مقدمه: سلام به همگی💜
ممنونم از اینکه این داستان رو برای خوندن انتخاب کردید. توضیح کوتاهی که باید درباره ی این چندشاتی بدم، اول اینکه داستان درباره آغاز تمدن همجنسگرایی در چین هست و اون زمان رابطه دو همجنس پسر، خیلی باب نبوده.
دوم، شاید اسم "پادشاه آستین بریده" به گوشتون خورده. نام کتاب اصلی هوانگجیولَنگ هست و منم برگرفته از اون کتاب، به نویسندگی پوسونگلینگ، این فیکشن رو نوشتم، البته بجز پوینت اصلی، تمامی این فیکشن متفاوته و جریانات شبیه اون داستان نیست. امیدوارم لذت ببرید. 💚❤️-----------------------------------------
"جان! پسره ی خیره سر! جای کمک کردن به من بازم رفتی این آشغالا رو جمع کردی؟ مگه دستم بهت نرسه!"
پدرِ جان، سرآشپز دربار، با صورتی سرخ شده از خشم، و کتابهای مختلفی به دست، تمام آشپزخونه ی قصر رو به دنبال پسر کله شقش میگشت.شیائوجان هفده ساله، نوجوونی خوش خنده و مهربون بود. دلش به گرمی آفتاب، و چشمانش به درخشش مهتاب. اکثر مواقع ظاهرش کمی آشفته و موهاش بهم ریخته، اما لبخندش همیشه پاک و دلنشین بود.
با صورتی بشاش، لبخندی گشاده و ظاهری شنگول، بیخبر از لو رفتن کتابهاش، وارد مطبخ خونه شد.
"مادر، لو جیه، من اومدم!"
اما بعد از دیدن پدرش با اون چهره ی خشمگین و کتابهایی به دست، حالت چهرش عوض شد و به آرومی سلام کرد.
"سلام... پدر."
"زود باش بگو! مگه قرار نبود دیگه سمت این کاغذ پارهها نری؟"
جان که سرش رو پایین انداخته بود، زمزمه کرد:
"من همچین قولی ندادم!"
دود از کله ی سرآشپز شیائو بلند شد و با همون کتابها به جون پسرش افتاد.
همونطور که محکم تو سر و کمر جان میکوبید، و آخ و داد و هوارش رو بلند کرده بود، به غر زدن پرداخت.
"دفعه ی آخرت باشه که سراغ درس و کتاب میری! وگرنه خودتو مرده بدون حیف نون!"***
زندگی در گوشهای از قصر، توی دخمه ی سرد و تاریکی از آشپزخونه ی دربار، به عنوان پسر یک آشپز از مردم پایین رده، میتونست به عنوان بدترین نوع زندگی یک انسان تعبیر بشه. اما نه تا وقتی که جان بخواد از همین نوع زندگیش لذت ببره و تا جایی که میتونه از تک به تک لحظاتش به خوبی استفاده کنه.
از مزایای زندگی تو قصر، این بود که میتونست در ازای نوشتن مشق فرزندان اشرافزاده، کتابهای والدینشون رو از بچه ها مخفیانه قرض بگیره و درباره ی نجوم و فنون و روشهای مدیریت زندگی و غیره و غیره بخونه؛ و راز های بیشتری رو از این دنیا کشف کنه. البته تنها قسمت بد ماجرا این بود که هر بار پدرش مچش رو میگرفت، اونقدر کتک میخورد که تا چند روز تموم بدنش سیاه و کبود میشد و مجبور بود تمام روز رو روی تخت چوبیش دراز بکشه و مادرش براش مرهم بذاره.
منطق پدرش هم این بود که جان با درس خوندن، سرش رو به باد میده و باید به زندگی به عنوان یک آشپز قانع باشه.
اما جان کله شق تر از این حرفا بود. هیچ سدی نمیتونست مانع نیروهای طوفانی درون او و زبون تند و تیزش بشه.
ESTÁS LEYENDO
Cut sleeves king 黄九郎
Ficción históricaنام: Cut sleeves king (huang jiu lang) (پادشاه آستین بریده) ژانر: تاریخی، رومنس، اسمات تعداد چپتر: 7 تایپ: bjyx آپ: روزهای زوج آپ اصلی: چنل Yizhanland "وانگ ییبو نگاهش خیره، سر بالا و پر اقتدار به جلو بود. جان چشم هاش رو بست و پذیرای این بازی شد. ص...