ییبو جلو اومد و با دو انگشت، چونه ی جان رو گرفت و سرش رو بلند کرد تا به اون نگاه کنه. سرش رو نزدیک برد و بینیش با بینی جان مماس شد. صدای ییبو بم تر از حالت عادی شنیده میشد. "پس بذار نیازتو خودم برطرف کنم گهگه."
و لبهاش رو روی لب های جان گذاشت. به نوعی اینبار بوسه با ملایمت بیشتری همراه بود اما عمیق تر شده بود. بدن جان، حتی با اینکه رداش رو در اورده و بند های لباس سفید زیرش رو باز کرده بود و سینه ی کرم رنگش با هوای آزاد در تماس بود، باز هم زیر پوستش و در تک تک نقاط بدنش، گر گرفتگی داشت و حرارت بدنش بالا رفته بود. این رویا و این حس لذت اونقدر لذت بخش بود که جان آرزو کرد برای همیشه توی این رویای پر حرارت گیر کنه. ییبو جوری لب های جان رو میبوسید که انگار در حال خوردن خوراک مرغ مخصوص مورد علاقهش بود و از خوردنش سیر نمیشد. ییبو کمی عقب کشید تا هر دو نفس بگیرن، اما جان که در خلسه ی دلپذیری به سر میبرد، دست هاش رو گردن پسر کوچکتر انداخت و لب هاش رو جلو برد تا به بوسه ادامه بده. انگار که برای بوسیده شدن التماس میکرد.
ییبو هم دوباره مشغول بوسیدن و لیسیدن لب های پسر بزرگتر شد تا جاییکه جان از فرط لذت، نفهمید کی دراز کشیده و ییبو روی اون قرار گرفته. همونطور که ییبو در حال بوسیدن لب های اون بود و زبونش با زبون جان بازی میکرد، کف دست های بزرگش رو نوازش وارانه از روی لباس سفید جان، بر روی شونه ها تا آرنج، سپس روی سینه ی گرم و نوک سینه های قهوه ای تحریک شده ی پسر بزرگتر میکشید و به گرما و لذت بدنش اضافه میکرد. پوست بدنش مور مور میشد و در عین حال از داغی میسوخت.
ییبو خودش رو به جان چسبونده بود و وقتی کمی پایین تنهش رو تکون داد، آلتهای سخت شدهاشون از پشت یک لایه لباس نازک بهم ساییده شد و هر دو ناخودآگاه از روی لذت نالهای سر دادن. ییبو دوباره و دوباره کمرش رو تکون داد و دو جسم سخت پشت سر هم به هم برخورد کرد. لذتی مبهم با حسی واقعی در هاله هایی از رویاهاش، اونقدر در تمام بدنش پخش میشد که بی اختیار به صورت اصوات نامعلوم از ته گلوش خارج میشد. ییبو به آرومی مشغول بوسیدن گردن و ترقوه جان شد و جان اونقدر غرق در لذت پایین تنهش بود، که حتی متوجه ی پایین کشیده شدن شلوارهاشون هم نشده بود.
ییبو با موجی ملایم کمرش رو تکون میداد و عضو های سخت و خیسشون به هم مالیده میشد و جان با لذت ناله میکرد و کمر ییبویی که روی اون دراز کشیده بود و گردن و لب های جان رو پشت سر هم و با ولع میبوسید، رو به خودش بیشتر فشار میداد. "ییبو... ییـ...بو... آه... بیشتر... آه..."
ییبو یک دستش رو پایین برد و عضو هر دوشون رو به دست گرفت و همزمان که کمرش رو تکون میداد، عضوهاشون رو هم مالش میداد. جان چشمهاش رو بست و این حس جدید و لذت بخش رو در عالمی رویایی لمس کرد. نفسنفس زدن ها و ناله های گنگشون سریع تر شد و سرعت دست ییبو بیشتر، جان هم کمرش رو همراه ییبو تکون میداد. لذتی ناگهانی از تمام بدنشون جمع و همزمان به سمت عضوهای ملتهبشون کشیده شد و به شکل قطره هایی سفید به بیرون ریخت. اونقدر غرق در لذت و آرامش شد، که فقط چشمهاش رو بست و به نفس های نامنظم ییبو گوش سپرد.
وقتی جان چشمهاش رو باز کرد، خودش رو افتاده بر زمین، پایین تختش با لباس های زیر بهم ریخته و دو بطری خالی شراب قرمز یافت.
دستی به موهاش کشید و بندی که موهای بلندش رو باهاش میبست، ندید. کمی به ذهن خوابالودهش فشار اورد. با دردی که توی معدش میپیچید، یادش افتاد که شب گذشته این دو بطری بزرگ شراب قوی رو تنهایی نوشیده و...
چه خواب عجیب و غریبی! چرا باید همچین خوابی ببینم؟ درسته... وقتی درباره ی موضوع خاصی فکر کنم ذهنم غیرارادی داستان پردازیایی میکنه که به عقل جن هم نمیرسه. اما چرا با ییبو! احتمالاً برای این بود که آخرین نزدیکیای که داشت، همون بوسیده شدنش توسط ییبو بوده.
با کوبیده شدن در، از این افکار بیرون اومد. لباس سفیدش رو بست و رداش رو به تن کرد. وقتی در رو باز کرد، دو نگهبان به اون ادای احترام کردن و صندوقچه ی بزرگ و تزئین شده با ربان های قرمز و سبزی رو به داخل اتاقش اوردن. سپس با احترام از اتاق خارج، و دو ندیمه و یکی از بانوان تهذیبگر، وارد اتاق شدن. دو ندیمه به سمت صندوقچه رفتن و ردای بلند و ابریشمی زیبایی به رنگ اقیانوس، رو از اونجا بیرون اوردن. سپس بانوی تهذیبگر شروع به خوندن نامه ای که در دست داشت، کرد. "داوطلب شیائوجان، تو اکنون به مقام وزیر اعظم این سرزمین برگزیده شدهای. این ردا نشانه ی عظمت در عین حال کوچکی تو در برابر مردمه. از این پس تو موظفی از مردم و وانگ این سرزمین محافظت کنی."
سپس نامه رو بست و به دو ندیمه اشاره کرد تا ردا رو به تن جان بپوشونن. وقتی جان لباس ابریشمی آبی رنگ بزرگ رو به تن کرد، با چشمانی درخشان و لبخندی زیبا به تنش نگاه کرد. از بانوی تهذیبگر پرسید: "وانگ از این موضوع اطلاعی داره؟"
بانوی زیبای تهزیبگر با چشمانی به رنگ بنفش، گفت: "وانگ اسامی وزیران که بر اساس نمراتشون انتخاب شدن، رو تأیید کردن. و گفتن شما موقتاً اینجا می مونید و به قصر جنوبی منتقل نمیشید. میتونم بپرسم دلیل اینکه شما اینجایید چیه؟"
دو ندیمه بند ها و کمربند ردای جان رو محکم کردن و موهاش رو پشت سرش بستن. جان در اون بین که سرش رو پایین برده بود تا ندیمه ها موهای بلندش رو ببندن، گفت: "وانگ خودشون چی بهتون گفتن؟"
دختر تهذیبگر هول شد. "خب... گفتن که... شما دوست ایشون هستین و برای کاری بهشون کمک کنید."
جان لبخندی زد. "پس تا همینجا بدونید کافیه."
دختر تهذیبگر دیگه چیزی نپرسید و بحث رو عوض کرد. "قربان. باید به تالار بزرگ قصر برید. الان تمام وزرای برگزیده اونجا جمع شدن تا وانگ بهشون خوشآمد بگن."
جان لبخندی زد و از هر سه شون تشکر کرد. سپس به سمت تالار بزرگ که در مرکز قصر قرار داشت، رفت.
دختران و پسران جوانی با لباس های زیبا و رنگارنگ، در تالار جمع شده بودن و با هم گفت و گو میکردن. جان که از کنارشون رد میشد و بهشون احتراماً سر تکون میداد، اونا هم در جواب خم میشدن و به وزیر اعظم ادای احترام میکردن. جان به تنهایی جلوتر از همه، پشت به شلوغی ایستاده بود و منتظر وانگ بود.
"شما باید وزیر اعظم باشید، درسته؟"
دختر و پسر جوانی در ردای وزرا جلوی اون ایستاده بودن و دختر جوان لبخندی درخشان به لب داشت جوری که چشم هاش به شکل دو خط شده بودن. جان با احترام گفت: "بله و شما؟"
دختر جوان سر خم کرد. "من لی وی وزیر تشریفاتم، اینم جانگ یونگ، وزیر علومه."
پسری که جانگ یونگ نام داشت، با چهرهای بی حس و خونسرد، به جان ادای احترام کرد.
جان با مهربونی گفت: "شما همون دو نفری بودین که بالاترین نمرات رو کسب کردن؟"
جانگ یونگ به آرومی گفت: "درسته."
صدای باز شدن در اومد و وانگ ییبو به همراه نگهبانان و ندیمه هاش وارد تالار شد. وقتی قدم از قدم برمیداشت، با اون چهره ی نافذ و جذاب و پوستی روشن، و ردای کرم رنگ بلندی که به تن داشت، کاملاً برازنده و در اقتدار پادشاهی بود. همگی سر خم کردن و حضور وانگ رو خوشآمد گفتن.
وانگ ییبو بالای سکو ایستاد تا به همه دید داشته باشه.
ناگهان جان نگاهش به نگاه ییبو گره خورد. برای لحظات خیلی کوتاهی خواب دیشب و صدای ناله هاشون رو به خاطر اورد و گوش ها و لپ هاش رنگ سرخ به خود گرفتن. نگاهش رو به طرف دیگهای منحرف کرد. چرا باید الان به همچین چیزی فکر میکرد. باید عقلش رو از دست داده باشه.
بعد از سخنگرانی کوتاه ییبو، و خوش آمدیی، از همگی خواست به سالن روبرویی برن تا غذا میل کنن.
وقتی همگی بیرون رفتن، ییبو هم به خدمتکارانش دستور داد تا بیرون بایستن.
جان ساکت مونده بود و سعی میکرد نگاهش به نگاه وانگ ییبو گره نخوره.
ییبو هم ساکت بود و دست هاش رو به هم نزدیک کرده بود و به بازی کردن انگشتهاش نگاه میکرد. جو بینشون عجیب و معذب کننده بود. دیروز وقتی از هم جدا شدن که ییبو درباره معاشقه جان با دختران نظر داده بود و این برای اون دو این موقعیت ناآشنا رو بوجود اورده بود. البته این چیزی بود که جان فکر میکرد و هیچ تصور دیگه ای از افکار ییبو نداشت.
تا اینکه ییبو سکوت رو شکست و جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
"تبریک میگم شیائوجان. بالاخره به چیزی که میخواستی رسیدی."
"هوم؟ اهوم."
وانگ ییبو با تردید پرسید: "چیزی شده که نمیخوای باهام حرف بزنی؟"
جان صاف ایستاد و لبخند درخشانی زد. "نه نه هیچی! میخوای بریم توی باغ نیلوفر قدم بزنیم؟"
ییبو هم لبخند زد. "پس میگم غذامونو بیارن اونجا بخوریم."
وقتی در باغ نیلوفرهای یاسی رنگ، با بوی ملایم عطر این گل های شیپوری که با وزش نسیم بینیشون رو نوازش میکرد قدم میزدن، افکار جان از سوال های مختلف برای پرسیدن پر شده بود، اما جرئت پرسیدن هیچکدوم رو نداشت.
ییبو دستش رو پشت کمر جان کشید و به خودش نزدیک تر کرد. این ردا گرچه بلند بود، اما برای جان کاملاً مناسب و برازنده بود. انگار که برای تن خودش دوخته شده.
وانگ ییبو در حالیکه دستش رو پشت کمر جان گذاشته بود و قدم میزد، به آرومی گفت: "جان گه، من توی زندگی تو چه جایگاهی دارم؟"
جان از در آغوش ییبو بودن لذت برد و افکارش رو از ذهنش دور ریخت. با لبخند ملایمی گفت: "تو نزدیک ترین دوست منی. صمیمی ترینشون."
ییبو با لجاجت گفت: "دقیقتر بگو."
در واقع جان دوستهای زیادی نداشت.
همه برای اون فقط آشناهایی بودن که برای مدت کوتاهی باهاشون همصحبت میشد. "تو برای من یک 'همدلی' وانگ ییبو."
ییبو ایستاد و جان هم بعد از یک قدم متوقف شد. به سمت ییبو چرخید، دست هاش رو گرفت و سعی کرد به پسری که سرش رو پایین انداخته بود و انگار قصد داشت چیزی رو بگه، نگاه کرد. "چیشده ییبو؟"
ییبو سرش رو بالا اورد و به چشم های جان با تمنا نگاه کرد. "تا حالا شده دلت اونقدر برام تنگ بشه که شب تا صبح خواب به چشمات نیاد؟"
جان لبخند گرمی زد. "وقتایی که سفر بودم، بعضی وقتا پیش میاومد." اما فقط جان میدونست که خیلی بیشتر از 'بعضی وقتها' بود. اون هر لحظه در سفرهاش، ییبو رو کنار خودش حس و با ییبوی خیالی صحبت میکرد، مست میکرد یا غذا میخورد.
"تاحالا شده دلت بخواد از من محافظت کنی جوریکه حتی حاضر باشی بخاطر من جونت رو هم از دست بدی؟"
"این چه سوالیه، معلومه که آره، همیشه هر اتفاقی بیوفته من خودم رو سپر تو میکنم ییبودی."
"جان گه، تو همیشه میگی که ازدواج کنم، اما تا حالا شده وقتی کنار یه دخترم، از اینکه توجهام به جای تو، روی اونه، عصبانی یا ناراحت بشی؟"
جان لبخند دستپاچه ای زد. "خب شاید، ولی همه ی آدما وقتی دوست صمیمیشون با یکی دیگه گرم میگیره، دلخور میشن."
ییبو پوزخندی زد اما چیزی نگفت.
"گهگه، تاحالا شده با خودت بگی که میخوای تا ابد در کنار من زندگی کنی و تک تک دقایقت رو در آغوش من بسر ببری؟"
با این سوال، لبخند جان یکم محو شد و سرش رو پایین انداخت: "من این اجازه رو ندارم..."
ییبو دستهایی که دستهاش رو گرفته بود رو محکم گرفت و کشید. با جدیت گفت: "تو چشمای من نگاه کن و حقیقتو بگو!"
جان سرش رو بلند کرد و با کلماتی که با شرمساری مخلوط شده بود بیان کرد. "گاهی وقتا..."
"تا حالا شده وقتی کنار منی،" دستهایی که گرفته بود رو بالا برد و روی قلبش گذاشت و ادامه داد: "حس کنی قفسه سینه ات سنگین شده و هیجان زده شدی؟ شده دلت بخواد لمسم کنی؟"
جان که از نگاه خیره ی ییبو، ضربان قلب محکمی که از سینه ی پسر کوچکتر حس میکرد و این حرف، صورتش به رنگ سرخ در اومده و ضربان قلبش بالاتر رفته بود، سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت: "نمیـ..نمیدونم."
ییبو سرش رو خم کرد و روی سینه ی جان گذاشت. ضربان قلب جان با سرعت بیشتری میکوبید، حتی خودش هم صداش رو میشنید. دیگه نمیتونست تشخیص بده این صدا از قلب خودشه یا ییبو.
ییبو در حالیکه هنوز دستهای جان رو گرفته بود، سرش رو از روی قفسه سینهش بلند کرد و به چشم های متعجب جان از این همه نزدیکی، و صورت گر گرفتهش، نگاهی معنادار کرد و گفت: "ولی من میدونم. شیائوجان، اگه برای تو گاهی، بعضی وقتا یا اغلبه، برای من همیشهس؛ هشت ساله که همیشه بوده و تا ابد هم میمونه."
دو پسر در نزدیکی هم، خیره به هم، روی چمن های سبز باغی پر از گل های زیبای نیلوفر که با نسیم بهاری به آرومی میرقصیدن، ایستاده بودن و بجز صدای سکوت اطراف، صدای ضربان قلبهای پر از ذوقشون، شنیده میشد.
ییبو صورتش رو جلو برد و به آرومی لبهاش، لبهای جان رو لمس کردن. بوسه ی خیلی کوتاهی بر لبهای جان گذاشت. جان اینبار نه شوکه شد، نه تعجب کرد، نه فکر کرد در رویا به سر میبره، عقب نکشید و گذاشت بار دیگه برای لحظاتی، لبهای پسر کوچکتر رو حس کنه.
ییبو کمی سرش رو عقب برد و با لبخند زیبایی زمزمه کرد. "اگه این عشق نیست، پس چیه؟"
جان دلش رو به دریا زد، چشمهاش رو بست، جلو رفت و ناشیانه شروع به بوسیدن لبهای وانگ ییبو کرد. ییبو هم بیکار نموند. دستهای جان رو رها کرد، دور کمرش رو گرفت و پسر بزرگتر رو به خود نزدیکتر کرد تا با اون همکاری کنه. جان دستهاش رو دور گردن ییبو انداخت و خودش رو از چشیدن این طعم دل انگیز منع نکرد. آهسته و عاشقانه از هم لب میگرفتن و از حس دلپذیری که زیر دلشون جریان داشت، لذت میبردن.
جلوی در ورودی باغ، دو نگهبان ایستاده بودن و یکی از اونا از ابتدای باغ صدا زد: "سرورم آشپزها براتون غذا آماده کردن."
هر دو پشت بوته ای ایستاده بودن و با صدای نگهبان، جان از آغوش ییبو بیرون اومد.
ییبو هم با صدای بلندی در این باغ بدون سقف با دیوار های چمنی و آراسته به نیلوفر، گفت: "بگو بیان!"
وقتی آشپز ها به همراه سرآشپز وارد شدن و غذا های رنگارنگی بر سینی ها آوردن، جان با دیدن لوجیه با لبخند گفت: "سلام جیه جیه!"
دختر جوان با دیدن جان، بعد از ادای احترام به ییبویی که جفتشون ایستاده بود، لبخند گشادی زد و جان رو بغل کرد: "تبریک میگم جان جان! بالاخره به چیزی که میخواستی رسیدی!"
ییبو با اخم ریزی به دختری که جان رو بغل کرده بود نگاه کرد و جان رو عقب کشید: "خیلی خب کافیه."
وقتی پارچه ای وسط باغ گذاشتن و غذاها رو روی دو میز کوچک و کوتاهی برای اون دو گذاشتن، بعد از رفتن آشپزها لوجیه به آرومی گفت: "شیائوجان، بعد از غذا باید موضوعی رو بهت بگم."
ییبو با چوب هاش گشنیز برداشت و گفت: "همینجا و همین الان بگو، من و جان رازی بینمون نداریم، مگه نه جان جان؟"
"چی؟ آها درسته، چیشده لوجیه؟"
دختر جوان کنارشون، پشت سر جان نشست و با ناراحتی گفت: "منو بابت گفتن این حرفا عفو کنید سرورم. راستش چند روزه درباره جان شایعات عجیبی در قصر داره میپیچه. همه میگن اون توی اقامتگاه ملکه ی منتخب زندگی میکنه، یعنی اون معشوقه ی وانگه؟ و حرفای رکیک دیگه که نمیتونم به زبون بیارم. متاسفم که اینا رو میگم سرورم. من هر کسی رو میبینم بهش میگم که اون داره اشتباه میکنه و ایشون و عالیجناب فقط با هم دوستن اما انگار شخصی که پشت این شایعات بوده، مقامش بالاتر از منه و بیشتر از این کاری از من ساخته نیست، منو ببخشید لطفاً."
وانگ ییبو ساکت موند و دستش رو مشت کرده بود. وقتهایی که ییبو در همچین مواقعی ساکت میشد، جان میدونست که این آرامش قبل از طوفانه. به آرومی گفت: "سرورم، حالتون خوبه؟"
به سمت سرآشپز لو برگشت و با لبخندی گفت: "ممنونم بابت لطفت و اینکه بهمون اطلاع دادی، میتونی بری."
بعد از رفتن لوجیه، ییبو غذاش رو نیمه رها کرد و ندیمه شخصیش، جانگ پیر رو صدا زد. "به وزرا اعلام کنید وانگ جلسه اضطراری برگزار کرده. همه در تالار بزرگ قصر جمع بشن."
جان آهی کشید و به دنبال ییبو، که به سمت تالار اصلی میرفت، به راه افتاد. "ییبو دی میخوای چیکار کنی؟"
ییبو قدم های بلندی برمیداشت و چهرش با اینکه ذره ای احساسی رو نشون نمیداد، اما سراسر خشم بود. "باید به اون گستاخی که جرئت کرده بجای صحبت رو در رو با خودم، پشت سرم درباره ی کارهای من حرف زده، نشون بدم که قدرت واقعی کیئه!"
جان دست ییبو رو گرفت و متوقفش کرد. "وانگ ییبو! خودت بهتر میدونی که شتابزده عمل کردن فقط باعث خراب کردن اوضاع میشه."
ییبو شونه های جان رو گرفت و به ستون قرمز رنگ پشت سرش تکیه داد. با چشمهای پر از طعنه و نفرت گفت: "پس میگی چیکار کنم؟"
جان دستش رو بلند کرد و متقابلاً شونه های ییبو رو گرفت: "بجای ایراد گرفتن از آلودگی رودی که باعث مرگ و میر ماهیا میشه، باید مشکلی که توی سرچشمه باعث فساد رود میشه رو حل کنی."
با این حرف، ییبو کمی آروم شد و شونه ی جان رو رها کرد. "فهمیدم."
وقتی به تالار رسیدن، وانگ ییبو رو در روی درباریان ایستاد و با صدای بلند و رسایی گفت: "وانگ این سرزمین، ییبو، دستور میده که از امروز، نام اقامتگاه ملکه منتخب حذف، و به جای اون، نام اقامتگاه مهمانِ وانگ بهش داده بشه. مورخان لطفاً بنویسید تا در تاریخ ثبت، و محافظان قصر، این پیام رو به گوش تمامی قصر برسانید، هر کس که به مهمان وانگ توهین کنه، در واقع به خود من توهین کرده که مجازاتش با مرگ برابره."
درسته که ییبو آروم شده بود، اما جان نمیتونست بی تفاوت از این مسئله گذر کنه. همونطور که لوجیه گفت، کسی که اینکارو کرده تا شایعات رو پخش کنه، از بالا مقامان بوده.
از لوجیه خواست تا خدمتکارانی رو که درباره ی شایعات در آشپزخونه ی قصر، صحبت میکردن رو به زندان قصر بفرسته و خود جان شخصاً به زندان رفت تا ازشون سوال بپرسه.
زندان قصر مثل یک مکان برای نگهداری موقت زندانیان بود تا اونجا ازشون درباره ی جرمی که کردن سوال بشه و بعد از اینکه رییس زندان مجازاتشون رو اعلام میکرد، به زندان بیرون از قصر یا سیاهچال فرستاده میشدن.
دختر و پسر خدمتکاری که توی زندان نشسته بودن، با ورود جان به زندان، به سمت جان زانو زدن و سر و دستهاشون رو روی زمین گذاشتن.
دو نگهبان پشت سر جان ایستاده بودن. شیائوجان با ردای مجلل که بر قد بلندش نشسته بود، با موهای از پشت بسته شده و تاج کوچکی که بر پشت و بالای سرش بسته شده بود، دستهاش رو پشت سرش گذاشته و جلوی دو خدمتکار ایستاده بود. دو خدمتکار آشپزخونه، از مقام وزیر اعظم، به خود میلرزیدن و جرئت سر بلند کردن رو نداشتن.
جان از بالا بهشون نگاه میکرد و کلماتش رو به محکمی بیان میکرد: "به من گفته شده شما دو نفر شایعاتی درباره اینکه من جادوگری ام تا وانگ رو اغوا کنم بین بقیه خدمتکارا پخش کردین، حقیقت داره؟"
هر دو با صدای بلندی شروع به گریه کردن. "ما بیگناهیم سرورم. ما فقط اینو شنیدیم، ما شایع پراکنی نکردیم."
جان یکی از پاهاش رو روی انگشت های پسری که در حال گریه بود گذاشت و با کف کفشش فشاری به انگشت هاش وارد کرد جوری که صدای فریادش با گریه هاش قاطی میشد.
جان پوزخندی زد و گفت: "اگه یکم دیگه فشار بدم، برای همیشه انگشتای بی ارزشتو از دست میدی، حالا میگین کی بهتون اون شایعاتو گفته یا بگم هر دوتونو تیکه تیکه کنن؟"
دخترک که از ترس، ادرار کرده و زمین رو خیس کرده بود، با هق هق گفت: "یکی از خدمتکارای خونه وزیر جنگ وقتی برای تمیز کردن خونه ش رفته بودیم بهمون اینو گفت. ما بیگناهیم قربان لطفاً ما رو ببخشید. غلط کردیم دیگه هیچوقت درباره شما چیز بدی نمیگیم."
جان پاش رو از روی انگشتهای له شده پسرک برداشت و از زندان بیرون رفت. حدسش به یقین تبدیل شد. پس همه چیز از خونه ی وزیر جنگ شروع شده بود. اما بهتر بود فعلاً این قضیه رو به وانگ اطلاع نده. اگرچه وزیر فردی متعصب و پرخاشگر بود، اما از زمان پدر ییبو، تا الان افتخارات زیادی در مرز ها بدست اورده بود و مهره ی جنگی و متعهد خوبی برای کشور بود. از طرفی دوست وانگ سابق بود و نفوذ زیادی بر دربار داشت. برای همین هنوز هم جایگزین نشده بود و فرد منتخب، زیر دست اون کار میکرد.
پس منطقی ترین راه این بود که باید تا جایی که میتونست سعی میکرد این قضیه رو فراموش کنه و بیشتر از این دشمنیای با وزیر و خانواده اش از خود نشون نده.
وقتی به اقامتگاهش برگشت، ییبو رو دید که با لباس هایی ساده و مبدل، روی تخت جان منتظر نشسته و داره بند کلاهش رو سفت میکنه.
جان لبخندی زد و گفت: "ییبو دی، میخوای جایی بری؟"
ییبو لبخندی زد و به لباس هایی که روی تخت گذاشته بود اشاره کرد و گفت: "بپوش بریم."
جان با کنجکاوی پرسید: "کجا؟"
"می یوئه!" (ماه عسل)
جان نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلندی خندید. "جدی که نمیگی؟"
اما قیافه ی ییبو جدی بود.
"بو دی، من کلی کار بهم داده شده که باید انجام بدم، فکر میکنی وقت این بچه بازیا رو دارم؟"
قلب ییبو شکست اما کوتاه نیومد. "پس دستور میدم امروز دربار تعطیل و درباریان همه مرخص ان."
جان هوفی کشید و چاره ای جز قبول کردن نداشت. ییبو خیلی کله شق بود و بحث کردن توی این موارد با اون واقعاً کارساز نبود.
"خیلی خب برو بیرون الان منم آماده میشم میام."
ییبو پوزخندی زد. "چرا برم بیرون؟ خجالت میکشی از اینکه لخت ببینمت؟"
"چی؟ معلومه که نه! ما چندین بار همدیگه رو لخت دیدیم پس چرا باید خجالت بکشم!"
"پس زود باش."
جان دروغ میگفت. همین الان هم گوش هاش به رنگ سرخ دراومده بود.
شیائوجان رداش رو از تن خارج کرد. وانگ به بدن ظریف وزیرش که با یک لایه پارچه حریر سفید پوشیده شده بود، خیره بود. جان که در حال پوشیدن لباس خاکستریای بود، با لبخند گفت: "میدونم تو سرت چی میگذره ییبو، جواب منم نه ئه."
ییبو کف دست هاش رو پشت سرش به تخت تکیه داد و گفت: "مگه ذهن منو میخونی؟"
جان بند لباسش رو بست و خندید. "اگه من هر چی که توی ذهن و قلبت میگذره رو ندونم، کی دیگه باید بدونه؟"
ییبو بلند شد و از پشت سر جان رو در آغوش کشید. سرش رو تو گردن جان فرو برد و به آرومی پوست ظریف گردنش رو بوسید. "شیائوجان، میشه بهم یه قولی بدی؟"
جان بازوی وانگ که بغلش کرده بود رو نوازش کرد. "هوم؟"
"اینکه همیشه هر حرفی که میخوای بهم بگی رو از ته قلبت بگو. دروغ و ریا رو بنداز دور، حتی کوچیکترینش رو، حتی اگه مصحلت به دروغ گفتن باشه."
جان سرش رو برگردوند و به چشم های ییبو نگاه کرد. لب خودش رو گزید، سپس گفت: "فکر میکنی با یه قول ساده میتونی یه شبه منش یه انسان رو عوض کنی؟"
ییبو آغوشش رو تنگ تر کرد و جواب داد. "نه، فقط میتونم اینو یه تعهد در نظر بگیرم. وقتی تو برای این تعهد قول بدی که بهش عمل میکنی، در برابر احساسات من مسئولی و پایبند به این توافق میشی. اگر هم زیرش بزنی، حتی اگه من نفهمم، قولت رو شکستی و به من خیانت کردی."
"پس مجازات این خیانت چیه وانگ ییبو؟"
ییبو چونه ش رو روی شونه ی جان گذاشت و گفت: "نمیدونم، شاید از بین رفتن اعتمادی که درون مایه ی این توافق بوده. شایدم سنگین تر، و اون شکسته شدن دل کسیه که عاشق توئه و بهت اعتماد داره."
جان هومی کرد و گفت: "قول و قرار سنگین و تصمیم سختیه. اما جرئتش رو دارم که بگم قبول میکنم."
ییبو جان رو به سمت خودش برگردوند، لبخندی زد، سپس بوسه ای بر پیشونی پسر بزرگتر کاشت.
YOU ARE READING
Cut sleeves king 黄九郎
Historical Fictionنام: Cut sleeves king (huang jiu lang) (پادشاه آستین بریده) ژانر: تاریخی، رومنس، اسمات تعداد چپتر: 7 تایپ: bjyx آپ: روزهای زوج آپ اصلی: چنل Yizhanland "وانگ ییبو نگاهش خیره، سر بالا و پر اقتدار به جلو بود. جان چشم هاش رو بست و پذیرای این بازی شد. ص...