از زبان سوم شخص و دید کریستوفر.
بعد از اجازه ی ورودی که نسبت به تقه ی در صادر کرد، منشی اش وارد اتاق شد.
منشی: خسته نباشید آقای دکتر... مهمانتون آقای لی فیلیکس اینجا هستن.
کریستوفر: بهشون بگید منتظر بمونن.
بعد از خروج منشی به سمت مراجعه کننده اش برگشت و جواب سوالی که قبل از ورود او پرسیده بود را داد.
کریستوفر: اینکه نمی تونی خودت رو کنترل کنی و احساست لحظه به لحظه عوض میشن، بیماری نیست؛ شخصیتته... درسته که بیماری نیست اما می تونی یاد بگیری باهاش کنار بیای.
مراجعه کننده: ممنونم که بهم کمک می کنید اما یادتون نره اگه من اینطور فکر نکنم، شما هیچی نیستید.
کریستوفر بعد از تکان دادن کوتاه سرش و هماهنگی تایم ملاقات بعدی، مراجعه کننده اش را به بیرون هدایت کرد... با دیدن فیلیکس که مشغول خواندن کتابی روانشناسی است، لبخند زد و بعد از صدا زدنش، به داخل دعوتش کرد.
کریستوفر: همونطور که انتظار داشتم، به موقع اینجایی.
فیلیکس: همونطور که انتظار داشتم، بهم نگفتی چرا اینجام.
فیلیکس بعد از تقلید از کریستوفر، با اشاره ی دست او روی مبل رو به روی میز کارش نشست... کریستوفر حدس می زد فیلیکس هم همانند خودش متوجه متفاوت بودن جو بینشان شده باشد؛ آن مبل و آن صندلی که آن دو رویشان نشسته بودند، همان جاهایی بودند که وقتی اولین بار همدیگر را دیدند روی آن ها جای گرفته بودند.
کریستوفر: از اونجایی که من آدرس خونتو ندارم تا دنبالت بیام، بهت گفتم بیای اینجا تا باهم بریم بیرون.
فیلیکس: می تونستی ازم بپرسی.
کریستوفر: ترجیح دادم اجازه ندم فکر کنی می خوام به این سرعت وارد حریم شخصیت بشم.
فیلیکس کوتاه خندید و از روی مبل بلند شد... به سمت صندلی کریستوفر رفت و با هل دادنش، آن را از میز فاصله داد... رو به روی کریستوفر، روی میز کارش نشست و دست هایش را کنار بدنش گذاشته، وزنش را روی آن ها انداخت و خودش را کمی جلو کشید.
فیلیکس: من شبیه اون دسته از باتم هام که فکر می کنن وقتی پارتنرشون آدرس خونشون رو پرسید یعنی قصد داره بهشون تجاوز کنه؟
کریستوفر: نیستی.
فیلیکس: پس چرا شبیه طوری که با یکی از اون ها رفتار میشه باهام رفتار کردی؟
کریستوفر: چون یاد گرفتم همیشه احتیاط کنم.
فیلیکس: تو واقعا بدبینی.
فیلیکس از روی میز پایین آمد و به کندی، روی پاهای کریستوفر نشست.
فیلیکس: می بینی ددی؟... من به قدری بی پروا و گستاخم که بدون دستورت روی پاهات می شینم و بدون خجالت بغلت می کنم؛ درست همونطور که خودت گفتی... انقدر در موردم منفی فکر نکن.
YOU ARE READING
Inappropriate(ChanLix).
Fanfictionکریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت می بریم. فیلیکس: تو از لذتش می گی اما توجهی به دردش نداری... دردی که نگاه خیره ات به وجودم تزریق می...