فصل دوم-قسمت پنجم

266 31 15
                                    

من با تکونای کسی بیدار شدم.
گوشه ی چشمامو باز کردم و اون کلیر بود.
"الین..پاشو..باید بریم هتلامون"
"چی؟"
خمیازه کشیدم و اینو جیغ زدم.
"نمیدونم...فقط شبو باید تو هتل کنار سالن بمونیم تا صبح با ون بریم خونه ی داورا"
"من لباس ندارم بدون من برید"
من اینو گفتم و دوباره خوابیدم.
"پس میخوای مسابقه رو ترک کنی؟"
صدای هری تو گوشم چرخید.
سیخ نشستم و فهمیدم کجام.
"من..من کجام؟"
من گیج پرسیدم.
"خب تو رو پله ها خوابت برد الانم ساعت دو شبه و ما میخوایم بریم هتل"
اینو گفت و روبروم وایساد.
خودمو به نرده تکیه دادم و از جام بلند شدم و خمیازه کشیدم.
"تو هم میای هتل؟"
من با کلافگی از هری پرسیدم .
"نه من میرم خونه ی خودم..اینا به خودم مربوطه باشه؟"
صداش تقریبا اندازه ی داده.
اون چرا اینقد بدرفتاری کرد؟
"بداخلاق"
من زیر لب غرغر کردم.
داشتم از کنارش رد میشدم که صداش منو وایسوند.
"چی گفتی؟"
برگشتم و بهش نگاه کردم.
"گفتم بداخلاق..پسره بداخلاق و عصبانی"
ازش دور شدم و با کلیر رفتیم پایین.
"هی تو چطور باهاش صمیمی شدی که بخوای باهاش حرف بزنی؟و بهش بگی بداخلاق؟"
کلیر با کنجکاوی پرسید.
"خب من واقعیتو گفتم"
شونه هانو انداختم بالا.
من بخاطر این رفتارش اذیت شدم...اون باید رو رفتارش کنترل داشته باشه.
هوا بی نهایت سرده و من دارم با این پیرهنم یخ میزنم.
کلیر تو کل راه داشت درباره جواب من به هری به بلا و مگان توضیح میداد و اونا با هیجان گوش میدادن.
من بی حال به بیرون نگاه کردم و به دانی مسیج دادم.
"فردا باید برم خونه ی داورا..امشب تو هتل اونجا با دخترا میمونم..برام دعا کن"
چشمامو بستم و گوشیم تو دستم لرزید.
"دلم برات تنگ شده..موفق باشی ال کوچولو"
بخاطر مسیجش لبخند رو لبم اومد.
"تو بیداری؟تا الان داری چیکار میکنی؟دوست دخترت پیشته؟"
چرا من اینقد کنجکاوم؟
من حقی ندارم اینا رو بدونم پس اگه مسیج بعدیش 'به تو چه' باشه نبابد ناراحت بشم.
"آره دارم روی
کار دانشگاهیم کار میکنم.
الین ما یه ماهه به هم زدیم"
چه درسخون!
جوابشو با یه 'خوبه'دادم و بعداون ازم خواست مراقب خودم باشم.
ما به هتلا رسیدیم و به من و مگان یه کلید دادن و ما به سمت اتاقمون رفتیم.
وقتی روی تخت یه نفره ی هتل دراز کشیدم دراز کشیدم دلم برای تخت خودم تنگ شد...از یه طرف هری باعث شده قلبم درد بگیره و از یه طرف شبه.
آففف..من از شب بدم میاد...چرا قراره هرشب غمگین باشه؟
نمیدونم کجای کار اشتباهه...زندگیه من الان خیلی از ایران بهتره...نه تهدید شدم..نه بهم بد و بیراه میگن نه کتک میخورم نه میخوام شوهر کنم...حتی یه نفر همه جوره پشتمه و ازم دفاع میکنه.
من با سه تا دختر تو یه گرلبندم و یه قدمی آرزوهام.
و هری که تمام عمر تو خیالم بود نزدیکه و باهام حرف میزنه...اما یه جای کار غلطه.
من هرچقدم گذشتم بد بود اما فکرام دخترونه بودن..
من تو فکرم هری یه پسر شاد بود که باهمه مهربونه. ..همه رو دوست داره و با همه خوبه...نه کسی که یه ساعت پیش سرم داد زد...
شایدم من خیالاتی شدم..اما میدونم که یه چیزی اینجا غلطه.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و فکرای رفتار هری باز اومد تو سرم. ..من باید باهاش چجوری رفتار کنم؟نميدونم.
صدای خر خره ی مگان منو به خودم اورد و منم سعی کردم بخوابم..تا واسه اجرای فردا سرحال باشم.
                          *********
تق تق صدای در باعث میشد یکی منو از دنیای خواب بکشه بیرون.
من رو تخت طبقه دوم بودم پس جیغ ارومی کشیدم تا مگان درو بار کنه.
مگان با غرغر از جاش بلند شد و درو باز کرد و صدای مجری برنامه اومد.
"ساعت هفت و نیمه باید تا نیم ساعت دیگه آماده باشید.چرا هنوز خوابید"
بعد رفت تا به اتاقای دیگه سر بزنه.
"آخه آدم صبح مهمونی کسیو ساعت هفت بیدار میکنه؟"
مگان غر زد و دستاشو رو به جلو قلاب کرد و خمیازه کشید.
زیر چشماش گود افتاده و موهاش پریشونن..خط چشمش زیر چشاش پخش شده.
از جام اومدم پایین و از تو وسایلی که دیروز خریدیم حوله برداشتم.
"من میرم دوش بگیرم"
"وایسا الین منم میام"
اونم شونه و حولشو برداشت و با من به طبقه پایین هتل که توش حموم بود اومد.
من سریع دویدم توی یه اتاقک و درشو محکم از پشت قفل کردمو حولمو انداختم روی در و آب گرمو باز کردم.
آب گرم خستگیامو شست و من بعد از شستن بدنم اومدم بیرونو پشت مگان قایم شدم که کسی منو با حوله نبینه.
توی اتاق برگشتم و ژاکت سرخابی و تیشرت ستش رو با جین مشکی و کتونی پوشیدم و کفشمو پوشیدم تا از در برم بیرون با اینکه ده دقیقه وقت داریم.
"هی تو که نمیخوای بی آرایش بیای؟"
مگان بهم گفت و موهاشو سشوار کشید.
"خب..راستش من نمیخوام قیافم مثه صب تو بشه"
لبخند زدم.
"الی تو مجبور نیستی حتما پانک ارایش کنی.حتی آرایش دخترونه هنم تورو زیبا میکنه.ببین چشمای منو تو روشنه..ما باید خط چشم بکشیم وگرنه صورتت مثل الانه من بی روحه."
به چشمای دو رنگش نگاه کردم.
خندیدم.
"ترسیدم مگان حتما بیا و بهم یاد بده همین الان"
اون دستشو مشت کرد و زد به بازوم.
"امروز دیر شده..بیا برات بکشم اما بعدا بهت یاد میدم."
اون برام خط چشم کشید و بخاطر ابروهام غر زد.
بعد ما دویدیم بیرون و توی سالن وایسادیم..بلا و کلیرم اونجا بودن.
اون زنی که اونجا بود از ما خواست تا واسه گروهمون یه اسم انتخاب کنیم پس ما رفتیم یه گوشه وایسادیم.
"آنجلز"
بلا پیشنهاد داد.
"نه بلا باید یه اسم خوب باشه که توش از خود متشکر نباشیم"
"خب مث چی؟"
کلیر گفت.
"مث..مث..نمیدونم"
مگان سرشو پایین انداخت.
"Bella and cucumbers"
کلیر اینو گفت و خودش ازحرف خودش کبود شد.
بلا چپ چپ نگاش کرد.
"دری....دریمرز چطوره؟"
من و من کردم..
"دریمرز؟"
همشون باهم پرسیدن.
"اوهوم..کسایی که رویا پردازی کردن تا وقتی که بهش رسیدن."
بلا محکم بغلم کرد.
"این عالیه الین ..عالی ..مگه نه بچه ها..ما میتونیم با ابن کار به خیلیا کمک کنیم"
مگان لبخند زد .
بلا دستشو اورد جلو و من و مگان و کلیر هم همین طور..
"1...2...3"
هرچهار تایی جیغ زدیم.
"دریمرز"
ما سمت اون زنه رفتیم و اسممونو بهش گفتیم..اون ما رو فرستاد سمت راست جایی که همه بندا وایساده بودن.

اون روبرومون وایساد.
"خب...همونطور که میدونید امروز باید برید خونه ی داورا...امسال تو این سری مسابقات هری استایلز مسئولیت بند ها رو برعهده گرفته..پس شما به خونه ی هری استایلز در هولمز چپل میرید..حالا سوار ون ها بشید"
همه جیغ کشیدن..آتیش رو توی بدنم حس کردم...هری..خونه ی هری....واو.
اینا انگار یه رویاست ممکنه هر لحظه پاشم و ببینم یه خوابه که تموم شده وتوش هیچ هری ای نیست.ما سوار ون شدیم و اینبار من و بلا عقب سوار شدیم.
ماشین حرکت کرد.
من به گوشیم نگاه کردم و سعی کردم بیخیاله میس کال های دن بشم.
ما تو راه راجب جایی که زندگی میکردیم حرف زدیم.
بلا اصلیتش فرانسویه و با بابا و مامانش زندگی میکنه و یه برادر بزرگتر داره..اون واسه تحصیلات به لندن اومده.
کلیر اهل لندنه اما پنج سال اسرالیا بوده و بعد برگشته خونش. .اون دوست داشته ژنتیک بخونه.
مگان  هم راجب خونش حرف زد که توش عکس گورخر چسبونده.
ما بعد یکی دو ساعت رسیدیم و از جامون پیاده شدیم و من یه عمارت خیلی خیلی شیک جلوم دیدم...

ادامه دارد. ...
رای رای رای
نظر نظر نظر :))

Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now