شانسم که برای شروع همچین کسی رو پیدا کردم.
لپاش بامزه بود.فکر کنم خیلی مست بود چون چشمای آبیش شدیدا قرمز شده بود.
توی همین فکرا بودم که کایلی در زد....داستان از نگاه نایل
سمت خونه مشترکم با بچه ها رانندگی کردم.فکر کنم اونا زود تر از من اومدن خونه.ذهنم رفت سمت مرلیا.کاشکی بیشترازش درباره خودش می پرسیدم.الان تنها چیزی که ازش میدونم اینه که اون تنها زندگی میکنه چون پدر و مادرش هیچوقت اونو نمیخواستن.
راستش پدر و مادرشم که نبودن چون مرلیا رو ناخواسته به دنیا آوردن.چون پدر و مادرش فقط باهم دوست بودن.
وقتی مرلیا پونزده سالش شد،اونا یه ثروت هنگفتی رو براش توی حساب گذاشتن و رفتن.اونم تنها زندگی میکنه و این یه امتیازه برای من.دانشگاهشم با دانشگاهم یکیه.رسیدم خونه و توی پارکینگ پارک کردم.بقیه زود تر از من اومده بودن.نمیدونم چجوری دلشون اومد از اون پارتی مسخره دل بکنن.کلید انداختم و وقتی رفتم توی نشیمن با همچین صحنه ای روبرو شدم:
هری و زین جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده بودن و یکی یه شیشه ودکا هم دستشون بود.داشتن فیلم مورد دار میدیدن.هری خاک برسر همش صحنه ای دختره جیغ میزد رو برمیگردوند و دوباره نگاه میکرد.زین هم میخندید.بیشعور از صحنه های سکسی خیلی خوشش میاد.
لویی نشسته چرت می زد و لیام هم نمیدونم کجا بود.خودمو انداختم کنار زین و گفتم:
«بدبخت،اونجا که خیلی خوردی.الانم که داری میخوری.تازه فیلم مثبت هجده هم میبینی.خاک تو پوزت.»
زین محل نذاشت ولی هری شیشه ودکا رو گذاشت رو میز و گفت:
«به تو چه؟تا این موقع شب صد در صد پیش همون دختره بودی.ولی چیکار میکردی رو دیگه خدا میدونه»
شیشه ودکا رو از جلوش برداشتم.نصفش مونده بود.همونو یه نفس سر کشیدم و گفتم:
«به تو مربوط نیس.تو مواظب باش یهویی نری بیرون یه دخترو تو خیابون به فاک بد......»(عجبببببببب!!!!:-\ )
نتونستم جملمو تموم کنم چون صدای شکسته شدن یه چیزی از توی دستشویی اومد.بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
لیام نشسته بود و داشت یه مشت شیشه خورده رو روی زمین جمع میکرد.
رفتم و پیشش نشستم.اونموقع بود که دیدم صورتش کبوده و تموم بند انگشتاش خونیه.گوشه لبش هم باد کرده بود.
دستمو گذاشتم رو شونش و پرسیدم:«تو چیکار کردی مرد؟»
توی چشمام نگاه کرد و گفت:
«هیچی،برو.تو مستی.میری می زنی داغونش می کنی»
صدامو بلند تر کردم:
«کی رو داغون کنم؟تو چت شده؟»
«با جیمز دعوام شد»
«سر چی؟؟»
«داشت راجع به خواهرم حرف مفت می زد.»
«راجع به اما؟(بچه ها توی این داستان،اما (emma)خواهر لیامه!!)اون عوضی چی میگفت؟»
عصبانی شدم.دوست نداشتم کسی راجع به اما اینطوری حرف بزنه.من بهش حس دارم ولی فقط یه حس برادرانه.میخواستم برم جیمزرو بکشم.
«داشت میگفت که اون یه هرزه هست چون اومده پارتی»
«عوضی.دوست دختر خودشم اومده بود پارتی.اونم یه هرزه کثیفه»
«بسه نایل بسه.گفتم که عصبانی میشی.بهش فکر نکن.»
جواب ندادم فقط کلافه رفتم بیرون.جیمز و لیام دعوا کرده بودن چون جیمز به اما گفته بود هرزه.
اما هرزه نیست چون فقط با داداشش مهمونی میره و هیچ کاری نمیکنه.البته دیگه فکر کنم همه میدونن که هری از اما خوشش میاد ولی تاحالا با هم جدی صحبت نکردن.رفتم توی اتاقم و تی شرت و شلوارمو در آوردم.وقتی روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سینه ام کشیدم بالا،تازه یادم اومد من امروز با یه دختر به اسم مرلیا سامرز آشنا شدم.....
خوب بچه هاااااا،چطور بود؟اگه گنده ببخشید چون کار اولمه ولی تو رو خدا بهم روحیه بدین تا بازم بزارم.
نظر و رای یادتون نره.
سعی میکنم تندوتند آپ کنم تا به جای هیجان انگیزش برسه:-)
فعلا بااااای
YOU ARE READING
love and hate
Fanfictionشخصیت اصلی داستان یه دختر هجده ساله هست به نام مرلیا سامرز و توی داستان یه اتفاقات هیجان انگیزی براش میوفته که خودتون بخونین..... این داستان از ذهن خودمه شایدم یکم از داستانای دیگه کمک بگیرم در هر حال مرسی از اینکه میخونینش