به ما گفتن بریم خونه و فردا برای اجرای گروهی اول حاضر بشیم.فردا زودتر از اون که فکرشو کردیم رسید.
اون شب دانی منو برد رستوران و باهم شام خوردیم
بعد باهم قدم زدیم و من براش از آرزوهام گفتم. .من گقتم میخوام دنیا رو تغییر بدم اون اول خندید اما بعد چشماش برق زد.
من بهش گفتم که من میخوام با اهنگایی که مینویسم نزارم دیگه هیچ نوجوونی گریه کنه.
گفتم میخوام به همه چیزاییو بقبولونم که خودم نداشتم..به نوجوونا ثابت کنم زیبان و لیاقت بهترینا رو دارن.
من بهش گفتم اگه بتونم تا مرحله های آخر برسم پایه های دنیا رو میلرزونم اونم باور کرد..چون کاری جز باور نداشت..اونقد که من مصمم حرفامو بهش زدم.واسه امروز من یه بلوز و شلوار ساده ی خاکستری پوشیدم و موهامو از عقب بستم و اینبار خودم تنهایی به سالن رفتم.
مرد سیاهپوستی اونجا وایساده بود که یه برگه دستش بود ما آدمای زیادی بودیم و همه به صف شدیم..اون مرد چند نفرو نام بردو تو به گروه قرار داد و بهشون یه ورق داد اسم من تو گروه دوم بود.
"الین "کتی، سم ، الیویا،مری،بلا،اشلی،کادی"
ما باهم جمع شدیم شیش تا دختر و دو تا پسر به ما آهنگ
"Rolling in the deep"
از ادل رو دادن و قرار شد براى بار دوم واسه یه اجرای گروهی روی صحنه بریم.
هممون خودمونو معرفی کردیم و باهم دست دادیم و راجب جاهایی که صداهامون میتونه اجراش کنه حرف زدیم من ازشون خواستم بخش آلتوی آهنگ رو به من بدن.
یه ساعت بعد ما آماده بودیم و من هیجان زده بودم که میخوام واسه بار دوم هریو ببینم.
بلا کنارم وایساده بود و فکر کرد استرسم واسه اجراس پس دستمو گرفت و ازم خواست اروم باشم.
اسممونو صدا زدن و ما روی صحنه بودیم.من دوباره قلبم وایساد چون اون روبروی من نشسته بود و تی شرت سفید تنش بود و همه ی تتوهای خوش حالت دستشو میشد دید.امروزم موهاش باز بود و باز داشت آدامس میجوید.
تو چشماش دوباره زل زدم.اونا براقن و میدرخشن و هنوزم همون قلب الماسی شکل از توی چشماش معلومه هرچقدر هم که اون صورتشو سرد نشون بده.
میکروفن رو بردم بالا و تیکه ی مربوط به خودم رو خوندم .
من تمام سعیمو کردم چون اصلا نمیخوام برم خونه وقتی اینقد به هری نزدیکم.
من تمام مدتی که میخوندم چشمامو از روش برنداشتم. ..دست خودم نیست ولی من هیپنوتیزم شدم.
و این از همه بهتره که اونم داشت بهم نگاه میکرد وقتی سرشو بالا اورد و چشامو رو خودش دید.
اون پلک نمیزد فقط اخم کرده بود فکش بخاطر آدامس تکون میخورد.
منم پلک نمیزدم اما بازم سردمه..بازم رنگم پریده و بازم بخاطر دیدنش استرس دارم.
وقتی اهنگ تموم شد من همونجا وایساده بودمو داشتم باز بهش زل میزدم که کادی دستمو کشید و منو از استیج بیرون برد.
اون جا یه بوفه ی سیار بود و من از اونجا یه هات داگ خریدم و به ساختمون اصلی برگشتم
جایی که فهمیدم همین امروز باید یه آهنگ دیگه اجرا کنم تا بعد اونایی که از بوت کمپ میگذرن انتخاب بشن.
مجری برنامه به سمتم اومد تا باهام صحبت کنه.
اون یه مرد قد بلند و سفید با موهای گندمی بود
من باهاش به بالکن رفتم و روی صندلی نشستم.
دوربین جلوی صورتم تنظیم شد.
"خب الین..راجب خودت بگو"
اون آروم بهم دستور داد.
تک سرفه ای کردم.
"من الینم..نوزده سالمه و از ایران میام."
"خب؟این خیلی کمه"
"من از وقتی سیزده سالم بود دوست داشتم آواز بخونم انا خب این اولین باره که جدی بهش فکر کردم."
دروغ گفتم.
"من تو لندن و پیش کازینم زندگی میکنم چون خانوادم هنوز توی ایرانن و اون و خالم تنها آدمایین که اینجا دارم
این مسابقه. .برام بیشتر از خوانندگیه...خیلی بیشتر از خوانندگی"
"برای بوت کمپ اماده ای؟"
دستامو بهم کوبیدم.
"به زودی آماده میشم."
اون مجریه چند تا سوال ازم راجب آرزوهام پرسیدو من راجب همشون دروغ گفتم.
آخرین چیزی که میخوام اتفاق بیفته اینه که هری بفهمه من عاشقشم.
بعد از مصاحبه به سالن اصلی رفتم.وقت خیلی کمی مونده.
YOU ARE READING
Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)
De Todoمیگن طلسمه و آدمو از آسیب حفظ میکنه. من اسمشو عشق میذارم. چه فرقی داره وقتی کارشون یکیه؟