فصل یک -قسمت دوم

308 27 11
                                    

اممم..فقط ببخشید ازینکه قسمت اول خیلی کوتاه بود :)
و اینکه مرسی از نظراتتون.♥♥♥
                        ***********
دان...دانیال..با شنیدن اسمش نفسم رفت..هشت ساله ندیدمش چون با خاله و شوهر خاله داره لندن زندگی میکنه و داره میاد ایران؟خب لااقل دلم براش خیلی تنگ شده.
السا با ذوق گفت:
"کی میاد خونه ی ما؟"
"گفت فردا ساعت یازده.."
السا با ذوق دستاشو به هم کوبید و چشای روشنش برق زد.
میدونم اون دانی رو دوست داره و  میدونم این دفعه میخواد خودشو بکشه که با هم برن اروپا.
بیخیال السا و مامان شدمو برگشتم توی اتاقم و به عکسای رو دیوارم دوباره خیره شدم.
"وان دایرکشن...پدیده ای که تموم شد"
یادم اومد وقتی 17 یا بیشتر سالم بود این اتفاق افتاد.اونا از بین رفتن و دیگه ازشون اثری نبود..یادم اومد چقدر منو دوستام گریه کردیم ..حالا کجای کاریم..شدم یه نفر که به حدی عاشقه که یادش میره به خودش فکر کنه.
اگه به یه چیزی ایمان داشته باشم این اونه که من هریو واسه خودش میخوام و نه شهرتی که دیگه نداره و این شاید بزرگترین عشقی باشه که تو دنیاست...
دوباره با یادآوری حرفای سارا بغض توی گلوم چنبره زد.
اگه به زور با برادرش ازدواج کنم چی؟اگه دنیا و آرزوهام نابود بشن چی؟ روی زمین نشستم تا بتونم بهتر فکر کنم که صدای در خونه اومد.
"سلام بابایی"
السا با صدای بلند گفت..بعضی اوقات شک میکنم به اینکه سه سال ازم بزرگتره.
بعد از ظهر باگوش کردن به آهنگ و انجام دادن کارای دانشگاهم گذشت.ادبیات رشته ایه که من توش درس میخونم و واقعا دوستش دارم.
شب موقع خواب السا اومد توی اتاق و روی تخت خودش دراز کشید.
من تو ذهنم داشتم با هری حرف میزدم و حواسم نبود به اینکه روی گونه هام خیس شده.
به این فکر میکردم که کجاست..حالش خوبه؟
پنجره کنار تختم بود پس نیم نگاهی به آسمون انداختم و ماه کامل بود.ماه کامل خیلی قشگه و به همون اندازه به من دلتنگی و غم میده.
"الین داری گریه میکنی؟"
السا روی تختش نیم خیز شد و اینو پرسید.
"نه..دارم میخوابم."
گوشی رو خاموش کردم.این نور از پتو میزنه بیرون و من نمیخوام بفهمه که من دارم با عکس هری گریه میکنم.
بعد از چند ثانیه دوباره پشیمون شدم.
شاید اگه با السا حرف بزنم راضی بشه.
درسته من دختر خونی این خانواده نیستم و درسته السا خواهر ناتنی منه اما...شاید کمکم کنه..به عنوان یه انسان.

"السا؟"
صداش کردم و داشتم ته دلم دعا میکردم بهم کمک بشه"
"هوم؟"
"من..زن سامی نمیشم..من هریو دوست دارم"
اینو بلند گفتم و روی بینیم داغ شد چون همه اشکا به صورتم هجوم اوردن.
دستمو روی چشمام گذاشتم..سه ساله که هرشب اینطوری گریه میکنم.
"اوه هرزه کوچولو...تو نمیخوای که تمام مدت تو توهماتت به یه پسر دیگه فکر کنی وقتی زن یه نفر دیگه ای؟"
"خفه شو..فقط خفه شو السا"
اون یه عوضی واقعیه..اون نمیتونه از احساساتم به هری سواستفاده کنه.اون نمیتونه فکر کنه من هرزه ام وقتی هیچ پسری تو زندگیم جز اون نبوده.
دوباره یه ضربه دیگه..بهتر ازین نمیشه...من نمیخوام اون دوباره منو بشکنه..دیگه نه.
من جیغ زدمو از اتاق دویدم بیرون..یه چیزی اینجاست که هر چند وقت یه بار کاملا نابود میشه و من دیگه نمیتونم جلوی نابود شدنشو بگیرم...هیچوقت نتونستم و طوری که قفسه سینم الان درد میکنه انگار قراره همین الان از کار بیفته و دنیا داره تموم میشه..من تحمل میکنم..همیشه تحمل میکنم و بلند میشم و باز مثل احمقا زمین میخورم و البته میدونم هرچیزی راجب هری منو حساس میکنه اما ا ن هریه و نمیتونم چیزیو تغییر بدم...و کلمه هرزه..این برام خیلی سنگینه با اینکه هزار بار شنیدمش و با اینکه میدونم من هیچوقت یه هرزه نبودم.

Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now