از زبان شخص سوم و دید کریستوفر.
کریستوفر نگاهی به اطراف اتاق و فیلیکسی که با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده بود انداخت... بدنش با آرامشی بی سابقه بی حرکت مانده بود و چهره اش سکوتی داشت که شاید در تمام زندگی اش آن را تجربه نکرده بود... کریستوفر به فیلیکس نزدیک شد و با ملایمتی که انگار فیلیکس حسش می کرد، با پشت انگشتش موهایش را نوازش کرد... موهای مشکی اش همگی روی یک شانه اش ریخته شده بودند و با سفیدی صورتش در تضادی کلیشه ای بودند... با تقه ای که به در خورد، از فیلیکس فاصله گرفت و بعد از دادن اجازه ی ورود، به سمت در برگشت.
کریستوفر: بیا تو.
با ورود دکتری که از قبل در مورد وضعیت فیلیکس با او صحبت کرده بود، بیشتر از قبل از تخت فاصله گرفت و منتظر رسیدن او شد.
کریستوفر: درصد موفقیت چقدره؟
مینهو قبل از جواب دادن نگاهی به کاغذ هایی که در دست داشت انداخت و بعد به سمت کریستوفر برگشت.
مینهو: شصت درصد.
کریستوفر: ارزش ریسکش رو داره؟
مینهو برای چند ثانیه به کریستوفر خیره شده و بعد جواب داد.
مینهو: نه... ممکنه تمام توانایی هاشو از دست بده در حدی که حتی نتونه صحبت کنه یا راه بره... چرا می خوای حافظشو پاک کنی؟
مینهو آخرین جمله اش را با مکثی نسبتا بلند بعد از توضیحاتش بیان کرد و در سکوت به کریستوفر خیره شد... کریستوفر نگاهی کوتاه به چهره و بدن آرام فیلیکس انداخت و دوباره به سمت مینهو، یکی از معدود افرادی که می توانست دوست صدایشان کند، برگشت.
کریستوفر: برای اینکه اطلاعاتی که الآن در مورد خودش و خواسته هاش داره رو به دست بیاره زمان گذاشتم، بیش از حد همیشه ام صبر کردم و مشتاق و منتظر یادگیریش نگاهش کردم... اما اون تصمیمی متفاوت تر از چیزی که من تو ذهنم داشتم گرفت... تمام سعیمو کردم مثل بقیه فراموشش کنم اما وقتی ذهنم به سمت زمانی که با کنجکاوی نگاهم می کرد و بعد گفته هامو اجرا، می رفت، متوجه می شدم چقدر خودخواهانه مشتاق تکرار اون لحظاتم.
کریستوفر و مینهو هر دو سکوت کرده بودند و به چهره ی فیلیکس نگاه می کردند.
کریستوفر: اون مثل یه انسان آزاد انتخاب های خودش رو داشت و مشخصه که اون انتخاب ها براش خوب تموم نشدن... مدتی می شد که خبری ازش نداشتم اما با نگاه به چشماش می تونم بفهمم که متحمل درد روانی زیادی بوده و این جسمش رو هم به خطر انداخته.
مینهو: فکر می کنی با پاک کردن حافظه اش تغییر بزرگی ایجاد می شه؟... اون قراره برای همیشه یک خلا رو حس کنه و دونستن اینکه اون خلا هیچوقت پر نمی شه، روانیش می کنه.
کریستوفر: به خوبی از عوارض این کار مطلعم... تنها چیزی که باعث می شه به این ایده ی دیوانه وار دامن بزنم، تواناییم توی پر کردن نسبی اون خلا هست.
YOU ARE READING
Inappropriate(ChanLix).
Fanfictionکریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت می بریم. فیلیکس: تو از لذتش می گی اما توجهی به دردش نداری... دردی که نگاه خیره ات به وجودم تزریق می...