♡•. Part2.•♡

1K 279 90
                                    

هشت سال بعد~

شیش ماهی میشد که از مرگ وانگِ (پادشاه) سابق گذشته بود و حالا ییبو دیگه شاهزاده نبود، و وانگ سرزمین شده بود.
جان در این شیش ماه در سفری به نیهون بسر میبرد.
شیائو جان از وقتی پا به دهه بیست سالگی گذاشته بود، همیشه در سفر بود و علاوه بر شهرهای مختلف کشور، از کشورهای همسایه هم بازدید کرده بود.

تمام این سالها فکر و ذکر جان شده بود "مطالعه". تنها مواقعی که در کنار دوست نزدیکش، ولیعهد بود، اجازه ی کتاب خوندن نداشت و اگه حتی برای لحظاتی حواسش از پسر کوچکتر پرت میشد، ییبو بشدت عصبانی و دلخور میشد.
به هر حال جان تصمیم گرفته بود این آخرین سفرش باشه و بعد از این دیگه لویانگ رو ترک نکنه.
چون هر بار نبودش بیشتر از یک‌ ماه طول میکشید، خدمتکاران و محافظان ییبو گله‌مند میشدن که شاهزاده خلق و خوی ناخوش احوالی داره و اکثر مواقع یا پرخاشگره یا لب به غذا نمیزنه.

به همین خاطر قبل از ترک چین، وقتی ییبو با این سفر طولانی مدت مخالفت کرد، جان به اون قول داد که این آخرین سفرش خواهد بود.
درسته که ییبو دیگه نوجوون کم سن و سال سیزده ساله نبود، و حالا مردی بالغ بیست و یک ساله شده بود، اما هنوز هم مثل بچگی‌هاشون، بشدت روی جان حساس بود.
اینکه غذاش رو به موقع میخورد یا نه، حالش خوب بود یا نه، نگرانی‌ای داشت یا نه، همه ی این‌ها برای ییبو مهم بود.
جان برای ییبو مثل شاخه ای از گل رز بود، خوشبو و زیبا، در عین نیاز به مراقبت های باغبون داشت تا صدمه ای بهش وارد نشه.
و ییبو برای جان مثل درختی پربار بود؛ هر چقدر که سایه و میوه ی اون لذتبخش بود، همونقدر هم نیاز به توجه و آبیاری داشت.

جان بالاخره به چین برگشت. سوار بر بسکوییتی، اسب دوست‌داشتنی و قهوه‌ای رنگش، از دروازه شهر گذشت. دروازه به بازار بزرگ لویانگ باز میشد، مردم زیادی از اونجا رفت و آمد میکردن و گفت‌و‌گوی عابران و مردم شهر، شلوغی شهر رو بوجود می‌اورد. در حال عبور بود که در ابتدای بازار و جلوی ورودی دروازه، کجاوه‌ای راه مردم رو سد کرده بود. اون کجاوه بخاطر منگوله هایی که ازش آویزون شده بود، گمان می‌رفت متعلق به خانومی باشه.

جان جلوتر رفت و درباره ی این توقف کنجکاوی کرد.
چهار مرد خدمتکاری که کجاوه رو حمل میکردن، بر زمین نشسته و منتظر دستور حرکت بودن. اما پرده های کجاوه کشیده شده بود و مشخص نبود کسی که درون اون نشسته، کیه یا چرا توقف کرده. از بسکوییتی پیاده شد و جلو رفت تا ببینه این حمل‌کننده متعلق به چه کسی ئه.

ناگهان فردی با شمشیری به دست جلوی جان رو گرفت و گفت: "چی میخوای؟"
جان یک قدم عقب رفت و به دختر جوانی که شمشیر غلاف شده‌ش رو جلوی جان گرفته بود، نگاه کرد و پرسید: "مشکلی واسه بانویی که درون کجاوه‌ست پیش اومده؟"
"مشکلی نیست، لطفاً برید."

Cut sleeves king 黄九郎Where stories live. Discover now