از زبان شخص سوم و دید کریستوفر.
فیلیکس با لبخندی کم رنگ به کریستوفر آماده بودنش را نشان داد و او بلافاصله مراحل هیپنوتیزم را شروع کرد... با ورود فیلیکس به خلسه ی کامل، کریستوفر نگاهی به چهره ی آرام شده اش انداخت و برخلاف برنامه ای که با مینهو داشت، شروع به سوال پرسیدن از فیلیکس کرد.
کریستوفر: به من اعتماد داری؟
فیلیکس: دارم.
کریستوفر: فکر می کنی موفق می شیم این کارو انجام بدیم؟
فیلیکس: آره.
کریستوفر: چرا دو سال قبل تصمیم گرفتی افراد دیگه ای رو امتحان کنی؟
فیلیکس: ترسیده بودم.
کریستوفر: از چی ترسیده بودی؟
فیلیکس: از تو... اتفاقی افتاد که می دونستم در برابر تو نباید بیقته.
کریستوفر: چه اتفاقی افتاد؟
فیلیکس: همه چیز رو فراموش کردم و عاشقت شدم.
کریستوفر با شنیدن جواب فیلیکس سکوت کرد و ناخودآگاه اخمی کم رنگ بین ابروهایش شکل گرفت... کریستوفر می توانست به وضوح عصبانیتی که به آرامی تلاش بر چیره شدن بر او داشت را حس کند و در همان حین به سختی تلاش می کرد تا اجازه ی تسلط به آن ندهد... با گذشت حدود یک دقیقه، کریستوفر دوباره توجهش را به سمت فیلیکس برگرداند و همچنان در تلاش بود تا أرامشش را حفظ کند.
کریستوفر: چرا فیلیکس؟
فیلیکس: چون تو اولین کسی بودی که بهم اهمیت دادی... کنارم موندی و باهام خوب بودی... فکر کنم همه ی آدمای عادی عاشق کسایی می شن که ازشون محافظت می کنن.
کریستوفر: به اندازه ی کافی شنیدم فیلیکس... همینطور آروم بمون.
کریستوفر از روی صندلی اش بلند شد و بدون توجه به نگاه خیره ی مینهو، به او اشاره کرد تا دستگاهش را وصل کند... فیلیکس در خلسه بود اما می توانست وصل شدن وسیله ها به گیجگاه هایش را حس کند و به همین دلیل، مینهو با نهایت آرامی کارش را انجام می داد.
کریستوفر بعد از برداشتن محافظ لثه از بین لوازمش، دوباره رو به روی فیلیکس نشست و همانطور که به مینهو فضای اتمام کارش را می داد، شروع کرد.
کریستوفر: من کلماتی رو به زبان می آرم که تو قرار نیست فراموششون کنی... هر زمانی که اون کلمات رو بشنوی مغزت به دو سال پیش، به سی امین روز رابطمون بر می گرده و هر چیزی که بعدا یاد گرفته و تجربه کرده رو فراموش می کنه... متوجه شدی فیلیکس؟
فیلیکس: متوجه شدم.
کریستوفر: دو، کمربند، سیب نعنایی، عروسک، دندان، زنجیر، پنجاه و پنج، سی، کریستوفر، خواب عمیق، شروع دوباره.
YOU ARE READING
Inappropriate(ChanLix).
Fanfictionکریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت می بریم. فیلیکس: تو از لذتش می گی اما توجهی به دردش نداری... دردی که نگاه خیره ات به وجودم تزریق می...