♡•. Part5.•♡

977 241 43
                                    

از قصر بیرون رفتن و وارد بازار بزرگ پایتخت شدن. محافظانشون با فاصله پشت سرشون راه میرفتن.
ییبو دست جان رو گرفته بود و انگشت‌هاش رو میون انگشتای جان جا داده بود. جان از گرمای دست فرد محبوبش لذت برد.
وقتی پا به بازار گذاشتن، شلوغی و همهمه اطراف، با عطر شیرین نون برنجی های دستفروشان ترکیب شده و گرمای منحصر بفردی به لویانگ داده بود.

ییبو کنار غرفه ای که زیورآلات تزئینی میفروخت، ایستاد و جان هم متوقف شد. "چیشده بو دی؟"
ییبو دستبند بافته شده از نخ های مشکی و زردی مانند زنبورهای عسل، رو برداشت و گفت: "دستت رو بیار جلو."
جان با لبخندی گفت: "چند سالته شی‌دی؟"
(زمان قدیم به دی‌دی میگفتن شی دی)
ییبو دستبند رو به دست جان بست و یکی دیگه دقیقا مشابه دستبند جان برداشت. "زود باش ببندش به دستم."
وقتی جان دستبند ییبو رو بست، دست‌هاشون رو کنار هم گرفتن و مثل بچگی هاشون با هم شروع به خندیدن کردن. مثل دوتا مست و دیوانه!
ییبو دست جان رو گرفت و با عجله به دنبال خودش میکشوند. از این غرفه به اون دستفروش.

بعد از اینکه توی یک غذاخوری نسبتاً شلوغ غذاشون رو خوردن، از بازار بیرون و به سمت رود و آبشار خارج از شهر رفتن. طبیعت سرسبز و بکر بیرون از شهر، تضاد زیبایی با شلوغی شهر و جنجال های قصر بوجود اورده بود.
لباس هاشون رو در اوردن و با خنده توی رود کم عمق پریدن. از سردی آب لرزی به اندامشون افتاد اما گرمای شور و هیجانشون، لبخند رو بر لبانشون جاری کرد.

ییبو دستش رو توی آب برد و موج بلندی رو به سمت جان پرتاب کرد و جان در جواب، آب بیشتری به سمت وانگ پاشید.
اونقدر به این بازی کثیف ادامه دادن تا سرتاپا خیس و خسته شدن.
جان توی آب به ییبو نزدیک شد و در حالیکه محو تماشای لبخند درخشان پسر جوان بود، بوسه ی نرم و خیسی روی گونه‌ش گذاشت.
ییبو دستش رو دور کمر باریک جان حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند. همینکه لب‌هاش رو به لب جان نزدیک کرد، جان با عجله مانعش شد. "اینجا؟ جلوی محافظا؟"
ییبو نیم نگاهی به اون طرف انداخت و دید که چهار تن از محافظاش کمی با فاصله، بیرون از آب ایستادن و اطراف رو پاسبانی میکنن.

ییبو دستش رو نوازش وار روی کمر و پهلوی جان حرکت داد و با صدا و نگاه نافذش گفت: "دلت نمیخواد ببوسمت؟"
جان نگاهش رو منحرف کرد و با شرمساری گفت: "میخوام اما..."
"پس تا حواسشون نیست، دنبالم بیا."
"کجا؟"
کمی شنا کردن و به نزدیکی آبشار رسیدن.

قطرات شبنمی که از برخورد آب‌هایی که به رود میخوردن، پخش میشد، صورتشون رو مورد هدف قرار میداد و دونه های سرد آب با نزدیک شدن به آبشار، بزرگتر و کوبنده تر میشدن.
ییبو دست جان رو گرفت و به پشت آبشار کشوند.
وقتی از آبشار عبور کردن و به تیکه سنگ صاف، بزرگ و لیزی که اون پشت بود رسیدن، ییبو ثانیه ای درنگ نکرد و با ولع مشغول بوسیدن لب های جان شد. جان هم با اشتیاق باهاش همراه شد و پشت گردن ییبو رو فشار میداد تا اون رو به خود نزدیک تر کنه.

Cut sleeves king 黄九郎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora