فصل اول - تکرار

421 38 9
                                    


مقدمه:
اون یه ایمان داشت و یه عشق و غیر از اون هیچی نبود اگه اون عشق وجود نداشت اون مرده بود. خیلی وقت بود که مرده بود و تظاهر میکرد زندست و اگه اون عشق نبود اون همین تظاهرم نداشت .اون آسیب دید و آسیب دید..و دلیل اشکای شبونش اون همه آسیب نبود..اون فقط تنوع میخواست..میخواست برای یه بار تو دنیاش چیزی جز آسیب دیدن رو تجربه کنه .اون درد میکشید و میبخشید و حالا خسته شده بود پس تصمیم گرفت همه چیو تموم کنه.
**********************
چشامو روی هم فشار دادم
"سارا..تو..تو از کجا میدونی؟"
قلبم از جا کنده شد وقتی بهترین دوستم فهمید مادرم داره خیانت میکنه.من با بهت وایسادم و قسم میخورم این سخته که گریه نکنی وقتی سلولای بدنت دارن اینو فریاد میکشن.

"من..اونا رو...اونا رو با هم دیدم..گف..گفتم شاید بخوای که بدو.."
"من اینو خیلی وقته میدونم"
من حرفشو قطع کردم و روی تختم نشستم.لازم نیست چیزیو ازش پنهان کنم ..اون همه چیزو میدونه.

"من..متاسفم الین..من فقط فکر کردم این حقته بدونی"

سارا اینو آروم گفت و روی تخت کنارم نشست و منو تو بغلش گرفت.
لعنتی این دیگه خیلی زیاد بود.این خیلی خیلی زیاده..تمام صحنه های 17 سالگیم جلوی چشمام رژه رفت و بالاخره اشکای شور و گرم روی صورتم جا خوش کرد.
مهم نیست من چقدر بخندم.همیشه یه چیزی هست که منو دوباره زمین بزنه و باعث بشه زخما روی قلبم حرکت کنه و کنار هم یه چاله درست کنه..و قلب من دیگه نا نداره..دیگه نه.
دستامو روی چشمام گذاشتم وسرمو توی شکمم فرو کردم تا شاید اشکام تموم بشن.با صدای تقه در خودمو از بغل سارا کشیدم بیرون و با دستام لپ و گوشه ی چشامو پاک کردم.

"سارا..من نمیدونستم اینجایی!"
السا اینو گفت و با لبخند روی تخت خودش دقیقا روبروی تخت من نشست. خب..خواهر ناتنیمم که اومد.چه عالی!

"الین..نمیخوای از سارا پذیرایی کنی؟"
اون با لبخند بهم گفت حرفش بیشتر دستور بود تا سوال .
از روی تخت اومدم پایین و به سمت آشپزخونه رفتم..اون زن روی مبل بود و داشت به گوشیش نگاه میکرد..با انزجار سرمو برگردوندم...زیر لب پشت سر زمزمه میکردم
"قوی باش الین..بخاطر اون..بخاطر تمام زندگیت"
اون زن که باید مامان صداش کنم فقط باعث شد قلبم تیر بکشه و یه تلخی از تنفر زیر زبونم حس کردم...اینکه من تو جایی به دنیا اومدم که باید لبهامو رو عشق ببندم..عشق و محبت برای خانواده ی سرد من یه کلمه تعریف نشده بود..دور من فقط دروغ و خیانت بود.شیطان های سیاهی که ادای فرشته ها رو در میاوردن.
وقتی چایی رو به سمت اتاق بردم نیم نگاهی به مامان انداختم که هنوز داشت با گوشیش میخندید.
چایی رو روی میز تحریرم گذاشتم و سارا بلند شد تا چاییشو برداره.
لبخند زدم و دوباره روی تخت نشستم.
سکوت بدی اونجا بود و من داشتم اذیت میشدم.
"خب..اگه من مزاحمم..الان میرم به کارام برسم" السا با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.
بخار گرم چایی توی صورتم خورد و به صورت سبزه ی سارا خیره شدم تا راجب چیزی که توی ذهنمه ازش سوال کنم.
"خب...تو دیگه چی میدونی؟"
من اینو پرسیدم و سارا رنگش پرید...با من و من و بریده بریده گفت:
" م..من؟"
"اوهوم"
من با زهرخند بهش خیره شدم..سارا خیلی حساسه ..مطمئنم یکم دیگه اینطوری بهش نگاه کنم همه چیزو میگه.
اخممو بیشتر کردم و لبخندمو نگه داشتم.
چاییشو روی میز گذاشت و همون لحظه اشکش سرازیر شد.
"الین من متاسفم...مامانت با...با...."
"با چی؟چرا کامل حرفاتو نمیزنی؟" من با صدای بلند اینو گفتم و اون چشاش گرد شد.
"من نمیتونم" اون سرشو به حالت منفی تکون داد...نمیخوام این رازم برام گنگ بمونه...بزار حداقل همه بلاهای بد باهم سرم بیاد..از تیکه تیکه همه چیو تحمل کردن بهتره.
از جام بلند شدم و بی اختیار بغلش کردم و سعی کردم بدن خودم نلرزه.
"سارا میدونی که من بهت احتیاج دارم...این حق منه بدونم"
"الین نه..بزار خودشون اونی باشن که اینو بهت میگن ..من نه..من نه الین"
سعی کردم به اشکای خودم توجه نکنم و با صدای لرزون گفتم"چرا تو نه؟"
"الین..تو...تو.."
"حرف بزن سارا..لطفا"
نفس عمیق کشید و منو از بغلش کشید بیرون
"الین تو...قراره تا ماه دیگه با داداش من ازدواج کنی"
یه چیزی توی قلبم درد گرفت و من فقط افتادم زمین تا بیشتر از این نشکنم..رو زانوهام نشستم و دستمو روی صورتم گذاشتم و صدای هق هقم کل اتاقو پر کرد.
"الین متاسفم"
" فقط برو بیرون"
با آخرین توانم اینو داد کشیدم و بعد دیگه هیچی تو دست و پاهام جز درد و سرما نبود.
برگشتم سمت دیوار رو نگاه کردم و اونو دیدم که با چشمای سبز جلوم بود.
داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد ..موهای فرفریش روی صورتش ریخته بود و اون لبخند همیشگیشو نداشت.
"ه..هری"
من بی جون زمزمه کردم..
من داشتم با همه سختیا زندگیمو میکردم...تا وقتی که اون تو قلبم اومد..سه سال پیش..و بعد دیگه جز اون هیچیو حس نمیکردم..شاید ..شاید اگه هری نبود الان من حرص نمیخوردم که قراره زن سام بشم.
شاید اگه اون نبود مثل همه آدما داشتم زندگیمو میکردم و روی پایان نامم کار میکردم.
با لبخند به صورتش نگاه کردم
"وسط یه زندگی جهنمی...تو دیگه از کجا پیدات شد؟"
اینو گفتم و در باز شد و دیگه هری تو اتاق نبود..اون مثل همیشه محو شده بود و الان السا توی اتاق بود.
"الین..جوری رفتار نکن انگار سام پسر بدیه"
با طعنه اینو گفت و دست به کمر وایساد.
به بدبختی از سر جام بلند شدم و به آرومی گفتم
"اون پسر بدی کیست...ولی من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم."
من ..منه لعنتی فقط نوزده سالم بود و هنوز برام زود بود...اینا برای من خیلیه من دیگه نمیدونم چطور میتونم ادامه بدم...
از اتاقم رفتم بیرون پایین مبلی که مامان روش نشسته بود چهارزانو نشستم.
"مامان؟"
من زمزمه کردم..خودم داشت ازین لحنم اشکم در میومد
"همم؟.."
اون با بی حوصلگی گفت.
نفس عمیقی کشیدم
"من با سامی ازدواج نمیکنم"
چشماشو از روی صفحه ی گوشی برداشت و به صورتم زل زد .
"تو چی؟"
با صدای محکم تری گفتم
" همین که شنیدی..من با کسی ازدواج نمیکنم"
"وچرا؟این تصمیم باباته به من ربط نداره"
دستمو بردن بالا و رو ی پاهاش گذاشتم
"چی؟تو مامانمی..تو باید ازم دفاع کنی"
" متاسفم الین..ولی تو زیادی مایه عذابی...شاید شوهر باعث بشه بزرگ بشی و بزرگونه فکر کنی"
فکم از تعجب شل شد..رسیدن خون به مغزم رو حس میکردم...از فرط عصبانیت چشمام بسته شد
"یا جلوشو میگیری و یا به بابا میگم داری بهش خیانت میکنی"
اینو با داد گفتم و آرزو میکردم میشد کلمه ها برگردن عقب.من بد گند زدم.نه..بدترین گند زندگیمو زدم.
چشماش چرخید و دوباره بهم زل زد ...
"تو چه غلطی کردی؟"
صدای زنگ تلفن بلند شد و حواس مامان بهش پرت شد.
"هرکی که هستی...بخاطر این نجات به موقع یه روز باهات ازدواج میکنم..نه وایسا..تو که هری نیستی...ولی برات جبران میکنم"
من اینو زیر لب گفتم و با خودم خندیدم...مامان داشت با تلفن حرف میزد و هر لحظه داشت لبخندش عمیق تر میشد بعد از چند دقیقه با صدای خش داری گفت
"السا...السا...دانی...دانیال داره میاد ایران"

ادامه دارد :)

Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now