من و مگان کنار هم نشستیم و کلیر و بلا پشتمون کنا هم نشستن.
مگان دختر خیلی خوبیه.اون برام راجب خانوادش گفت که طلاق گرفتن وقتی چهار سالش بود و اون پیش مامانش زندگی میکنه.یه خواهر کوچیکتر داره که اسمش مارگارته.
منم راجب ایران بهش گفتم و اینکه با خالم زندگی میکردم اون خواست دلیلشو بدونه ولی من پیچوندمش.
وسط حرفامون بود که ماشین وایساد و من جلوی یه ساختمون ویلایی بزرگ ماتم برد...این جا قرار بود مهمونی باشه..قبل اینکه به خودم بیاد مگان و بلا و کلیرو گم کردم.و تنهایی به سمت در هل داده شدم.در باز شد و همه دویدن تو و شروع کردن به جیغ کشیدن.
گوشمو گرفتم و با تعجب بهشون زل زدم.
به سمت مبلا رفتم و روشون نشستم و آهنگ همون موقع شروع به پخش شدن کرد.
این یه اهنگ هیپ هاپ یا همچین چیزی بود. ..من نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم..البته که من هیپ هاپ گوش نمیدم.
نور خونه کم بود و من از جام بلند شدم تا ببینم اینجا چقدر بزرگه.
از کنار آشپزخونه رد شدم..اندازه ی کل خونمون بود.
اون تو یه دختر بلوند با نیم تنه و دامن وایساده بود و یه هدبند رو سرش بود با نیم بوتای صورتی و داشت مشروبا رو تکون میداد و توی گیلاسای مخروطی میریخت و چند تا لیوان بند انگشتیم اونجا بود که دقیقا کنار هم چیده شده بود.
یه پسر هیکلی جلو اومد که رو بدن سیاهش پر تتوی مار بود...اون موهاشو تیغ زده بود و ترسناک به نظر میومد .
"بقیه مشروبا رو بده براشون ببرم"
اون به دختر صورتیه دستور داد اون دختر سینی گیلاسا رو بهش داد و رفت و دوباره مشغول کار شد که نگاهش به من افتاد.
"مشروب میخوای؟"
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و از اونجا دور شدم.
به سمت جایی رفتم که صدای آهنگا ازش میومد..یه محوطه ی بزرگ بود که رقص نور قرمز رنگی روش میچرخید و ته سالن یه دی جی هدفون تو گوشش بود و داشت اهنگ پخش میکرد و آدمای زیادی اون وسط لول میخوردن و میپریدن بالا و پایین.
گوشه ی سالن یه راه پله ی بزرگ بود که به سمت اتاق خوابا میرفت...از پله ها بالا رفتم ..وسط پله ها کادی داشت یه دختررو میبوسید..من بوس رو تو فیلما دیدم اما این یکم چندشه چون کادی بیشتر داشت به صورت دختر تف میمالوند.
سعی کردم بهشون نگاه نکنم و داشتم از کنارشون رد میشدم که باز صدای آه کشیدن دخترو شنیدم و جمله "منو به فاک بده کادی" باعث شد بدوم بالا تا بیشتر از این اینا رو نشنوم.
بالا یه بالکن بزرگ داشت پس من رفتم اونجا تا از این محیط دور بشم.
ادمای کمتری بالا بودن و اگه هم کسی بالا بود واسه این بود که اتاق خوابو براى یه ساعت یا کمتر لازم داشتن
(-__-)
روی بالکن رفتم و به ماه نگاه کردم که مثل همیشه زیباییشو به رخ من میکشه...ماه شاید بزرگترین همدم من باشه.
من با انگشتام آروم به نرده ی بالکن ضربه زدم و به حیاط پایین زل زدم.
حیاط خیلی بزرگه و من پایین نیکول رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه.صدای در باعث شد برگردم...دعا میکنم پسری نباشه که بخواد اذیتم کنه..من اصلا اینو نمیخوام .
با اینکه تاریک بود دو تا چشم سبز برق زدن و من فهمیدم که رویاهام دارن واقعی میشن.
من لبمو جویدم تا غش نکنم.
اون جلو اومد و به من توجهی نکرد و از کنار من رد شد و سیگار از جیبش دراورد و روشنش کرد .
"من میتونم برم اگه مزاح..."
"نه نیستی"
اون تند جوابمو داد و من خیالم راحت شد.
"اسمت الی بود؟"
اون بهم نگاه نکرد و فقط به طرف بیرون خم شد و به سیگارش پک زد.
من باید عادی باشم...عادی عادی لطفا.
"الین"
"معنیش چی میشه؟من تاحالا نشنیدمش"
"فکر کنم بشه...زیباترین دختر جهان...نمیدونم"
من سرجام وایسادم..شک دارم که میتونم برم کنارش یا نه.
YOU ARE READING
Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)
Sonstigesمیگن طلسمه و آدمو از آسیب حفظ میکنه. من اسمشو عشق میذارم. چه فرقی داره وقتی کارشون یکیه؟