با تعجب به صورتش نگاه کردم..
"باشه..قبوله دانی...فقط باید اونو ببری ..از اینجا ببر چون نمیخوام السا اذیت بشه.."
چی؟من واقعا نمیفهمم..اون اینجاس و میگه من قراره با دانی ازدواج کنم.
من قراره با دانی ازدواج کنم؟ هیچوقت هیچوقت..من اینکارو نمیکنم..من باید باهاش حرف بزنم..هرچه زودتر.
"ممنون خاله"
دانیال با لبخند اینو به مامان گفت و چشماش برق زدن..یعنی اون منو دوست داره؟من اصلا اینطور فکر نمیکنم.
از جام بلند شدم و با یه ببخشید ساده به اتاقم رفتم.
من نیاز دارم فکرامو جمع و جور بکنم تا بفهمم چه بلایی قراره سرم بیاد.
سرفه کردم و در اتاق رو باز کردم.هیچکس توش نبود.
روی تختم دراز کشیدم و گیره ی موهامو باز کردم..من ازین موها متنفرم..قسم میخورم یه روز کوتاهش کنم.
داره سر زندگیم چه بلایی میاد؟من آرزو دارم دنیا رو عوض کنم و حالا حتی نمیتونم سرنوشت خودمو عوض کنم.من آرزو دارم خواننده بشم..برم پیش هری و بهش بگم برام چه کارایی کرده و لطفاشو جبران کنم ..من آرزو دارم بتونم به همه دخترای همسن خودم بگم که با همه سختیایی که دارم زنده ام...اما حالا دارم دستی دستی میمیرم.
من آرزومه آهنگ بنویسم..آرزومه یه روز بتونم وان دایرکشن رو از اول بسازم اما حالا چی...حالا باید چیکار کنم؟
میدونم دخترای همسن من زیادن و همشون رویاهاییو تو قلبشون دارن اما این منم..با این زندگی که توش موندم..و این با خیلیا فرق داره.
کاش مادر پدرم زنده بودم..همه میگن اونا آدمای خوبی بودن.....
من اونا رو تو یه تصادف یا سانحه هوایی یا زلزله از دست ندادم.
در حقیقت مامانم وقتی که من بدنیا اومدم مرد.اون بدن ضعیفی داشت و سر زایمان نفس آخرشو کشید و من از یه تن مرده بدنیا اومدم.
بابام عاشق مامانم بود و همین باعث شد اون یه مرد افسرده بشه...اون از من نگهداری میکرد ولی خودش نیاز به مراقبت داشت..این بود که یه شب منو اورد خونه ی خواهر مامانم تا برای چند ساعت مراقب دختر کوچولوی یه سالش باشه و دیگه هیچوقت برنگشت..در حقیقت اون خودشو با طناب کشت و خواهر مامانم تصمیم گرفت مراقبم باشه...کسی که من امروز بهش مامان میگم.اون موقع السا چهار سالش بود و همه به من بی توجهی میکردن..همه به من میخندیدن. دستم مینداختم..همه بهم میگفتن یتیم و آزارم میدادن...اگه بابام قوی تر بود من اون همه زجر نمیکشیدم..الان باید ازش متنفر باشم؟نه خب نیستم ..چون اونا آدمای خوبی بودن و من میفهمم تو قید همه چیو میزنی اگه عاشق کسی باشی.
دنی از من چهار سال بزرگتر بود..یادمه همیشه با اون بازی میکردم با اینکه السا فقط یه سال ازش کوچیکتر بود همبازی من دانی بود و همیشه باهاش تو کوچه گل کوچیک میزدم.
وقتی بزرگتر شدم خاله و مامان اجازه ندادن ما باهم بازی کنیم.
و فقط تو مهمونیا شاید باهم چند کلمه حرف میزدیم...من یازده سالم بود که اونا رفتن انگلیس و من تنها شدم .دیگه هیچکس نبود با من بازی کنه.
و حالا اون برگشته و میگه میخواد با من ازدواج کنه..گرچه حدس میزنم اون فقط بخواد همبازی بچگیاشو نجات بده اما این واقعا قراره اتفاق بیفته..من باید باهاش حرف بزنم..حتما باید بهش واقعیتو بگم..بگم که هیچوقت نمیتونم عاشقش باشم...آره وقتی خرم از پل گذشت اینو بهش میگم.
من حدودا هفده سالم بود که عاشق هری شدم..یادم میاد من خیلی تنها بودم و گریه هام بند نمیومد..من کابوسای بدی میدیدم..اون موقع تازه فهمیده بودم بچه واقعی این خانواده نیستم.
من تازه از خیانت مامان مطلع شده بودم..واقعی یا الکی من اونو مادر خودم میدونستم...اونو دوست داشتم و اونو پاک میدونستم...اما همه چی عوض شد و من احساس نجاست داشتم ..وقتی بابا داشت به مامان خیانت میکرد و مامانم همینطور..السا هم آسیب دید ..شاید بیشتر از من اما اون همیشه ناراحتیاشو سر من خالی میکرد و حرفایی بهم میزد که قلبم تیکه تیکه میشد.اون همه جا بهم میگفت هرزه و میگفت من لایق مرگم و باید با مامانم میمردم.
YOU ARE READING
Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)
Randomمیگن طلسمه و آدمو از آسیب حفظ میکنه. من اسمشو عشق میذارم. چه فرقی داره وقتی کارشون یکیه؟