از زبان سوم شخص و دید فیلیکس.
وقتی با اجازه ی منشی کریستوفر وارد مطب شد، طبق معمول با خوشرویی با او احوال پرسی کرد و زمانی که از او در مورد اطلاع دادن حضورش به کریستوفر پرسید، به او گفت به جای اینکار، اگر می تواند کریستوفر را از اتاقش بیرون بکشد و مدتی معطلش کند.
منشی: فکر نمی کنم آقای بنگ خیلی از اینکار خوششون بیاد.
فیلیکس: اشکالی نداره مسئولیتش با من... می خوام سورپرایزش کنم.
منشی سر تکان داد و بعد از ورود فیلیکس به سرویس بهداشتی، مشغول انجام کاری شد که او خواسته بود... فیلیکس وقتی علامت منشی را دید و متوجه شد که کریستوفر را در آبدار خانه نگه داشته است، به سرعت وارد اتاق مراجعه کنندگانش شد... با اطلاع از زمان کمش، طبق برنامه ریزی قبلی اش، پیراهنش را از تنش بیرون آورد و بعد از نشستن روی میز کار کریستوفر، چشم بندی که به همراه داشت را روی چشم هایش گذاشت... با شنیدن صدای قدم هایی که به سمت اتاق برداشته می شدند، دست هایش را پشت سرش برد و در هم قلاب کرد... با باز شدن در و بسته شدن دوباره اش بعد از چند ثانیه که نشانه ی تعجب لحظه ای کریستوفر بود، لبخند زد.
فیلیکس: چطور به نظر می رسم؟... در حالی که کاملا تسلیم و ناآگاه از محیط نشستم و می تونی هر کاری که می خوای باهام انجام بدی؟
کریستوفر: زیبا به نظر می رسی اما می تونم بدنت رو در حالی که زیباییش رو از دست میده تصور کنم.
از آنجایی که چشم های بسته بودند، هیچ ایده ای در مورد جایگاه دقیق کریستوفر، حالت نگاهش و کاری که برای انجام دادنش آماده می شد نداشت و با ضربه ای که روی شکمش نشست، ناخودآگاه بدنش را عقب کشید.
کریستوفر: بدنتو برگردون سر جاش.
طبق گفته ی او بدنش را جلوتر کشید و با برخورد ضربه ی دوم دست او، لب هایش را به هم فشرد.
کریستوفر: که میای مطبم و بدون اجازه ام وارد اتاقم میشی... بذار حدس بزنم؛ با منشی برنامه ریزی کردی که معطلم کنه؟
فیلیکس: بله کریس.
کریستوفر: می دونی که من از غافلگیری خوشم نمیاد و قراره تنبیه شی؟
فیلیکس: بله کریس.
کریستوفر: خوبه... از روی میز بیا پایین و بقیه ی لباس هاتو هم در بیار.
فیلیکس: اما من هیچ جا رو نمی بینم.
کریستوفر: موقع شیطنتت باید به این موارد هم فکر می کردی... یک دقیقه وقت داری دستورمو اجرا کنی.
فیلیکس برای تمرکز روی محیط اطرافش نفسی عمیق کشید و با گذاشتن دست هایش روی میز، از روی آن پایین آمد... طبق گفته ی کریستوفر کورکورانه برهنه شد و لباس هایش را به سمت جایی که حدس می زد مبل در آنجا باشد، پرت کرد.
YOU ARE READING
Inappropriate(ChanLix).
Fanfictionکریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت می بریم. فیلیکس: تو از لذتش می گی اما توجهی به دردش نداری... دردی که نگاه خیره ات به وجودم تزریق می...